ویرگول
ورودثبت نام
سارا - پ (پاییز)
سارا - پ (پاییز)عقلاً دندان پزشکی، قلباً هنر و ادبیات 🍂 (t.me/Paeezname)
سارا - پ (پاییز)
سارا - پ (پاییز)
خواندن ۷ دقیقه·۷ ماه پیش

چمدان

فقط اندکی دیگر مانده بود برسد که ناگهان احساس کرد به دیواری نامرئی خورده است. از رفتن باز ماند و به عقب کشیده شد. چند ثانیه زمان برد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده است. به زمین نگاه کرد. چرخ کوچکِ چمدانش بین میله‌های دریچه‌ای آهنین گیر کرده بود. صدایی از پشت سرش گفت: «عجله کردنت برای چیست!»

درحالی که سعی داشت آن چمدانِ سنگینِ قهوه‌ای رنگ را با انگشت‌های درمانده‌اش آزاد کند، زیرلب گفت: «فاجعه است.»

خم شد تا کمکش کند: «مگر دست تو بود؟»

صدای سوت قطار آمد. رفته بود. چرخ آزاد شد و کمی بعد، هردو به نیمکت کهنه‌ای روی سکو نزدیک شده بودند. یکی آرام بود و یکی خسته. یکی مطمئن و دیگری، مضطرب.

برای چندمین بار بود که به ساعت‌ مچی‌اش نگاه می‌کرد.

- قطار بعدی کمتر از یک ساعت دیگر می‌رسد.

- باید کمی زودتر حرکت می‌کردم.

- تو به اندازهء کافی زود آمدی.

دوباره به ساعتش نگاه کرد. دقیقه‌ها یکی به دنبال دیگری می‌آمدند و می‌رفتند. سگ سفید ولگردی روی ریل‌ها قدم می‌زد و سنگ‌ها را به دنبال چیزی نامعلوم بو می‌کشید. جز صدای به‌هم‌خوردن سنگ‌ریزه‌ها، صدای دیگری نبود.

- تا چشم بر هم زدی یک سال گذشت. این یک ساعت که دیگر جای خود دارد. ناراحت نباش.

- می‌دانم. ولی جا ماندن از قطار چیزی نیست که بشود بابتش خوشحال بود.

- خوشحال نه، همین که بی‌تفاوت باشی کافی است.

- بی‌تفاوتی ساده نیست.

- راحت بودن با ساده بودن فرق دارد. ساده است ولی راحت، نه.

- من نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم. آن هم زمانی که از همه‌چیز جا مانده ام. از قطار... از تصورم...

- تصورت؟

- یک سالِ تمام در این آبادی زندگی کردم و حالا منی که دارد این‌جا را ترک می‌کند، آن منی نیست که تصورش را می‌کردم.

- تصورت چه بود؟

- مگر فرقی هم می‌کند.

- فرق می‌کند.

- فرض کن کسی را می‌دیدم که ترس‌هایش را یک‌جایی، پشت سرش، در همین مختصاتِ دور، رها کرده و باز می‌گردد.

- ولی رها کردن ترس‌هایمان نه آن‌قدر راحت است و نه آن‌قدر ساده.

- یک سال برای رسیدن به هر تصور پیچیده و سختی، زمان خوبی بود.

- زمان خوب با زمان کافی فرق دارد، با زمان درست.

- یک سال زمانِ خوب، کافی و درستی بود.

- چه کسی می‌تواند تعیین کند که زمان درستِ یک اتفاق چه وقتی است؟!

مکثی کرد: «چراغ سبز شده. دارد یک قطار می آید.»

از جایش بلند شد. بر لبهء سکوی نزدیک ریل ایستاد. خودش را خم کرد و دستش را بالای ابروانِ درهمش گرفت تا بتواند زیر سایهء کوچک آن، شعاعی بیشتر از حد توان چشم‌هایش را واکاوی کند. مرد خسته‌ای از توی بلندگو به صدا درآمد: «قطار شماره 318 وارد ایستگاه شد.» دستش را توی جیبش گذاشت و سعی کرد که خود را هنوز هم منتظر نشان بدهد. سگ سفید پیر، به زحمت خودش را روی سکو کشید.

- این قطار از یک مسیر دیگر می‌رود. بنشین. هنوز مانده است.

- ایستاده راحت‌ترم. وقتی می‌نشینم سردم می‌شود.

و زیر لب اضافه کرد: «زودتر برسد که خلاص شوم.»

صدایش را شنیده بود: «از چه خلاص شوی؟»

و او، انگار که شنیده باشد کسی دربارهء رنگ انار از او سوال می‌پرسد، با کلافگی به سمتش برگشت: «از دقیقا همین چیزی که مشغول تماشای آن هستی!»

- من مشغول تماشای توام. تو ولی دلت نمی‌خواهد که از خودت خلاص شوی. و خب، این هم یکی از آن صد کارِ درستِ دیگری است که همیشه، ناخواسته، به تعویقشان می‌اندازی.

آن دو خط سیاهِ روی پیشانی‌اش، بیشتر از قبل به‌ هم پیچیده بودند. به سمت ریل برگشت و به قطاری که نفس تازه می‌کرد، چشم دوخت.

- كسى که تو می‌بینی در انتظار قطاری ایستاده است که دیر یا زود از راه می‌رسد، او را سوار می‌کند و نهایتا، از این انتظارِ کوتاه خلاص می‌شود. اما كسى که من می‌بینم... او چیزهای مهم‌تری دارد که باید نگران خلاص شدن از آن‌ها باشد.

باز هم ساکت ماند. سکو پر از آدم شده بود. کم‌کم داشت انحنای ابروانش از حالت خشم به غم مبدل می‌شد.

- یک سال زمان خوبی برای رسیدن نیست، ولی برای فهمیدن چرا.

- فهمیدنِ چه؟

- فهمیدن این‌که تو یک انسان هستی. یک آدمِ واقعی. و آدمِ واقعی بودن، با کامل بودن در تناقض است.

- می‌گویی چه کنم. حالا که دیگر همه‌چیز از دست رفته است.

- این‌که تو دست‌هایت را باز کرده باشی با این‌که از دست رفته باشد، فرق دارد.

به نظر می‌آمد که یک چیز نامعلوم، سگ سفید پیر را ترسانده است. شاید چیزی شبیه به سوت ممتد قطار.

- می‌گویی چه کنم؟

- بگذار که از دست برود؛ ولی باورهایت. باور به این‌که تو باید از پس هر موضوعی بربیایی، شکست نخوری و زندگی یک شیب مستقیمِ رو به بالا داشته باشد.

- من هیچ‌وقت زندگی را یک خط صافِ شیبدار ندیده‌ام.

- پس چه دیده‌ای؟

- یک موج. مثل همان موج‌های سینوسی که در مدرسه یادمان دادند.

- اشتباهت همین‌جاست. این‌که می‌دانی زندگی بالا و پایین دارد خوب است، ولی هیچ‌وقت قرار نیست که سخت و آسانِ روزگار، این‌قدر منظم، یکسان و به‌موقع سراغ آدم بیاید.

- باشد. یک موجِ غیرِ سینوسی!

دستش را روی قلبش گذاشت: «می‌دانی، زندگی شبیه به همین است. دقیقا شبیه به ضربان‌های قلبمان. یک‌وقت‌هایی شیب تندی دارد و یک‌وقت‌هایی آرام. یک‌وقت‌هایی بلند و یک‌وقت‌هایی کوتاه. و خب، خودت که می‌دانی، همین فراز و نشیب‌های نامنظمش است که آن را زنده نگه می‌دارد. اگر یک خط صاف باشد، آن‌وقت است که دیگر مرده است.

جوابی نداشت بدهد. ساکت ماند. دوباره دقیقه‌ها، این‌بار بدون آن که کسی متوجهشان بشود، می‌آمدند و می‌رفتند. عاقبت یک نفس عمیق کشید و انگار که كلمات پرچمِ سفیدِ تسلیمش باشند، زیرلب گفت: «ولی من بی‌عرضه بودم.»

