سارا - پ (پاییز)
سارا - پ (پاییز)
خواندن ۴ دقیقه·۲۳ روز پیش

كلاغ پر، گردو پر

می‌گويم: «من به روزهای خوب خوش‌بینم.» و می‌گويد: «من ولی‌ ديگر خوش‌بينی‌ام را از دست داده‌ام.»

- كی و كجا از دستش دادی؟

- نمی‌دانم. فقط می‌دانم كه يك لحظه بود. به خودم آمدم و ديدم زندگی ديگر تمايلی ندارد كه مطابق پيش‌بینی‌های ما جلو برود.

- پس بگذار كه غافل‌گيرت كند. يك غافل‌گيریِ خوش‌بينانه!

.

.

حدودا نه ساله بودم كه يك كيف مدرسه داشتم متشكل از هر رنگی كه بگوييد. رويش هم يك اسب داشت اسكيت‌سواری می‌كرد. خیلی دوستش داشتم. می‌انداختمش روی دوشم و صبحِ زود می‌ايستادم دمِ درِ خانه تا سرويسِ مدرسه بيايد دنبالم. يادش بخير. خودش يك ون سفيد بود و پشت فرمانش يك آقای مهربان. يادم است يك مانيتور نصب كرده بود آن جلو كه موقع برگشتن برايمان پلنگ صورتی و صد و يك سگ خالدار و از اين قبيل چيزها بگذارد ببينيم. آن‌روز هم مثل هميشه كيف‌به‌دوش منتظر ايستاده بودم و برای خودم در شعاع درب منزل هی می‌پريدم و لِی‌لی می‌كردم، كه يك‌دفعه يك كلاغ از بالای كله‌ام رد شد. رد شد و من سرم را كه آوردم بالا، يك گردو برايم انداخت پايين. يك گردو كه معلوم نبود از چند صد متر آن‌طرف‌تر، آن را توی منقارش نگه داشته بود. منقار كلاغ باز شده بود و دهان مرا هم (از تعجب) باز كرده بود. يك قارقاری كه نمی‌دانم از روی رضايت بود يا حاكی از اينكه تف به اين شانس، كرد و پر زد و رفت. من ماندم و گردو. اول كمی چشم‌هايم را ريز كردم. محتاطانه از دور خوب پايين و بالايش را واکاویدم. بعد كه مطمئن شدم جادوگری، غولی، چيزی توی آن قايم نشده، سريع برداشتمش و بردم گذاشتم گوشهء آشپزخانه و برگشتم. ون سفيد آمد. و من رفتم مدرسه. آن روز كل ٥،٦ ساعتی كه مجال حرف زدن داشتم، سكوت كردم و توی ذهنم هزارتا ايده پراكندم و تهش به اين نتيجه رسيدم كه وقتی برسم خانه و گردو را بشكنم، تويش چندتا جواهر می‌بينم. (جواهراتی كه آقای كلاغ توی پوست گردو جاساز كرده است.) بعد هم آن‌ها را می‌ريزم توی مشت كوچكم و با مدركِ مستند می‌دوم پيش مادرم و اعلام می‌كنم كه من بندهء شايستهء خدا هستم. گذشت و گذشت. ظهر شد و ون سفيد دوباره آمد. من را گذاشت دم در خانه و من هم مثل اسبِ اسكيت‌سوارِ روی كوله‌پشتی‌ام، پريدم توی آشپزخانه. رفتم سراغ محمولهء سِری اما چشمتان روز بد نبيند كه نه جا تر بود و نه بچه‌ای موجود. رو به اهالی خانه گفتم: «كسی اين‌جا يك گردو نديده؟» مادرم هم جواب داد كه: «گردو؟ شكستم گذاشتم کنار بقیه؛ وسط ميز صبحانه.» و من انگار كه چرخ اسكيتم گير كرده باشد به سنگ و با سر خورده باشم زمين، با درماندگى گفتم: «خوردينش؟ مگر تويش گردو بود؟» و دیگر آن لحظه‌ای اطمينان خاطر يافتم كه ديدم همه جوری نگاهم می‌كنند انگار كه آن گردو پيش از افتادن به روی زمين، اول خورده است توی سر من.

قصهء گردوی جادويی و كلاغ سحرآمیز و جواهر و بندهء برگزيدهء خدا، همه‌اش رفته بود بين نان و پنيرها نشسته و دود شده بود هوا. من هم يك آهی كشيدم و كوله‌ام را كه مثل لب‌ولوچه‌ام آويزان بود، دنبال خودم كشيدم و رفتم.

از آن ماجرا هزار روز گذشته است و من هنوز هم هروقت يك گردی می‌بينم كه از قضا گردو است، ياد آن خاطرهء دور می‌افتم و خنده‌ام می‌گیرد. هزار روز گذشته است و من هزار بار ديگر دست انداخته‌ام توی ذهنم و خيالِ خوش بافته‌ام. هرچند كه در نهصدتای آن‌ها قصه به سررسيد؛ بدون آن‌که دست من به جواهراتم برسد و كلاغه به خانه‌اش. اما من هنوز هم دل‌خوشم به آن صدتای ديگر؛ كه يك جايی و يك طوری آخرش گفتم "خوب شد كه بد به دل راه ندادی". می‌دانيد، بعضی وقت‌ها، بعضی از اتفاقات تلخ و بدبياری‌ها، مثل يك قاب‌عكس می‌روند و می‌چسبند به ديوار ذهنمان. همیشه یادمان می‌مانند. يك‌جوری كه حتی وقتی عاقبت بلند می‌شوی و می‌روی تا آن تصوير را بكنی و بيندازيش دور، می‌بینی كه ای دل غافل! حالا ردش روی ديوار مانده است. به همين سادگى جای تلخش فراموش نمی‌شود.

ولی خب، بياييد دلمان را بد نكنيم. بيفتيم به جان ديوارهايمان و تا می‌شود پاكش كنيم، و به هر جان‌كندنی كه هست، خوش‌بين بمانيم. يك روزی، يك جايی، سرانجام نوبت ما هم می‌شود. حتی اگر قبلش هزار بار نشده باشد.

اصلا مگر نشنيده‌ايد كه می‌گويند يك گردو تا بخواهد از توى منقار يك كلاغ بيفتد روی زمين، هزار چرخ می‌زند؟!


عقلاً دندان پزشکی، قلباً هنر و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید