امروز دقيقا ده روز میشود كه مريض هستم و همین الآن كه اين جملهها را مینويسم، تازه هفت ساعت است كه نفسم جا آمده. اين اواخر، هر دو هفته داشتهام با يك چيز جديدی دستوپنجه نرم میكردم. يكبار دستگاه گوارشم مشغول مبارزه بوده و يكبار پوست دست و صورتم. اينبار هم که قسر در رفتهام، ریههایم هنوز زخمیِ جنگ هستند. همكارم وقتى كه فهمید، دو تا شاخ پنجسانتی روی سرش درآورد. این شد که با بقیه جمع شدند و کارگروهِ اضطرار تشکیل دادند. خودش میگويد تو به هيچ ويروسی نه نمیگويی و آن يكی میگويد مشكل از رنگ پوستت هست؛ سفيدها زود مريض میشوند. يكی ديگر عقيده دارد از ليموترش به قدر كفايت استفاده نمیكنم و آن يكی اعتقادش اين است كه باید اسپند دود كنم. میگويد تو حواست نيست ولی من میبينم؛ چشمت میزنند. من هم هردفعه يكجور جديدی چشم و ابروهايم را به نشانهء "راس میگی" بالا و پايين میبرم و بازهم همانطور مثل قبل، در خلال بررسیهايشان، به سرفه كردنم ادامه میدهم. يكجوری که انگار اين آخرين سرفهء عمرم است. قرمز میشوم و اكسيژن به سلولهای دفاعیام نمیرسد. بیدفاع میشوم. و در همان حالت بیدفاع، بگويینگويی با همهشان موافقم. ولی خب، مهم نیست که من لیموترشم کم است یا ملانینهای بدنم. ظاهر داستان هرچه میخواهد باشد. من که میدانم اينها تمامش از نباريدن باران است. گلوی آسمان و زمين خشك شده، من كه ديگر جای خود.
ديروز گلفروشیها را رصد کردم، هیچکدام نرگس نداشتند. غمگين شدم. نكند نرگس هم توى اين بیآبی دیگر رشد نکند؟
اصلا آدمهای اين مختصات حالشان را با چه چيز ديگری خوب میكنند؟ چطور صبح كه میشود به اين آسمان قهوهایرنگِ افسرده لبخند میزنند؟
من كه نمیتوانم. هرروز از خواب بلند میشوم و انگيزهای برای مصرف لیموی روزانهام ندارم. اسپد دود نمیكنم و همانطور با همان پوست سفيد هميشگی، در انتظار ويروس نوظهور بعدی راهی اين شهر خاكگرفته میشوم.
آسمان را خاک گرفته، زمین را خاک گرفته و راستش، نوشتن را هم در من.
این شد که فقط یک تُکِ پا آمدم بنویسم که ای كاش چند قطره باران ببارد.
بشورد.
ببرد.
