Sarleoma
Sarleoma
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

چه کسی باید ها را تحمیل میکند؟

مواجهه هرکسی با ثبت نام کلاس بسکتبال در سن 25 سالگی برای کسی که قدی اندازه ی سه تا بلوک گچی 50 سانتی داره خنده داره. حتی خود من!

نمیدونم چی باعث میشه که بسکتبال و یا والیبال بره جزو دسته ورزش هایی که انگار باید دوران نوجوونی رو باهاش سر میکردی و انگار هرچه بزرگتر میشی جامعه ما رو سوق داده به ورزش هایی مثل یوگا، باشگاه، پیلاتس و یا نهایتا شنا!

اینکه انگار اصلا ورزش های تیمی جزو آپشن های انتخابی بالای بیست ساله ها برای شروع نباشه برای من عجیبه! برعکس علتی که من دلم میخواد اینکارو کنم اینکه احساس میکنم حلقه ی دوستی ای ندارم که بتونم باهاشون تعامل مستمر داشته باشم. این به معنی این نیست که الان میخوام برم با تیم بسکتبال نونهالانی که تنها بزرگسالشون منم دوست شم. برعکس به معنی اینکه میخوام احساس اینو کنم که به یک گروهی تعلق دارم که خارج از گروهی هست که به واسطه کار باهاشون تعامل هرروزه دارم.

یکی از چیزهایی که به نظرم این چندوقته ندارم همین هست. این برام غم انگیزه. اینکه میخوام یکسری حرف هایی بزنم با کسایی که دوست دارم ولی به واسطه همیشه مانیتور شدن نمیتونم. این یک چرخه معیوب هست و طبق معمول باید بر ضدش و برای تغییرش بایستم ولی چیزی که برام جای تعجب داره اینکه نمیتونم. اینکه چون میگم حوصله ی بحث اضافه ندارم از خیرش میگذرم. این قضیه مثل کوه رفتنه.


من نمیگم یک کوه نورد حرفه ای هستم ولی از زمانی که آخرین قله رو فتح کردن سه سال میگذره. و بهتره بگم از زمانی که احساس کردم جدا از اعتیاد به کار شدیدم در یک بازه شش ساعته با یک طبیعت به هارمونی رسیدم سه سال میگذره. چیزی که من رو برافروخته میکنه احساس اینکه انگار کنترلم رو برای انتخاب چیزهایی که دوست دارم انجام بدم از دست دادم. و مثل دادگاه باید دلایلی منطقی و دقیق بیارم که بخوام بگم من دوست دارم فلان کار رو کنم. که در روند بررسی دادگاه گاها این غیر قابل مذاکره میشه و من محکوم میشم به دوباره دست کشیدن. در صورتی که قبلا این به جای یک کلاف پیچ در پیچ یک فلش یکطرفه بود:

دوست دارم-------> پس انجامش میدم

لیست کار هایی که من دوست دارم انجام بدم:

دوست دارم برم کوه نوردی و یک روزکامل اصلا در دسترس نباشم و بتونم فقط و فقط برم و برم و برم و بشینم از اون بالا شهر رو نگاه کنم و به احمقانه بودن دغدغه های هرروزه ام از اون بالا لبخند بزنم

دوست دارم زنگ بزنم ساعت ها بدون اینکه برای کسی توضیح بدم با آدمهایی که خودم تصمیم میگیرم حرف بزنم

دوست دارم برم خونه الهه و شب بمونم و برای بچه هاش داستان پنگوئن ها رو تعریف کنم

دوست دارم برم آرایشگاه و موهامو کوتاه کنم و صورتم رو صفا بدم و پول خرج کنم

دوست دارم این کارها رو بدون اینکه دلیلی بیارم یا فکر کنم بعدش چی میشه انجام بدم بدون عذاب وجدان.

میدونی از دست خودم خسته ام. از اینکه این اعتیاد به کارم اینقدر شدیده که میشه کل زندگیم. از اینکه هر روز میتونم برای خودم لیستی بلند بالا از کار های مختلف جور کنم و پلن برزیم یک ماهه و یکساله و پنج ساله و هرروز بخوام بهش متعهد بمونم.

از اینکه برای آدم های اطرافم این تضمین رو ایجاد میکنم که من همیشه هستم و تنها نیستن و میتونن روی من حساب کنن. این میشه که من مشروط میشم به شرط های دیگران و موقید میمونم به باید هایی که تعریف میشه و من تابع میشم.

من باید ها رو برای خودم بازتولید میکنم. چیزی که من بهش متعهد نیستم سلامت روان خودمه. بعد های دیگه زندگیمه. زندگی عاطفی من شده کار. لذت من از طبیعت شده کار همش و همش کار و منم و من فرسوده اینجا توی انبوهی از موفقیت و موقعیت و راه های پیش رو که پروسه های در حال پیشبرد.

این میشه که باید مثل هر گزارش سه ماه اغراق کنم که:

کم اوردم.



بایدالزامکنترلمطیع
معماری که نقاشی میکرد و الان برای کشف خودش به نوشتن پناه میبرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید