الآن ساعت نه صبح است و آسمان، آسمان زمستانی محبوب من. من ولی بهجای لذت بردن، مثل گربهاى كه موتور گرم ماشينِ كنجِ خيابان را پيدا کرده باشد، خودم را چسباندهام به شوفاژِ خانه و منتظر نشستهام تا راننده زنگ بزند و اين خبر نحس را بدهد كه رسيده است. ولی تا آن موقع، همانطور چسبيده به شوفاژ، دعا میخوانم كه ميخ رفته باشد توی چرخش. امروز سهشنبه است و سهشنبهها، من را میبرند به یک روستايی كه حالم را بهم میزند. البته خودش نه. چون كه آنجا هم يك خطهء خاكخوردهء ديگر است، عين ساير مختصات اين نقشه. مثل سقف كمدهای بلندِ خانه میماند كه سال به سال كسی گرد و خاكش را نمیگيرد. بیصدا عنكبوت میرود کنجش، تار میبندد و به خاكخوریاش ادامه میدهد. آن چيزی كه حالم را بهم میزند، بطالت است و حتی از آن بدتر، اصرار به بطالت. يك تكه لاشهء یونیت دندانپزشکی را انداختهاند آنجا، جوری كه كاربردِ آن تختهچوبی كه رز پرید رويش و جكِ خيرنديده را راه نداد، از آن بيشتر است. چهارتا ابزار دندان كشيدن هم گذاشتهاند تنگش كه همان يك ذره تلاش نافرجامی هم كه برای ارتقای وضع سلامت دهان جامعه میكنی، دود شود برود پی كارش. چون هرچقدر كه جيبهای شلوارِ سياهِ آدمهای آنجا از پول و حوصله خالی است، بهجايش جفت جيبهای روپوش سفيد تو از به قول خودشان "انبر" و بیحسی پر است. اصلا مسواك دانهای چند است. بهداشت كيلويی چقدر. بكش برویم پی کارمان.
من از اين روز هفته حالم بهم میخورد، چون هزار بار تلاش كردهام كه هزار ترفند مفيد به كار ببندم و هر هزار بار، اگر ترفندهايم را برای آن عنكبوت بالای كمد خانه گفته بودم، حتما وضع تار تنيدنش را ارتقا میداد. اينجا هيچكس برای بهتر شدنِ چيزی تلاش نمیكند و مشكل دقيقا از همين جايی شروع میشود كه "توهمِ تلاشكردن" توی فكر موجودات دوپا شكل میگيرد. تو بايد ٦ ساعتِ ارزشمندِ عمرت را در اين بطالتخانه بگذرانی تا انسانهای متوهم به وقتش بروند و از تلاشهايشان برای "تامين" دندانپزشك در اين خاك بیحاصل، برای همديگر قصه بگويند. و خب، مگر چه چيز ارزشمند ديگری وجود دارد جز آن كه ما ظاهرِ يك باطن زشت را خوب نگه داريم؟! اگر ظاهر يك غذای بدمزه خوب نباشد كه كسی فریبش را نمیخورد بچشد! اصلا غذا هم به كنار، از جلد يك كتاب بگير تا صورت يك آدم. باید زیبا و گولزننده باشد دیگر. بههرحال، عقل آدمها به چشمشان است. هرچند الآن ديگر عقل بعضیها توی چشمشان هم نيست. نمیدانم كجاست. شايد توی بند نافشان بوده. در همان ابتدای خلقت ازشان جدا كردند.
خلاصه سرتان را درد نیاورم. اين من هستم و اين قصهء ايدههای به سنگ خوردهام. و خب، حالا حق بدهيد اگر همانقدر كه جناب ميچ البوم از سهشنبههايش سر كيف میآمد و با سر میرفت پيش موری، من از سهشنبههايم متنفر باشم و دلم بخواهد كه با سر بروم توی دیوار.
راستش هيچوقت در همان حالی كه خشم از سر و رويم میبارد، چيزی ننوشته بودم. هميشه اول كظم غيظ میكردم و بعد دستبهقلم میشدم. انگار كه قلم قاشقِ غذايم باشد و من ملزم به شستن دستهايم پيش از بلعيدن آن. پس اگر طعم اين خطوط، تند بود مرا ببخشيد. خودم هم نمیخواهم كه اينجا بچسبم به شوفاژ و نفرتپراكنی كنم. ولی خب، مجبورم. خصوصا الآن كه زنگ تلفن هم به صدا درآمده و دارد عین یک زندانبان که دم در ایستاده و داد میزند وقت ملاقاتی تمام شده، به من این خبر بد را می دهد كه راننده رسيده است.