ویرگول
ورودثبت نام
سارا - پ (پاییز)
سارا - پ (پاییز)
خواندن ۱ دقیقه·۱۹ روز پیش

يك مشت ستاره

دوباره مى گويد؛ خسته مى شويم ولى خسته كه نمى مانيم.

چشم هايم را با پشت دستم فشار مى دهم.

.

.

ما چقدر حواسمان به "تك"هاى زندگى هايمان هست؟ مثلا اينكه همين "يك" زندگى را داريم، همين يك يار شفيق و شايد همين يك تن خسته. ما؛ همين يك نسخهء اصل از خودمان كه هر دست و پايش به ده طناب نامرئىِ مشغله متصل شده. طناب هايى كه شايد براي مچ هاى او زيادى زبر و ضخيم اند و پيش رفتن را از يك نرم تنِ خانه به دوش هم سخت تر مى كنند. خستگى مى نشيند "توى" جانش. رسوب مى كند. سخت مى شود.

و شايد كه خستگى، ديگر رختِ كهنه اى نيست كه به تن آدم زار بزند؛ خستگى پوست تن ماست. آنقدر كه گاهى براى به كنار انداختنش پوستمان كنده مى شود. دگرديسى مى كنيم. تا از اين خودِ خسته بگذريم و به يك خويشِ تازه نفس برسيم. ولى تا آن وقت، نبايد كه حواسمان به اين "تك تنِ" خسته بيشتر باشد؟ مثلا يك روزهايى برايش كودكى شش ساله شويم؛ بدويم، بخنديم و سر زانوانش را زخم كنيم. يك روزهايى مادرى حواس جمع و برايش يك لقمه محبت در كوله بگذاريم. بعضى وقت ها عاشقى منتظر و دو گوشوارهء آبى به گوش هاى خسته از شنيدنش بياويزيم. و بعضى شب ها هم هيچ نباشيم؛ جز يك لالايىِ بارانى كه بر سقف دلواپسى هايش مى زند. هيچ كار نمى كند و فقط به خواب مى بردش. شايد كه در تاريك ترين سياهى هاى پشت پلك قلاب انداخت و چند ستاره، حتى از كم سوترين انگيزه هاى زيستن، چيد. شايد كه اين ستاره ها در مطلقِ تاريكِ بعدى به دادش رسيد.


عقلاً دندان پزشکی، قلباً هنر و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید