یه روانشناسی دورانی به من گفت بعضی وقتا باید به نصیحت هایی که میکنی خوب گوش کنی. اون صدایی که داره حرف میزنه عملا یه جایی مخاطبش تویی. امروز هی از اینکه ببین عزیز من هیچ خری(شما ترجمه کن "بزرگی") تو این جهان چه من باشم چه دیگری مسئول جمع کردن تو نیست. هیچ خری هم دلش برات نمیسوزه و لطفی که هیچ، کاری هم قرار نیست برات بکنه. درک اینکه هیشکی هیچ دِین و وظیفه ای نسبت به تو نداره هرچی سریعتر بهش برسی، سریعتر میتونی افسار زندگیتو بگیری دستت و بند نافتو از مامان باباتم جدا کنی و بتونی رو دوبات کمر راست کنی و کم کم مستقل تر شی.
اینارو گفتم.
الان که شبه به خودم گفتم شاید باید بشینم جلو آینه و برعکسشم به خودم بگم. اینکه عزیز من تو مسئول درست کردن و راست و ریست کردن زندگی و تصمیمات دیگرون نیستی. حالا طرف هرچی هم نزدیک باشه بهت. باید بعضی وقتا بزنی بغل فقط نگاه کنی. اونم یادبگیری که وقتی هم نگاه کردی تو نگاهت "وای چه غلطی داره میکنه" نباشه. چون این لباس سوپرومنی که تنم کردم بیشتر در واقع لباس دخالتگری و کنترل گریه. و این بده.
من یه مامان بزرگ داشتم که عمرشو داد به شما. این بنده خدا مثلا میشست بغل بابا حسن باهم برن چیذر دیدن عمه مادرم. از وقتی میشست میگفت حاجی حسن چرا این خیابونو میری، چرا اونجا نرفتی، چقدر تند میری، وای کوچه رو رد کردیم، اونور ترافیکه، حاجی حسن!!! و هزارتا حاجی حسن که بعدشم بابا بزرگم هی میگفت وا خانم بشین من میرسونمت دیگه. خلاصه نه تنها کل راه بحث بود آخرش هم تا به عمه خانم برسن مطمئن میشد که اینقدری از هم شاکی شدن که نخوان به هم نگاه کنن.
همیشه با خودم میگفتم به قول ماندانا اینا چرا اینقدر بهم میزوکن؟ حالا بشین دیگه واقعانم حالا شما اصلا بگی نیم ساعت اونورتر به هر حال میرسین به مقصد دیگه. بعدها همین داستان برای خودمم روال شد. اینکه وقتی میشستم ور دستش حس حاج آقا شوماخری که ترک نشسته بهم دست میداد. هی دور موتور که میرسید به حدش از صندلی شاگرد دنده عوض میکردم. و این بس نشده بود و همین اینور برو اونور نرو هام شروع میشد.
حالا شما بحث رانندگی رو بذار پای یه مثال.
بنظرم باید تمرین کنم بعضی وقت ها افسارو واگذار کنم به صاحبش.
و این سخته.