ویرگول
ورودثبت نام
Sarleoma
Sarleoma
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

از لبخند تا راه آهن

دفعه قبلی که راه آهن تهران رو تجربه کرده بودم از طرف دانشگاه میخواستیم بریم اصفهان. شبش مامانم منو رسوند وی.کافه فلسطین و من با چمدون مشکی وارد کافه شدم با بچه های آیسک شام بخوریم. آیسک عملا بستر انتقال من از دوره نوجوانی به بزرگسالی محسوب میشد. یادمه دفعه اولی که قرار شد هم رو تو یه کافه ببینیم من وقتی کنارشون نشستم از این احساس که من به اندازه کافی خوب نیستم که لایق تو جمع اینا بودن باشم درحال ترکیدن بودم. موقع رفتن و خداحافظی سروش اومده بود بیرون سیگار بکشه شاید، دقیق یادم نیست و من سوار تاکسی میخواستم بشم. وقتی سوار شدم به جای قایم شدن از نگاهش چشم تو چشم شدیم. اون برام دست تکون داد و لبخند زد.

و لبخند زد.

اون لبخند به طرز عجیبی تو مغزم سیگنال ها رو جابجا کرد. صدایی طنین انداخت که تو "تو جمع ما قبولی". من و سروش شاید مجموع حرف زدنامون و برخورد هامون بیش از نیم ساعت در کل دوران زندگی با احتساب پیام های تبریک اینستاگرامی و اینا نشه ولی اون لبخند نقطه عطفی تاثیر گذار برام محسوب میشه.

آیسک به علت دیگه هم برام خیلی بستر شکوفایی محسوب میشه و اون جایی بود که تمام پیشفرض هایی که خوداگاه یا ناخوداگاه پیرو خواست خانواده و جامعه و ترس خود از برخورد با جنس مخالف که به یک موجود سواستفاده گر و شهوت پرست بدل شده بود رو روانه سطل آشغال کرد.

این واقعا کار کمی نبود. ما در طول روز با پسر ها حرف میزدیم تجارب و زمینه هامون رو میگفتیم به هم چیز یاد میدادیم و رشد میکردیم. این در حد شعار نبود وافعا بلکه کشف یک موقعیت بینابینی ای بود بین رابطه بی بند و باری که برامون تعریف شده بود و عدم رابطه و قطع ارتباط با هر چه مذکر است. این کشف به اندازه قاره آمریکا اهمیت داشت تو زندگی من. که خوشبختانه آیسک به مرحمت عزیزان تعریف کننده بسته شد.

خلاصه داشتم میگفتم اون شب من رفتم کافه که شام رو باهم بخوریم. که البته داخل پرانتز باید درج کنم که درسته که مادر من منو رسوند کافه ولی فعل کافه گردی به قدر کاباره رفتن در خانواده نکوهیده بود و بارها مارا پس فرستاده بودند خانه که شما میدانی کی میرود کافه؟

دفعه اولی که این پس فرستادن اتفاق افتاد یادمه با استرس هرچه تمام تر ماشین گرفته بودم برگردم خانه تا شر نشود. مینا اومد دم ماشین گفتم من هیچ جا نمیتونم برم. دستمو گرفت و گفت یک روزی میشه که تنها تو سفر میکنی و به این روز میخندی. فقط بدون تغییر یواش یواش اتفاق میافته. و از جنگ برای خواسته هات دست برندار. این هم باز به نظرتون شعاری بیاد ولی باز نقطه مهمی شد. اونجا یاد گرفتم چیزی که بنظرم درست می اومد رو باید تجربه کنم و پاش بیاستم. حالا اصلا شما بگو دو ساعت بخواد داد بیداد شه، یک هفته قهر شه، فشار مالی بیاد به هرجا و هرچه، باید پاش وایستاد چون اون تجربه میتونه خیلی ارزش های بیشتری رو سبب شه که حالا تحمل این داستانا جزو اشانتیوناشه و وقتی به عقب بر میگردم میبینم که همین ترس از تجربه این اشانتیون ها چقدر ترمز آدم رو کشیده. که خب اینم باید بگم که تدریجا ادم به این حجم از جسارت میرسه که افسار زندگی خودش رو از خود-وارث-پندار های والد پس بگیره و در پی مهر تایید قدم هاش نباشه. از اونطرف باز هم بحث اینکه آدم بدونه ترس هاش قرار نیست محو بشن بلکه باید یاد بگیره باهاشون بدوئه و جلوتر از اونها حرکت کنه هم کم داستانی نیست.

خب دیگه پرانتز ها بسته. از اون موقع که رفتیم اصفهان خیلی گذشته شاید سال 1396 بود، شایدم نه چون مغز من عدد و اسم رو در پی جذب داده های نو مرتبا به سطل آشغال منتقل میکنه، سندیتی رو این نذارین، من از وی کافه تا راه آهن با مترو اومدم که تا بن وجودم لرزیده بود از اینکه تو راهرو های مترو کارتن خواب ها بودن و من. برگشت ساعت چهار صبحمون هم شده بود مواجهه با زن ها و مرد هایی که تو میدون برای هم تزریق میکردن. خلاصه امسال شد سال 1401. الهه و مامان و سه کودک و بنده عزم خودمون رو جزم کردیم که با قطار بریم مشهد. من از سر کار ماشین گرفتم بیام راه آهن. وقتی رسیدم هیچکدوم نرسیده بودن.

راه آهن رو اینجوری میتونم توصیف کنم. معماری بروتال که خواسته قدرت نمایی محض ش رو به رخ بکشه و پسر بچه و دخترکانی که برای فروختن دستمال کاغذی میشینن جلوی پات و کفشت رو ماچ میکنن. بوی عرق. چرت زدن مرد نئشه. ساک های سنگین پیرزن های فرتوت. مرد های آفتاب سوخته کودک به آغوش. و سرباز ها.تیرهای خاک گرفته غذاخوری، شیشه های غبارگرفته، و ردیف صندلی های آهنی. و صدای بوق.





راه آهنلبخنداعتماد بنفسجنس مخالفتضاد
معماری که نقاشی میکرد و الان برای کشف خودش به نوشتن پناه میبرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید