برف میبارد. احساس میكنم كه اطراف مغزم را چيزی سرد و منجمد گرفته است. انگشتم را به سمتش میبرم و با اولين لمس، ذوب شدن و ريختنش را توی چشمهايم احساس میكنم. سرم، حالا داغ شده است. انگار كه تمام حرارت جهان در سرِ انگشتانم جمع شده باشد، با تعجب به پوست قرمزرنگشان نگاه میكنم.
از پشت اين چشمهای تار، نگاهت کردم. برايت از خشم گفتم و تو فقط مرا به بیتوجهی دعوت كردی. گفتی رهايش كن و من آن خاطرهء روزهای منقضی را به يادت آوردم. مثل دست كوچكِ پسربچهای كه بين نردهها گير كرده باشد، همهچيز در بين حافظهام گير كرده است. رها نمیشود. كسی بايد بيايد و اين نردههای زمختِ بیعدالتی را از ذهن من قطع كند.
گفتم زندگی شبيه به خانهای شده كه مبلهايش را در آشپزخانهاش چيدهاند. همهچيز درست همان جايیست كه نبايد باشد. و من از كسی که مینشيند روی اين مبلها و چایِ دمنكشيدهاش را با افتخار میخورد، متنفرم.
از هركسی كه درست همان جايیست كه نبايد باشد.
و تو گفتی كه در اين دنيا دنبال عدالت نگرد عزيز من.
راست گفتی.
ولی مغز من برای كندن اين نردهها به چيزی قویتر از حقيقتگويیِ تو نياز دارد.
به من دروغ بگو عزيز من.
بگو كه روزی همهچيز درست میشود و آن چای گرم، فقط سهم دستهای كسیست كه برای دم كشيدنش ایستاده است.
من باور میكنم.
و به انتظارِ تحقق اين باور، همهچيز روشنتر میشود.
مثل تحمل مرداد برای رسيدن يك پاييز پر باران،
مثل توهم گرم بودنِ اين انگشتهای سرد.
