تابهحال اتفاق نیفتاده بود که دربارهء یک کتاب بنویسم. از ریز و درشت نوشتهام ولی از یک کتاب، نه. این اولینبار است. راستش را بخواهید، احساس دِین میکنم. احساس میکنم پس از تمامیِ آن صفحاتی که ورق زدهام و کلماتی که خواندهام، چیزی روی گردنم سنگینی میکند. چیزی شبیه به دستهای غمی که هنوز که هنوز است از هم باز نشده. و چیزی شبیه به حقی که، بهحق، ادا نشده.
حق عمیقی روی گردنم سنگینی میکند.
خلاصه، آمدهام که برای اولینبار بنویسم "دوست دارم دستِ هرکسی را که میبینم بگیرم و از او خواهش کنم که این کتاب را بخواند."
و این خواهش، نه برای داستان خوبش است و نه برای چيزهاى ديگرى مانند آن.
نمیدانم تجربهاش کردهاید یا نه؛ اينروزها، بسیار بیشتر از گذشته، آدمها انگشت ونگوگ را برداشتهاند و اثرش را به روی چیزهای مختلف زدهاند. آنقدر که اگر هرکسی به کنج و کنار خودش خوب نگاه کند، با درصد احتمال بسیار بالایی میتواند یک اقتباسِ هرچند کوچکی را از نقاشیهای او ببیند.
دوست دارم دست هرکسی را که میبینم بگیرم و به او بگویم که این کتاب را بخوان، فقط به اینخاطر که احساس میکنم آدمها باید بدانند که وقتی به آن شبِ پرستاره نگاه میکنند، دقیقا به چه مینگرند. دوست دارم وقتی که نگاهشان به آن میافتد، چشمهایشان را تنگ کنند و هزاران ضربهء قلممویی که با درد به آن خورده است را ببینند. دوست دارم که آدمها روشنیِ رنگ زرد و زنده بودن آبی را ببینند، بدانند که این نقاشی چه حرفهایی میزند، چه دردهایی توی خودش دارد و فکر کنند که اگر این بوم توانِ حرف زدن داشت، از چه روزگار و قصههایی سخن میگفت. ببینند که این نقاشی، حرف میزند. و به حرفهای او، از زبان ونسان و از دهان تئو، گوش بدهند.
شاید که از آنپس گلدانهایمان پر از زردیِ آفتابگردان شد و شاید که باغچههایمان، پر از سروِ سبز.
