با دستهای قرمزش سومین انار را میشكافد و من کمی آنطرفتر، در حالی كه بر لبهء بلندترين شب سال نشستهام، به شبهای بلندی فكر میكنم که آمدند و گذشتند و سحر شدند. با صدايش افكار مرا هم میشكافد: «يك سال پيش، درست همين موقع بود.»
- خدا را شکر! بابت هر اتفاق خوبی كه افتاد و هر اتفاق بدی كه بايد میافتاد.
.
.
يك سال پيش دقيقا در يك چنين روزهايی، زندگی برای من يك شكل ديگر داشت. در انتهايیترين نقطهای كه به يك اميدِ كوچك ختم شود ايستاده بودم و احساسی شبيه به آن فرفرههای كوچك دوران بچگيمان داشتم. از همان فرفرههای چوبی كه هزار رنگ داشتند. انگار که يكی از آنها را كودكی ٤ ساله توی دستش بگيرد و بعد هم بی آنکه ذرهای مهارت داشته باشد، روی ميز پرتش بكند. و من بيشتر از آنکه چرخيده باشم، فقط ادای چرخيدن را درآورده بودم.
يك سال پيش دقيقا در يك چنين روزهايی، من به ده شكل نامدور و سردرگم به دور خودم چرخيدم و تازه آن وقت بود كه با يك حقيقت مهم روبهرو شدم. آن روزها، دنيا مثل يك رييسِ ادارهء بداخلاق، (از آنهایی كه سگرمههايشان توی هم است، صورتشان بسيار چروك دارد، یک كروات زرد زدهاند با كت و شلواری خاكستری و يك سبيل سياه و باريك را در بالای لبشان از اجدادشان گرفته و مثل يك ميراث مهم تا به امروز دو دستی چسبيدهاند) آمد و توی چشمهايم زل زد و يك به يك پرونده هايش را روی ميز من پرت كرد. به عبارتی خلاصهتر؛ آمد و آن روی ديگر و زشتش را به من نشان داد. و من، با تلخترین حقيقت زندگی به سادهترين شكل ممكن روبهرو شدم. فهميدم كه آدمها، بسيار فراتر از آنچه كه فكر میكردم، از تصورات من به دورند. وجدان، آن خاكِ ترك خوردهء كوير است كه حتی قدرتِ رويشِ خار هم از آن گرفته شده و عدالت، چيزیست شبيه به يك شوخیِ تكراری در جمعی خانوادگی كه بهجای خنده آدم را بیحوصلهتر میكند. پذيرفتم كه تصورات من فقط يك دسته تصوير زيبا از آينده بودند و اين پذيرش، مثل يك چمدان سنگين بود كه از دستم رها شد. رها شد و من در همان لحظهای كه فكر میكردم همه چيز از دست رفته است، سبك شدم و روی آب آمدم.
يك سال گذشته است و من هم از جزرِ دريا گذشتهام و هم از مدّ آن، و حالا كه به انتها نزديك شدهام میتوانم بگويم كه در بهترین جايگاهی بودم كه يك انسان، خودش و فقط خودش، میتوانست باشد. جوری كه حتی اگر باز هم به همان ساحلِ امن گذشته بازگردم، دلم را به همين دريا میزنم و خودم را به همين جريان میسپارم تا دوباره به همين نقطهای كه اكنون رسيدهام، برسم.
حالا كه بر لبهء شب نشستهام و سرم را از پنجرهء اكنون بيرون بردهام تا گذشته را ببينم، فهميدهام كه هيچ اتفاقی تماما بد نيست و هرچه که افتاده، درستترين اتفاقِ ممكن بوده است. فهميدهام كه درهای بسته، هدايتگرانی اجباریاند تا آدم را به سمت مسيری هلش دهند كه به آن فکر نمیكند، و از آن آدم كسی را بسازند كه فكرش را هم نمیكند.