در تاريكى اتاق دراز كشيدهام و هی بیجهت از اين پهلو به آن پهلو میشوم. میدانم كه خوابم نمیبرد اما انگار رغبتی هم به بيدار ماندن ندارم. نمیدانم كه باز همه چيز زير سرِ آن نمودار انرژی است كه ماشينش بنزين تمام كرده و افتاده توی درهء سينوس منفی يك، (هیچ هورمونی هم نیست که بیاید و یک هلی بدهد)، يا ايندفعه بدنم دارد از يك غصهء واقعی رنج میبرد. هرچند كه مدتی هست ديگر دلم نمیخواهد از خودِ علتها حرفی بزنم (انگار كه غصهء هركس مسواك شخصیاش باشد)، اما نشان دادن احساسات، هنوز هم مثل يك مسكن كوچك عمل میكند. مثل يك سدشكن است. روشنی را به جريان میاندازد.
آدم كه نمیتواند صبح تا شب از زيبايیها و طعمِ خوشِ رسيدن و عشق و شور دم بزند. آدم اگر آدم باشد، علیالخصوص توی اين روزگار، قطعا يك حالبدیهايی هم برای خودش دارد. يك روزهايی سوار قايق سهراب میشود و روی دريا حتى از غروب جمعه با آن عظمتِ دلگيرش حظ میبرد، يك روزهايی هم انگار میافتد توی يك ماشين كه رانندهء بد ذوقش تمام پنجرههايش را دودی كرده و زندگی با هر هزار رنگش در آن طرف جاده، از اين جايی كه او نشسته است، خاكستریِ متمايل به سياه شده. و خب، دنيا همين است ديگر. یک روز خوب و یک روز بد. درحقیقت زندگی خودش ساده است اما آدمها بيخودی پيچيدهاش كردهاند. اصلا اگر خوب نگاه كنی، همه جای قاعده و قانونِ آدمها میلنگد. مثلا دلشان میخواهد كه باران ببارد، بعد كه میبارد با چتر میروند زيرش. يا مثلا دلشان با يك ليوان آبهويجبستنیِ پر ملاط است، ولی يك لبخندِ روشنفكرکُش میزنند و اسپرسوی بعدی را با هفتتير نگاهشان هدف میگيرند.
آدم اند ديگر... ولی باز، آدم هم آدمهای اين هزاره! همه موفق. همه خاص. ماشاءالله. و خب، همه نتيجه طلب. همه مینشينند تا يكی كار را تمام كند و بعد برايش دست بزنند و كلِ شادی بكشند. بايد يك اتفاق بيفتد تا از آن "اتفاقِ افتاده" تقدير كنند. هيچكس حواسش به اطرافش نيست. به دوروبرش. به آنهايی كه شبها ميان اشكهايشان تمام میشوند و صبح دوباره از نو شروع. هيچكس نيست كه بيايد و يك حلقهء گل به گردن آنكه يك گوشه افتادهاست و جان میكند كه ادامهدهنده بماند، بيندازد. هيچكس نيست كه بيايد و بگويد "دمت گرم كه هی میشكنی و دوباره مرمت میشوی. هی به مو میرسی و پاره میشوی و باز گرهاش میزنی. اگر هم دوباره گره نخورد فدای سرت. تو تلاش خودت را كردهای. شاهدمان هم باشد قرمزیِ كف دستانت كه اين طنابِ چِغِر را اين همه مدت نگه داشته بود. اصلا با اين وضع، اگر به مو هم نرسيد تو رهايش كن. دمت گرم."
شايد هم تقصير كسی نيست. اقتضای خط پايان است كه هميشه تماشاگران میروند و با يك ظرف تخمه آنجا دور هم جمع میشوند. در مسیر که خبری نیست. و خب، همين است ديگر؛ خوب كه نگاه میكنی، همه جای قاعده و قانونِ آدمها میلنگد.