يك صفحه را برای پيدا كردن مطلبی خاص بالا و پايين میكنم و چشمم میخورد به يك چيزِ جالبتر؛ اينطرف و آنطرف، كسی چيزهایی دربارهء سرانهء مطالعه نوشته است. اينكه آنجا چقدر است و اينجا چقدر است. خودش هم خلال حرفهايش پيوست كرده كه معيارهای مقالات متفاوت است، اما با هر معياری هم كه اندازه گرفتهاند، باز هم وزنهء مطالعهء "اينجا" نيامده است بالا. در بدترين حالت ٢ دقيقه در سال و در بهترين حالت ١٦ دقيقه در ماه.
.
.
بچه كه بودم، البته نوجوان منظورم است، بايد برای كلاس تاريخمان يك پژوهش انجام میداديم. ما هم كه توی مغزمان فقط زيست و رياضی، به زور تاريخ را هم جا دادیم. با سری كلافه روزها فكر كردم و كلی به جان معلمم غر زدم (توی ذهنم)، ولی دست آخر آن تحقيق مبدل شد به يكی از دلانگيزترين تكاليفِ اجباریِ عمرِ دانشآموزیام. اينکه جزئياتش چه بود را ولش كنيد، آنچه الآن اهميت دارد فقط این است كه آن تحقيقِ كوچك نشان داد چرا مردمِ اينجا كم كتاب میخوانند. نوشتم و نوشتم و توی دهها صفحه فقط اين يك خط را توضيح دادم كه؛ وسايلی از قبيل دوربين عكاسی، پيش از تثبيتِ سواد و خواندن و نوشتن در زمان قاجار وارد کشور شدند. لُبِ كلام این میشود كه؛ هنوز همه چشمشان به كتاب نيفتاده و با آن اخت نگشته بودند، كه یکدفعه نو آمد و دستش را تا آرنج كرد توی بازار.
خواندن مهيج نيست. مخزن سروتونين آدم را سریع تكان نمیدهد. حتی گاهی ظرف حوصلهها را هم سر میبرد. چه يك خط باشد چه یک صفحه.
آدمها، اكثرشان، دوست دارند كه تصوير ببينند و فيلم تماشا كنند. دوست دارند هرچه كه هست سريعا وارد پردازشگرِ مغزشان شود. اصلا اگر تعداد كسانی كه هفت جلدِ قطورِ هریپاتر را تا ته خواندهاند بشماريم، چه كسری از آنهایی میشود كه به جايش هفت ساعت فيلم نگاه كردهاند؟
خواندن (حداقل در اينجا) اتفاق مهيجی نيست و آدمی كه میخواهد "خوانده شود" از آن كس كه تقاضای "ديده شدن" دارد, كارش بسیار سختتر است.
انگار كه روی یک کاغذ كوچك مینويسيم و داخل يك بطری لولهاش میكنيم. بعد هم پرتش میكنيم توی دريای شلوغ آدمها. احتمال آنکه اشتباها برود لابهلای غذای كوسهها گم بشود، به مراتب بالاتر از آن است كه كسی بخواندش. و خب، سخت است ديگر. همين الان هم شايد خيلیها به اين بند پايانی نرسيده باشند. به درست و غلطش هم كاری ندارم. چون اصلا بحث من اين نيست. من تمام اينها نوشتم كه فقط يك چيز را بگويم؛ احساسم را. اينکه من اين روزها، بيش از پيش، چقدر احساس میكنم كه به وسعتِ قلبِ تمامِ آن چند نفری كه مرا قلباً میخوانند، خوشبختم.