ویرگول
ورودثبت نام
سارا - پ (پاییز)
سارا - پ (پاییز)
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

زير باران، بدون تُنگ

به چشم هاى مهربانِ پرسشگرش نگاه مى كنم و آخرين بغض خود را مى شكنم؛ من با هرچه به آن ميلى ندارم، محاط شده ام.

.

.

احساس مى كنم نوك كوهى ايستاده ام و كسى از درون، به من فرمان پريدن مى دهد. بر لب اقيانوسى راه مى روم و نجوا مى كند دل به دريا بزن، و در گوشهء خط سفيدِ ميانِ جاده اى نشسته ام و صدايى صدا مى زند برخيز. من اما، نه بالى براى پرواز كردن بر دوش خود مى بينم، نه باله اى براى شنا كردن و نه پايى براى رفتن. من، حس گل سرخى را دارم كه در حصار سيم هاى ضخيم و خاردار است و برگ هاى نازك و سبز او براى كنار زدنشان زيادى لطيف. حس گلى را كه آن سو به آن گل هاى سرخ ديگر نگاه مى كند؛ آن طرف، روى سياره اى ديگر، درون يك تنگ ظريف.

گاه دلم مى خواهد كه چشم هايم را ببندم و از زمان گذر كنم. از مختصاتى كه ايستاده ام جدا شوم و خودم را به گيرهء كوچك روزهاى روشنِ دور، بياويزم. نور بتابد به سر و رويم و رنج از ميان تارىِ چشمانم، بخار شود. چشم باز كنم و ببينم كه هرچه سخت بوده است، رفته است.

ولى چاره چيست؟

هرشب، مثل سياركى بى تعلق در مدار خود تمام مى شوم و صبح از ميان خاكسترها، منى از نو شروع. آن بركهء كوچك زير چشم هايم را با پارچهء آبىِ سرشانه ام تميز مى كنم؛ از غروب كوچ مى كنم تا طلوع.

من متهم به توانستن ام؛ دست و پاى من به زنجيرِ سياهِ پيش رفتن بسته است. من محكوم به اميدم؛ به مرمت هر تكه اى از قلبم كه شكسته است.


عقلاً دندان پزشکی، قلباً هنر و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید