حقيقت اين است كه من بلد نيستم.
گفته بودی كه رنگ زندگی به سياهی مطلقش رسيده و ديگر هيچ اتفاق خوبی خوشحالت نمیكند. و من در دلم فكر كردم كه چهقدر اين حرف را میفهمم. گفتی كه فقط پيش میروی چون پيشرفتن تنها داروی تلخِ اين بيماری صعبالعلاج است و من در دلم فكر كردم كه چهقدر احساس تعلق به اين حسِ بیتعلق دارم.
و تو دوباره آن صدای محكمت را كه مانند آخرين گرهای بود كه به انتهای يك نخ میزنی، تا خيالت را بابت محكم بودنش راحت كنی، نشانم دادی و گفتی هيچ اميدی نيست. همهچيز در نااميدیِ مطلق است و هر حرفی فقط يك دروغِ دلگرمكننده.
و من به خود آمدم، ديدم كه چهقدر اين حرف را بلد نيستم.
من نياموختهام عزيز من.
من به نااميدی رو كردن و به دلسردی خو كردن را نياموختهام.
من، توی دنيای قصهها زندگی میكنم و از هر سمت و سويی كه چشمم به نشانهای گير بكند، به دل میگيرمش.
من دلم به اميد گرم است عزيز من.
دندانم كه بيفتد آن بچهای میشوم كه خيال میكند واقعا فرشتهای مهربان چشمبهراهش است و شور به دلم كه بيفتد، مادری میشوم كه هزار دور اسپند دود میكند.
من خودم، همان اسپندِ روی آتشم ولی.
راستش را بخواهی، شايد هم حق با تو باشد. شايد همهچيز يك دروغ باشد و سهم ما از لالههای سرخ فقط داغِ دلهايشان. ولی این اسپند فقط به آبِ اميد از سوختن باز میماند. میبینی؟ نه رسيدنیست و نه شكفتنی. فقط باز ماندن است. من جز اين از غم باز نمیمانم، آرام نمیگيرم عزيز من.
و آرامش، حتی به دروغ، كوچكترين و سادهترين سهم قلبهای خسته از اين دنيای سختگير است.
