سارا - پ (پاییز)
سارا - پ (پاییز)
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

مه شكن

مى گويد تو تحمل ابهام را ندارى و بلاتكليفى جانى از جان هايت كم مى كند. و مى گويم كه درست است! من يك جسم معلق در فضا مى شوم كه تا فرود آمدنش به هر سياركى براى رسيدن سرك مى كشد.

.

.

من آدمِ ترسيدن از آغازها و ورق خوردنِ سرفصل ها ام. من دمِ نو شدن، زير پوستم خون مى دود و توى قلبم خون مى جهد. مى ترسم و ترسم را تا پشت چشمانم نگه مى دارم. پشت چشم هاى من، صد و يك آدمك پرسشگر است. دست هايشان را بر لبهء مردمك قلاب مى كنند و براى ديدنِ آن بيرون، گردن مى كشند. آن بيرون و آن آينده.

از اينجا كه ايستاده ام، آينده يك شهر فرنگ كوچك است با ده روزنهء ديدن. كه به سمت هركدام اگر بروم، شهرى متفاوت خواهم ديد. از اينجا كه من ايستاده ام، حسم آن لحظهء نورزدگىِ چشم هايم است؛ وقتى كه پس از ساعت ها ديدن يك فيلم، چراغ هاى سينما را به نشانهء رفتن، ناگهان روشن مى كنند. كدام روزنه را براى ديدن روزهاى پيش رو بايد انتخاب كرد؟ و اكنون كه تازه به داستان خوى گرفته بودى، به خود آمد و كجا رفت؟ از اينجا، دوردست پر از مه است و ناپيدا. و مه را نمى شود گرفت. نمى شود كنار زد.

گاهى وقت ها، شايد كه چاره همين است. بعضى از بن بست ها نه ديوارند كه خرابشان كنى و نه دره اند كه رويشان پل بزنى. فقط يك خيابانِ تاريك اند و مه گرفته. شايد كه بعضى وقت ها، براى بعضى از "نمى دانم ها"، نبايد بيشتر فكر كرد. بايد دويد و ديد كه چه مى شود. بايد به سمت مه دويد و در آغوشش كشيد. بايد به دلش زد تا از دلش پر كشيد.


عقلاً دندان پزشکی، قلباً هنر و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید