Sarleoma
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

بیرون از تخت شدن یک دستاورد است!

کلید دست من است و هر روز ساعت نه صبح باید سرکار باشم تا در را باز کنم. گاهی همکارم این کار را میکند تا قدری بیشتر استراحت کنم. ولی بیش از اینکه این را موهبتی ببینم برایم پیش برد مابقی روز را سخت میکند.

امروز او در را باز کرد و من که از ساعت هشت بیدار بودم هی در تختم از این پهلو به آن پهلو شدم. و خدا لعنت کند خالق اینستاگرام را و اراده نداشته من را که هی ول چرخیدم در این سیلاب بی پایان از محتوا های بدرد نخور و یکساعت دیگر گذشت و من هی در تختم ماندم و سقف را نگاه کردم و هی در را و هی دیوار را بعد کمد را. چرتکی میزدم و هی با تماس های کاری و غیر کاری سرم از متکا که به صورت یو شکل دور خودم چیده ام تا وقتی غلت میزنم به یکجا بند شوم، میپرید. امروز سگی دنبال من نبود. ولی من درون سرم پارس هایی را میشنیدم.

"پاشو. باید کاری کنی."


"چای دم کن، آه تا جوش بیاید طول میکشد، گلویم خشک است، پاشو، بخواب، استراحت کن، پاشو، چای دم کردن برای یک نفر زیاد است، پاشو. باشگاه ثبت نام کن خیکی شدی، پهلوت زده بیرون، برق رفته باشگاه برق نداره، پاشو برو سر کار، برم که چی، بخواب، صورتم خراب شده کرم بزن، پاشو صورتت رو بشور، حموم نرفتم، اول حموم برم یا باشگاه، برم حموم، برق قطعه پکیج خاموشه آب سرده، خب بخواب استراحت کن تا برق بیاد، برو باشگاه، موهام چربه زشته، بخواب یکم حالا، باید پیام های نخونده رو جواب بدم، وای حال ندارم، الان جواب بدم باید زنگ بزنم، زنگ بزنم باید حرف بزنم، حرف بزنم باید ناله کنم، قطع کنم حالم بده، وای حال ندارم پیام های نخونده رو جواب بدم. دوره شرکت کردم تموم نکردم. تموم کنم؟، نه استراحت کن حالا یکم بخواب، پاشو یکاری کن"

و ساعت ها میگذره، و من قوطه ورم در انبوهی از جریانات مغزی که به خودم میگم ای کاش سریعتر رفته بودم سر کار.

عمیقا دوست داشتم که در این دوران یک مدالی چیزی طراحی میکردم که مثل دولینگو که به تناسب تداوم بهت برچسب میده از اونها به مردم میدادم که این از دستاورد امروزشون لذت ببرن و دیگه زیاد از خودشون توقع نداشته باشند که فلان کنند و بهمان کنند. با وجود مواجهه با بزرگترین صادرات آمریکا که اضطراب جایگاه و پول و مقاوم و منزلت و طبقه و رتبه بوده و هست همین که از تختشان جدا شده است عالیست. کلایشان را به هوا بیاندازند که فتح کبیر کرده اند و پتوی یاس و نومیدی و اضطراب را به کناری زده اند.

من هنوز زیر پتو هستم و به این پهلو و آن پهلو میچرخم و فکر میکنم که زیادی فکر میکنم. جلال آل احمد خدا خیرش دهد دیروز یک چیزی گفت که سخت به جان من نشست. تحلیل نمایشنامه آلبرکامو را میکرد که "طاعون" در آنجا بر سرعت هر آنچه که مردم میکردند افزود ولی حالشان هر روز وخیم تر شد و برداشت شخصی اش این بود که طاعون "ماشینیسم" است. و چقدرررررر من با این برداشت و تحلیل همزاد پنداری کرده ام.

من زندگی ام را پشت ماشین گذراندم و روزی چهار ساعت رانندگی کردم تا برم پشت ماشین دکمه داری بنشینم و فلان کنم و بهمان کنم. الان ولی دچار خمودگی ام. دیگر چهار ساعت رانندگی نمیکنم و زمان آن را به بیست و پنج دقیقه در روز کاهش دادم. ولی همچنان هشت ساعت پشت ماشین دکمه دار میشینم و یکساعت و نیم پشت ماشین لمسی ای که در دست دارم. و دقیقا همچون طاعون سرعتم را افزایش داده ولی خب این سرعت به کدام مقصد است؟

به مقصد منزلت تعریف شده اجتماعی؟ که بهتر است بگویم اقتصادی! که هرچه بالاتر روی اضطراب عقب ماندگی ات بیشتر میشود که کمتر نمیشود.


حقیقتا دلم میخواهد زمینی در شمال داشته باشم. که در آن خانه ای کوچک بسازم. صبح ها به پیاده روی برم و بچه دار بشوم و ببینم بچه ام در دشت میدود و دنبال مرغ و خروس ها میکند. دفعه آخری که به شمال رفتم یک زمین دیدم که زنی با شوهرش در آن سبزی میکاشت. در آنجا این اضطراب عقب ماندن هنوز رخنه نکرده بود و سکوت بود و باد و دشت و درخت و بحث های زن و شوهر که اینجا چه بکارم یا نکارم.

شاید بیش از آنچه که به ماشین و منطقه خانه و هرچیز دیگر رشک ببرم به تجربه لحظه آن دو نفر غبطه خوردم.

ما هر روز بحث داشتیم ولی نه سر آنکه چه بکارم و چه نکارم. سر اینکه این کار را چطور پیش ببرم و چطور پیشرفت کنم و چطور پله های ترقی را طی بکشم و فلان کنم و بهمان نکنم.

جدیدا معنی زندگی برایم تغییر کرده. میخواهم نقاشی بکشم. کمتر پشت این ماشین دکمه ای بنشینم. حافظ بخوانم و مولانا. استراحت کنم و چای بنوشم. و پیاده روی کنم و دور بشوم از این شهر غریب. پیانویم را هم ببرم. و یاد بگیرم چطور بنوازم. بچه داری کنم و موهای او را در نور تیز غرب غروب ببینم. و گور بابای پولی که فعل سیب زمینی خورهاییست که سیب زمینی میکارند تا سیب زمینی بفروشند و سیب زمینی بخرند و سیب زمینی بخورند تا از سیب زمینی نخوردن نمیرند و ته ماه پس از دویدن ها و سگ دو زدن های بسیار دو میلیون هم کف حساب نماند. خوب آدم سگ دو نزند و دو میلیون کف حساب بماند و نماند که بهتر است. نیست؟

اینطور بچه ام میفهمد که تخم مرغ واقعا از کجا می آید. نه از سوپر مارکت. و میفهمد باید پدال بزند تا چیپسی بخورد نه پیکی بیاورد. و میفهمد دویدن چیست به جای آنکه با برچسب بیش فعالی ریتالین بخورد تا آرام باشد. و من هم از فریاد و بند بلند حرف زدنش در یک خانه کوچک روانی نمیشوم. چون او قورباغه ها را عاصی کرده نه من را.

حس زندگی مسابقه ای در من خاموش شده. سگی که دنبالم کرده بود کنارم راه میرود. و من هم به سنگ های جلوی پایم لگد میزنم و شوتشان میکنم آن دور تر تا دوباره شوتشان کنم آن دورتر.

راستش را بخواهی حوصله آدم ها را هم دیگر ندارم. نه دوست جدید نه زنگی نه تلفنی. گوشی ام هر چه صدایش کمتر دربیاید بهتر. خسته ام از اینکه حتی گوشی من، این ماشین لمسی هم به من این حس را میدهد که عقبی. این که این برنامه را چک کنی آن مانده، آن را چک کنی چند پیام دگر جا مانده، حالا دگرجا را جواب بدهی فیلان جا مانده.

حقیقتا گوشی 5310 قدیمی ام را میخواهم که یک اس ام اس داشت یک زنگ. تمام.





معماری که نقاشی میکرد و الان برای کشف خودش به نوشتن پناه میبرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید