شب ها به تفکیک احساسی میگذرد اینکه بدونم سی درصد غمگینم، بیست درصد خشمگینم، ده درصد مستاصلم، بیست درصد کمبود محبت دارم و حساب و کتاب درصد هایم از دست برود!
واقعیت این است که پس از مدتی طولانی نادیده گرفتن سهم خودم در آسیب رساندن به اطرافیانم دیشب وقت مواجهه بود. اینکه پس از مدتی طولانی حق دادن به خودم ببینم که واقعا چه بلایی سر دیگران آورده ام. این مشاهده و مکاشفه یک مسیر داشت سکوت من. بر خلاف سایر دفعات این دفعه سکوت کردم و از تقلای اثبات مبرا کردن خودم از ویرانگری دست برداشتم.
آسیبی بود و هست مهیب. فعلا ساختن دیوار را متوقف کرده ام. گرچه ردیف اول را بالا آورده بودم. دیوارم دیواری بود دفاعی. میخواستم این بار خودم را از نابود شدن حاصل از رفتن او محافظت کنم. خود ساختن این دیوار دفاعی نوعی جنگ برای من بود این حس آماده باش اذیت کن را نمیخواهم. در عین حال اینکه پیوسته در هر شکوفه ای از محبت سرمایی منجمد کننده شور را میبینم خسته ام کرده.
دست از تقلا برداشته ام شاید او هم دست از تقلا برداشته است این حس اذیتم میکند. اینکه دیگر او نخواهد بماند و دست بکشد. او میداند میخواهد برود و از اینجا خلاص شود من میدانم نمیخواهم بروم. دیگر نمیخواهیم هم را مجاب کنیم. و من رفتن او را برابر با مرگی برای رویای بودنش میدانم که تا الان سه بار کمایش را کشیده ام و تابوتش را حمل کرده ام. این غم انگیز است که این بار واقعا دیگر طاقت تابوت کشی را ندارم در حالیکه میدانم مرده ای که این همه عذادارش بودم دوباره و سه باره زنده شده است.
این بار میخواهم مرگ اتفاق افتد میخواهم ببینم که او میرود و این بیوه شدن احساسی را تمام و کمال بکشم. میخواهم آن شب رفتن را بچشم. میخواهم برود و من ان راه را بی او تا خانه برگردم و رویم نشود با چشمانی قرمز به خانه بروم و همان راه را تا انتهای تاریکی جاده چالوس ادامه بدهم و نخ ها را پشت هم دود کنم و تمام خاطراتمان را شخم بزنم تا برسم به حرف های قشنگش که امید ماندن را در قلب من کاشته بود. امید کنار هم بودن را، میخواهم این خودداری من از تمام و کمال مثل سابق دوست داشتنش تمام شود. میخواهم بدانم که رفته است. این حس قربانی شدن، گرچه در من شرم می انگیزد ولی این دیواریست که یک رج آن ارتفاع گرفته. اینکه شکوفه های جدید یخ میزنند و می افتند و در جوبی از ناامیدی به زیر موج های غم و حسرت کشیده می شوند و سرآخر برگ هایشان دانه دانه به دیواره ها بطری های دور انداخته، ته سیگار ها میگیرد تا کنده شود و به درون دنیای بی پایان فاضلاب بپیوندد. ما هر دو منتظر این ورق خوردن برگ جدیدیم که با رفتن او رقم میخورد.
در پیشبرد این افکارم من قربانی ام و او جلاد ولی او جلاد نیست او امید من است. در طرف دیگر من منی است که دوست دارم او را ببیند که در زمینی دیگر بازی میکند، آنگونه که دوست دارد پیش میرود. آزاد و رهاست و دیگر گیر من و خانواده اش و جامعه اش نیست که بال هایش را بسته ایم. دیگر در بستری است که میخواهد اگرچه سراسرش سختی باشد. ولی این آن چیزی است که میخواهد.
زندان بان!
این کلمه ایست که میتوانم به خودم بدهم من زندان بان او شده ام که همواره او را نگه داشته ام تا یاد بگیرد از این زندانی که برای او است و برای من نیست لذت ببرد. با حضور احساسی خودم دست و پاهایش را بسته ام و غم را برایش تضمین کرده ام این است که در این زندانش اگر برایش خوشمزه ترین غذا ها و کامل ترین امکانات را فراهم اورم به من میگوید حالش از اینجا بهم میخورد و من که این همه تقلا کرده بودم نابود میشوم و خشمگین میشوم که ای ناسپاس چطور میتوانی این را بگویی؟و نابود شوم که چرا پیش من نمی ماند و لذت نمیبرد و لبخندی نمیزند و شکری بر لبانش نیست و این همه نعمت را نمیبیند. و همچنان چیزی ورای دیوار های این زندان را میخواهد.
من میدانم که سیاه میبینم و سفید و از تصور اینکه حالتی خاکستری ایجاد شود فراری ام. میدانم که این منم که نگرشم به این مسئله آسیب به روان من زده است. این منم که میدانم اگر در اینجا من هستم من درخت نیستم که ریشه ای داشته باشم که در اعماق آن تنیده شده باشد که نگذارد من هم همراه او بروم. من میدانم که خودم را سیال تر میبینم که میتوانم من هم بروم و بیایم. اما حتی نوشتن این برایم سخت است. نظرم عوض شد چرا که شاید من هم همان درختم که ریشه هایم در چای خوردن صبحانه با مادرم تنیده شده است. این منم که این بند ناف را نبریده ام. ولی این ریشه های من هویت من شده است من برنامه ای دارم خطی الان د مرحله سومم و میدانم که قدم بعدی چیست. این در حالیست که او دوست دارد قدم بعدی اش را نداند و تجربه کند. این دو دیاگرام متفاوت اساس تفاوت ماست. من میخواهم مرحله هایم را به پایان برسانم و این پرش های او هم مسیر من نیست همانطور که یکنواختی مسیر من هیجان مسیر او را همراه نمیشود. و این اوست که غمگین است. این او هم است که خشمگین است و این او هم هست که احساس میکند کسی درکش نمیکند و این او هم هست که نیاز به محبت دارد و این دو جریان موازیست.
درد در نقطه دوست داشتن و در ترس از دست دادن است که نمیخواهد فعل را از فاعلش تمیز دهد. او کاری میکند که من را غمگین میکند در حالیکه او را خوشحال میکند و من کاری را میکنم که او را غمگین میکند و مرا خوشحال میکند
کی این هواپیما دو بالش به تعادل میرسد؟