بستهء پستى سوم را مى دهد دستم و مى پرسد؛ اصلا هوا اينقدر سرد مى شود كه تو اين لباس ها را بپوشى؟
مى خندم و مى گويم؛ نمى دانم ولى عميقا اميدوارم!
.
.
من هواى سرد را دوست دارم. سكوت، سرما، و سفيدى شب هاى برفى را دوست دارم. در اين خطه اى كه من هستم اما، هم سرما كم است و هم سفيدى برف. شايد از ٣٦٥ روز سال، قدِ انتظارِ من تا سيصدمين روز آن كش بيايد تا به مراد دلم برسم. هى صبر مى كنم و صبر مى كنم. هرروز صبح زود، پاى پنجره اين طرف آن طرف سرك مى كشم و زمين را نگاه مى كنم و هوا را بو مى كشم، تا بلكه يكى از حواس پنجگانه ام به صدا دربيايد و بگويد كه برايم ردى از خاك باران خورده زده است. من هم بوى پيراهنش را بگيرم و چشمم به جمال گمشده ام بينا شود. شايد يك بار در سال. شايد ده بار در سال. ولى با تمام اين بى مرادى ها، من باز هم هرسال، سبد سبد لباس هاى زمستانى ميخرم. دمنوش هاى داغ را كنار آشپزخانه به صف مى كنم و با ضبط صوت خانه كه دارد از اينكه "زمستون براى تو قشنگه پشت شيشه" مى گويد، هم صدا مى شوم. مى پرسيد چرا؟ خب جوابش معلوم است. آدميزاد مگر در كل چند دلخوشى كوچك دارد كه بخواهد همان ها را هم قربانى كامل نبودن بكند؟ بس نيست اينقدر كه ما آدم هاى امروزى تبديل به سنبل هاى متحركِ انتظار شده ايم؟ آنقدر كه اگر پوستمان بگيرد به جايى و خراش عميق بردارد، به جاى خون از رگ هاى آن انتظار به زمين مى ريزد.
بس است. آن علامتِ تيكِ كامل بودن كه به كنار پرونده هاى توى ذهنمان مى زنيم، يك تيزى دارد و از همان يك قسمتش، پيش از آن كه به روى پرونده بنشيند، اول به چشم خودمان فرو مى رود. بياييد ديگر به هرچه كه انگ ناقص بودن مى زنيم، به دلخوشى هايمان نزنيم. مچ هاى ظريفِ اين كودكِ شادى براى دويدن هاى بى خطِ پايانِ ما، آنقدر كه بايد توانمند نيست. راه زياد است و او براى رسيدن، يا به يك خط پايان نياز دارد و يا به يك شىء چرخدار. ما هم ايستاده ايم يك سمت و نمى گذاريم تا يك دوچرخه سوارِ قهار نشده از سوارى كردن لذت ببرد. هرچند كه او يك كودك است و كودك پيش از رسيدن، از بودن و زيستن لذت مى برد. بايد به يادمان بياوريم كه با يك جفت چرخ كمكى هم مى شود سوار دوچرخه شد. و دوچرخه سوارى، حتى اگر چهار چرخ هم داشته باشد، باز زيباست. فقط بايد كه لنز نگاهمان را از آن پايين و از چرخ هاى كوچك روى زمين، به آن بالا و به لبخند روى صورت كودكِ چشم انتظارمان ببريم.
خلاصه كه هوا اندكى سرد شده است. و آدم هم كه نبايد بنشيند و در انتظار آدم برفى ذره ذره آب شود. پس بيا بلند شويم و در همين دماى ده درجهء شب هم يك شالگردن نرم آبى بيندازيم، يك چاى داغ سبز بنوشيم و حيات را زير پوست سرد و سرخ گونه هايمان احساس كنيم.
بلند شويم و برويم سمت دلخوشى هايمان؛ چه با يك دوچرخهء دنده اى، چه با يك جفت چرخ كمكى.