بچهتر كه بودم، يادم است در طول و عرض خانه راه میرفتم و به جان مادرم غر میزدم كه اين چايی چيست كه مدام میخوريد. آهن بدنتان اِل میشود و كلسيمتان بل میشود. يكروز كه بزرگ شده بودم، به خودم آمدم و ديدم ليوان سوم توی دستم است و دارم به انعكاسِ مواجِ چشمهای منتظرم در سطح محتوای آن نگاه میكنم.
بچهتر كه بودم، وقتي كه بساط شمال رفتن و اينور و آنور به راه میافتاد، با خواهرم يك سیدیِ بدون خطوخش برمیداشتيم و پرش میكرديم از آن آهنگهای طلایی دههء هشتاد. همانهايی كه تا پخش میشدند آدم، بدون قرار قبلی، كلهاش با يك فركانسِ مرتب تكان میخورد. اما حدودا ٣٠ دقيقه از آن تكانها نمیگذشت كه انگشت پدرم میرفت روی دكمهء وُلوم و كمش میكرد. هم صدا را و هم تكانها را. اخمهایم میرفت توی هم و علت را كه میپرسيدم، يكسری چيزهايی برايم توضيح میداد كه خيلی متوجهش نمیشدم. تا همين ديروز که بزرگتر شده بودم و به خودم كه آمدم، ديدم من در همان یکربعِ اول رانندگی، بیاراده، دستم میرود و ضبط را كمش میكند.
خلاصه كه اينروزها، هرچه بيشتر میگذرد بيشتر پاسخ يك سلسله ابهاماتام را میگيرم و بهدنبالش، بيشتر از كار دنيا تعجب میكنم. هرچند كه بعضیچيزها هم بدون پاسخ ماندهاند. (مثلا اينکه چرا مادرم در مجاورت يك ماهیتابهء روغن داغ میماند و دستش نمیسوزد.)
اما نهايتا متوجه شدم كه انگار آدمها يكسری ژنهای خاموشِ مشترك دارند. يكسری ژن، كه هركدام به وقتش روشن میشود. و اين موضوع، هم نارضايتیام را برده است بالا و هم، يكجورهايی، همدلیام. اينكه ديگر برای رفتار آدمها و چيزهايی از اين قبيل كه در كنترل من نيست، خُلق خودم را تنگ نمیكنم. يك "بيخيال، شايد ژنش روشن شده" نثارش میكنم و تمام.
و خب، اگر دقيقتر نگاه كنيم اين ماجرا هم برای خودش هم جنبهء خوب دارد و هم بد. بدش اين است كه آدمها احتمالا، چه بخواهند و چه نخواهند، آهن بدنشان را از دست میدهند. قسمت خوبش هم اين است كه همه يكروزی میتوانند سيبزمينیهايشان را با لذت سرخ کنند، بدون آنكه قسمتى از پوست دستشان را بخاطرش از دست بدهند.
