بعد از خواندن يكی از نوشتههايم، پيام میدهد و میگويد: «بيا و فكركن كه من همان فرشتهء مهربانم. اگر چه چيزی را زير متكا بهجاى خستگیهايت بگذارم خوشحال میشوی؟» مدتی فکر میکنم و نهایتا جواب میدهم: «هيچ چيز. من از چيزی رنج میبرم كه تعلقی به خود من ندارد.»
.
.
من حالم خوب نيست.
اين جمله، هرچه گفتنی هست را داخل خودش دارد. ولی بگذاريد فقط كمی درِ اين گنجه را بيشتر باز كنم تا از گوشهاش داخلش را ببينيد و بعد، فورا ببندمش كه دستِ كسی به حالبدیهايم نرسد؛ پدرم مدتی است كه از اتاقعمل آمده و درد دارد و مادرم مدتی است كه در ميان سياه و سفيدِ زندگی دستتنها مانده.حال اگر محيط دايرهء سايرِ انسانهای امنِ اطرافِ من ٢٠ متر باشد و هركس به فاصلهء ٤ متر از ديگری برود بايستد، هر ٥ انسان مهم زندگیام (حتى در همين لحظهای كه اين را مینويسم) دارند با جبر روزگار مچ میاندازند. و خب، ديديد؟ حال "من" خوب نيست. و آدميزاد مگر چيست جز همان منحنیِ معروفِ لبخند روی لبهای عزيزترين عزيزانش؟ میدانيد، لبخند كه به زيبا بودن دندان های آدم نيست. اصلا آدم بايد موقع خنديدن دندانهای دلش پيدا باشد. وگرنه تو دندان پزشك هم باش و بيا به سر درِ صفحهات با ميخ بكوب كه "لبخند خودت را به ما بسپار"، باور كنيد قدر چهار دانه انجير خشك هم ارزش ندارد.
من حالم خوب نيست و انگار افتادهام پشت يك درِ بسته كه كليدش را کسی دم رفتن بالای بلندترين دیوار گذاشته است. هرچه روی پنجه میايستم دستم نمیرسد. دلم میخواهد كليد بيندازم و لااقل يك درِ بسته را به روی كسی باز كنم، ولی قدم نمیرسد. زورم به مشکلات نمیرسد. و خب، میدانيد قسمت تلخ ماجرا كجاست؟ اين كه اينجور وقتها، بيشتر از هروقت ديگر، ياد كسانی میافتم كه مسبب اين اتفاقات هستند و انگار كه دماسنجی را توی ظرف آبجوش بيندازی، جيوهء انزجارم میخواهد مخزن كوچكش را منفجر كند. ديگر حد ندارد. و اينجور وقتها، بيشتر از هر وقت ديگر از هر کسی كه نماد يا خاطرهای متحرك از مسببان اين اتفاقات است، دوری میكنم. مثل وقتهايی كه غذای محبوبت را میخوری و از قضا، بعدش حالت بد میشود. تا ابد ديگر لب به آن غذا نمیزنی. نه كه بدمزه باشد، نه. فقط طعم تلخِ خاطرهء آن لحظاتِ زجرآورِ بعدش، به طعم خوشی كه خودش دارد میچربد. دست خودت هم نيست.
راستش را بخواهيد، انگار اين نسخهای كه آدم بزرگ میشود و فراموش میكند دیگر خیلی جواب نمیدهد. بعضی از اتفاقات، بعضی از خاطرات، مانند كفشهايی هستند كه پايت را میزنند. قرار نيست كه زمان با گذشتنش چيزی را بهتر كند. چون آن كفش تا ابد در همان قد و قواره میماند و تا ابد هم، پای ذهن تو را خواهد زد.