چشمهايم را روی هم فشار میدهم. يادم نمیآید از صبح اين بارِ چندم است و فقط میدانم كه تابستان، تا جايی كه توانسته، كلافهام کرده. هوا كه گرم میشود، چشمهای من هم میسوزد.
دم آمدن فراموش كردم كه قطرهام را بيندازم ته سياهچالهء كيفم و به ناچار، حالا مدام پلكهایم را فشار میدهم.
پشت ديواری كه نزديك من است، چند نفری منتظر نشستهاند. منشی در اتاق را باز میكند و احوال آن چند آدمِ منتظر را میپرسد. میگويد دو دقيقهء ديگر نوبتتان میشود. صدای كلفت مردانهای تشكر میكند و كمی بعد كه منشی دوباره به قالب صندلیاش تبديل میشود، صدای ظريف بچگانهای میپرسد: «دو دقيقه يعنی چقدر؟»
مرد جواب میدهد: «يعنی يكم ديگه.»
- خب دقيقا چقدر ديگه؟
- تا صد بشمر.
- تا صددد؟ ما هنوز صد رو نخونديم، بلد نيستم بشمرم.
مرد ديگر جوابی نمیدهد.
سرم ناخودآگاه به طرف ديوار برمیگردد. انگار كه دلم میخواهد صورت درماندهء پسربچه را ببينم.
دوباره میگويد: «بابا من صدتا عدد بلد نيستم.»
و بار ديگر، بابا، جوابش را نمیدهد.
چشمهایم را فشار میدهم و به حفرهء كوچكی كه توی دندان تراشيدهام نگاه میكنم. و بهدنبالش به هزار حفرهء ديگری كه آدمها توی دلشان دارند. شايد ماجرا همين باشد. شايد يكروزی ما هم طاقتمان طاق شده، رو به خدا کردهایم و گفتهايم پس کی نوبت ما میشود، و او هم جواب داده دو دقيقه دندان روی جگرت بگذار بندهء من.
غافل از اينکه وسعت صبر ما به قد سواد انتظارمان نمیرسد. غافل از اينكه ما هنوز صد را نخواندهايم.
