تمام شد. با خودم عهد بسته بودم كه تا همهچيز دوباره روبهراه نشده، ننويسم. اما تحملم تمام شد.
آمدم و دوباره قرار است از غمی كه توی دلم، به دلم چنگ زده است و ولش نمیكند، بنويسم. مثل يك سوزنِ قفلی كه به تارهای كمرنگ و پودهای ظريفِ يك پارچهء كهنه، قفل شده است. همانقدر تيز و همانقدر متصل.
بنويسم و نشانش بدهم. كه بگويم من، قلباً و قلبا، خستهام.
خستهام، و كمی بدتر از آن، شك به جانم افتاده. به اينکه در پشت اين شبهای تاريك، يك سپيدهء بیرمق ولی روشن، وجود داشته باشد. به اينکه پشت اين درهای بسته، نيمكت كهنهای برای نشستن و آرام گرفتن، انتظار کسی را میکشد. به اينکه، همهاش راه نيست. همهاش دويدن.
گفتم هيچوقت اندوهم تا اينحد عمق نداشته و جواب دادی كه اين هم میگذرد.
و من شك كردهام. به اينكه، اين هم میگذرد؟ اگر اين سياهی بهجای شب، از دل يك سياهچاله بیرون آمده باشد چه؟ كه مرا به درونش كشيده و ديگر رهايم نكند. اگر ديگر رهايم نكند چه؟ بمانم و ديگر، همينجا، ايستاده، هيچوقت آرام نگيرم.
من خستهام. از محدودهای در عمقِ عميقترين قسمت جانم.
صبح كه میشود جيبهايم را از يك مشت دانهء سبز و روشنِ اميد پر میكنم و نيمهشب که میرسد، طلسم تمامشان از بین میرود. شكلشان عوض میشود. میشوند شبيه به تهسيگارهای زير پای يك جوانِ بريده از جهان. كوچك، مچاله و خاكستری.
من دلم روشن است ولی شاخهء نازكِ گيلاس كه تحمل يك سيبِ سرخِ سنگين را ندارد. میشكند. برای تحمل اينروزهای تاريك به چيزی كمی محكمتر از اين اميدهای روشن نياز است. به يك اتفاق خوب. يك خوبِ واقعی.
من، جانم خسته است و اين جانِ خسته برای متصل ماندن يك شاخهء محكم میخواهد. يك اتفاقِ خوبِ واقعی.
همین.
ایكاش كه وقتی بار ديگر مینويسم، تمام شده باشد؛ اين شب طولانی، و نه باز هم تحمل من.
