سارا - پ (پاییز)
سارا - پ (پاییز)
خواندن ۳ دقیقه·۱۶ روز پیش

سپيد دندانِ سپيد موى

دخترِ يكى از خانه‌های كاهگلیِ چند كوچه بغل‌تر از درمانگاه، خورده بود زمين و دندان شيری كوچكش حسابی شكسته‌ بود. صبح زود با مادربزرگش آمد و پشت در اتاق من، و پشت چادر مادربزرگش، قايم شد. انگار كه همه چيز مرتب بود؛ ولی درست تا وقتی كه به نيم‌متریِ آن اتاق با آن آمپول‌های بلند و آهنينش برسد. مدام يك سری جملات نامفهوم از بين لب‌ها و آن دندان‌های شكسته‌اش رد و بدل می‌شد وهر ٥ ثانيه يك بار گوشهء چادر مادربزرگش را به نشانهء اينكه "بيا برگرديم" می‌كشيد. اما خب، بخت يارش نبود و عاقبت بعد از سه فرار ناموفق و یازده نوع التماس مختلف، روی آن تخت شكنجه قرار گرفت. روی آن قرار گرفت و تازه خلاقيت اصلی‌اش را در ممانعت‌کردن رو كرد. خلاصه سرتان را درد نياورم، همينطور كه يك چشمش اشك بود و يك چشمش بخاطر محروميت از انواع اسباب‌بازی و خوراكی توسط مادربزرگ خون، دم گوشش گفتم «اگر كمك كنی كه باهم دندانت را برداريم، شب كه آن را بگذاری زير متكايت، فرشتهء مهربان خبردار می‌‌شود. وقتی كه خواب هستی می‌آید و يك هدیه برايت همان‌جا به‌جای دندانت می‌گذارد. دوست نداری فرشتهء مهربان را باخبر كنی؟»

اول فقط از ميان اشك‌هایش نگاهم می‌كرد. بعد كمی حالت مشكوك گرفت و درنهايت، متفكر شد. من هم در اين بين کم نگذاشتم و تا می‌شد هی از فرشتهء مهربان و فضيلت‌ها و وجناتش برايش گفتم. آن‌قدر كه وقتی سرم را آوردم بالا، ديدم يك دهان كوچك به اندازهء يك وجبِ بزرگ باز شده و از حالتش پيداست كه با زبان بی‌زبانی می‌گويد "كلكش را بكن". توافق‌نامه صادر و دندان با كمی درد اما بدون خونریزی، برداشته شد.

از آن روز تاكنون، ده ها روز ديگر گذشته است. آن كوچولوی ٦ ساله هنوز هم وقت و بی‌وقت و بدون دليل پيش من می‌آید. گاهی برايم يك انار می‌آورد كه خودش از درخت چيده، گاهی با ماژيك زرد فسفری كه فرشته زير متكايش گذاشته توی دفتر من خورشيد می‌كشد، وگاهی هم می‌نشينيم و باهم دربارهء اينكه "چرا بهمان خوش نمی‌گذرد" اختلاط می‌كنيم. او از اينكه مشق هايش را دوست ندارد و آنقدر زیاد است كه دستش درد می‌گيرد می‌گويد و من هم از اينكه "دندان های انكيلوز" را دوست ندارم و آنقدر سفت است كه دستم درد می‌گيرد. درنهايت تنها وجهِ مشتركِ ما كه همدرديمان را برای هم برانگيخته می‌كند، همين است كه جفتمان دستمان درد می‌گيرد. من خوشحالم كه او هنوز دردهای مرا نمی‌فهمد و او خوشحال است كه من حرف‌هایش را می‌فهمم. ديروز ولی در ميان همدرديمان، پرسيد که: «فرشته مهربان سراغ شما نمی‌آید؟» من هم خنديدم و گفتم: «ما آدم‌بزرگ‌ها آن مقدار جذابيتِ لازم را نداريم كه دلش بخواهد به ما سر بزند.» او هم چشم‌هايش ناراحت شد و گفت: «پس كاشكی من هیچ‌وقت بزرگ نشوم.»

كمی فكر كردم. گفتم: «راست می‌گويی. كاش ما هم برای خودمان يكی از اين‌ها داشتيم. يك‌جوری كه هروقت دلمان می‌لرزيد و می‌ترسيديم، می‌آمد و بهمان قولِ قطعی می‌داد كه "تحمل كن، آخرش خوش است." اما تو نگران نباش. شايد تا وقتی كه تو بزرگ شوی فرشته‌ها هم نظرشان عوض شده باشد.» پرسيد: «ولی من كه آن موقع ديگر دندان در نمی‌آورم.» گفتم: «دندان جديد در نمی‌آوری، ولی وقتی بزرگ شوی، موی جديد درمی‌آوری. الآن اولين دندان سفيدت را زير متكايت بگذار، بعدا هم اولين تار موی سفيدت را. به همين راحتی!»

راستش را بخواهید، فکر می‌کنم بزرگ‌تر شدن شبيه آن درخت‌های كاجِ موقعِ سال نو باشد. نه برگ‌های نرمی دارد و نه ميوه‌های لطيفی. یک وقت‌هایی ولى، انگار كه لازم است از آن كاغذ رنگی و ستاره و لامپ و چيزهای قشنگ ديگر آويزان كنيم، تا كنارش حالمان بهتر شود.

به همین راحتی!


عقلاً دندان پزشکی، قلباً هنر و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید