شبهای یلدای زیادی رو یادم میاد؛ شبهایی که شاد شاد بودم، شبهایی که غمگینترین آدم دنیا میشدم یا حتی شبهای یلدایی که دلشوره همه وجودم رو فرا گرفته بود اما اون سال یلدا با همه سالها فرق داشت. مادربزرگ که حالا سرطان به همه بدنش سرایت کرده بود، افتاده روی تختخواب، منتظر ما بود.
سالهای قبل همه دور سفره بزرگ یلدای مادربزرگ مینشستیم اما این بار او روی تختخواب چشم به سفره ما دوخته بود. این بار ما به جای او فال حافظ میگرفتیم و ما از او پذیرایی میکردیم. شاید اون سال همه غمگین بودیم اما برق چشمان مادربزرگ به همه غم و دردسرهاش میارزید.
بله، یلدای اون سال با همه سالها فرق داشت؛ ما اون سال غم، شادی و دلشوره رو یکجا احساس میکردیم و به این فکر میکردیم که سال دیگه مادربزرگ کجاست. اون یلدا هم گذشت اما خاطره اون شب و برق چشمان مادربزرگ همیشه یادم میمونه.