- بی‌عرضه با بى‌تجربه فرق دارد. رهایش کن. آن‌وقت می‌بینی که ترس‌هایت هم کم‌کم قدرتشان را از دست می‌دهند. می‌مانند. هستند. اما نه برای حکمرانی، فقط برای این‌که باشند.

- پس باز هم می‌مانند.

- ترس جزئی از جعبه‌سیاهِ آدمیزاد است. می‌مانند، چون باید بمانند.

سرش را پایین انداخت و به کفش‌هایش چشم دوخت. خم شد و کمی از بند کفشش را که کج شده بود، صاف کرد: «من می‌ترسم... چون اشتباه کردن برای من هزینه‌ای بیشتر از دیگران دارد.»

- تو می‌ترسی چون از یک اشتباه دو بار رنج می‌کشی؛ یک‌بار برای آن‌که اشتباه کرده‌ای و یک‌بار دیگر برای آن‌که به خودت اجازهء اشتباه کردن نمی‌دهی.

- می‌گویی چه کنم؟

- رهایش کن. بپذیر که کامل نبودن با بد بودن فرق دارد... من که همین‌جا می‌مانم، این چمدان سنگینِ باورهایت را بگذار و خودت برو. ترسِ از دست دادن را بچش و ببین که چطور همه‌چیز "راحت‌تر" می‌شود.

صدای خسته دوباره از بلندگو به میان حرفشان پرید: «قطار شماره 327 وارد ایستگاه شد.»

دست‌هایش را از جیبش درآورد و به پهلویش فشرد. انگار که خون در بدنش منجمد شده باشد، چندبار روی نوک انگشتان پا ایستاد تا به حرکت دربیاوردش. برگشت. به سمت نیمکت کهنه رفت. با دستش دستگیرهء چمدان را گرفت، بلندش کرد و کنار خودش نگهش داشت: «می‌خواهی بمانی؟»

- اگر تو بخواهی، می‌مانم.

- ولی من باید بروم. از تنهایی نمی‌ترسی؟

- من تنها نیستم. خاطره با من است.

- اگر حقیقت را نگویی چه؟ اگر من به آینده بروم و ببینم واقعیت آن چیزی نبود که نشانش دادی؟

- تنها یک حقیقت وجود دارد و آن هم این است که واقعیت از آن‌چه که تو تصورش می‌کنی، با تو مهربان‌تر است.

لب‌هایش تکان خورد ولی صدایی از آن شنیده نشد.
دوباره سکوت.

قطار سوتی کشید و از حرکت ایستاد.

- خلاص شدی!

نگاهش کرد و برای اولین‌بار، انگشتانِ لبخندِ کوچکی صورتش را لمس کرد. درهای قطار به آرامی باز می‌شدند و آن صدای خسته داشت برای جا نماندن مسافرها، تلاش کوچکی از خود نشان می‌داد. سکو پر از آدم‌های واقعی شده بود. دوباره نگاهش کرد و کمی بعد، با دومین و آخرین لبخندش، انگشت‌های به‌هم‌فشرده‌اش را از هم باز کرد.

چیزی رها شد.

راه افتاد. از پله‌ها بالا رفت و همان‌جا، پشت پنجره‌های کوچک قطار، ایستاد.

یک شیشهء نازکِ خاک‌آلود.

در یک طرفش او، تنها، کنار پنجره ایستاده بود. در آن طرف دیگر گذشته‌اش، با یک چمدان قهوه‌ای، کنار نیمکتی کهنه.

سگ سفید پیرِ داخل ایستگاه دمش را، برای چیزی نامعلوم، تکان می‌داد.


۱۴
۲
سارا - پ (پاییز)
سارا - پ (پاییز)
عقلاً دندان پزشکی، قلباً هنر و ادبیات 🍂 (t.me/Paeezname)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید