هوا هنوز خاکستری و نیمهگرگومیش بود. صدای فریاد خفهشدهی استاد نوری، تارا را از چادر بیرون کشید. لب مرز کمپ، سه مرد با لباسهای خاکیرنگ، آرم ستاد بحران و نشان امنیت ملی، بیصدا ایستاده بودند. چهرههایی جدی، بیاحساس، با نگاهی که نه به انسان، بلکه به یک «حادثهی بالقوه» مینگریستند.
یکی از آنها با صدایی صاف و سرد گفت:
– از همین لحظه، فعالیت حفاری بهطور کامل متوقف میشه. تیمتون فقط ۴۸ ساعت برای تخلیه کامل منطقه وقت داره.
استاد نوری، بهتزده، یک قدم جلو آمد:
– ما تازه به لایهی سوم رسیدیم... هنوز ساختار سفالینهها کامل تحلیل نشده. شما با چه مجوزی...؟
مرد اول، پوشهای سنگین از کیف ضدضربهاش بیرون کشید:
– تصاویر حرارتی ماهوارهای در سه روز اخیر، افزایش نقطهای دما در عمق حدود ۱۵ متر رو نشون میدن. حرارتی فراتر از حد طبیعی. لایههای زیرین بهطرز مشکوکی دچار تورم خاکی شدن و احتمال نشت گازهای فسیلی یا آلی وجود داره. بعد حکم رسمی با مهر فوریت و درجهی سه حفاظتیه رو جلوی چشمان استاد گرفت.
دکتر نیکفر، بیمقدمه جلو آمد. چشمانش برافروخته و خسته بود:
– من از این تحلیلها مطلع نبودم… چرا این اطلاعات مستقیم به تیم نرسیده؟
مأمور دوم با نگاهی تیز پاسخ داد:
– چون نهادهای امنیتی بعد از تحلیل نهایی وارد شدن. دادهها مربوط به سه تودهی گرمایی فعالان که در عمق پخش شدن. یعنی با یک پدیدهی انرژیزای زیرزمینی مواجهیم که ساختار باستانی مدفون، درست روی اون قرار گرفته. ادامهی فشار حرارتی میتونه هم گسل فعال رو تحریک کنه، هم باعث نشست گستردهی منطقهای بشه. به زبان ساده: بخشی از زمین جیرفت ممکنه فروبپاشه.
استاد نوری بیصدا نفسش را بیرون داد. لبهایش رنگ باخته بود. نگاهی کوتاه به زمین انداخت، سپس به چادرِ تحقیقات.
– سه لوح... تنها دستاورد ما از این فصل کاوشه...
مأمور اول گفت:
– اشیای باستانی فعلاً در اختیار تیم باستانشناسی باقی میمونن، اما خروجشون باید با نظارت کامل و از مسیر رسمی انجام بشه. از لحظهی ثبت، هرگونه مطالعه یا بازنشر اطلاعات منوط به مجوزهای بعدیه.
دکتر نیکفر لحظهای به تارا نگاه کرد. در چشمانش نه خشم، بلکه هراسی فروخورده موج میزد. زیر لب گفت:
– ما نمیدونیم اون زیر چی خوابیده...
تارا چیزی نگفت. به نقطهای دور خیره شده بود. نه به مأموران، نه به استاد، نه به خاکهای واژگونشدهی گودال؛ فقط به عمق زمین. گویی چیزی در دل آن خاک هنوز میتپید. چیزی که نباید بیدار میشد.
باد آرامی از سمت کوه برخاست. پارچهی سفید چادرها را لرزاند.
مأمور سوم به ساعتش نگاهی انداخت و خشک گفت:
– دو روز فرصت دارید. بعد از اون، منطقه مهر و موم میشه.
هوا هنوز خاکستری بود. نسیم سوزناک صبحگاهی، پردهی نازک مه را روی کمپ کشیده بود. تارا کنار چادر ایستاده بود؛ نه بیدار، نه خواب. گیج از همهچیز. فریاد مأموران امنیتی، صدای خشن یکیشان که مکرر فریاد میزد:
– همهچیز متوقفه! تا بررسی حرارتی کامل نشه، هیچ حفاریای انجام نمیشه!
استاد نوری رنگپریده از یکی از چادرها بیرون آمد. کلاه آفتابگیرش را مچاله در دست داشت. پشت سرش، دکتر نیکفر، سراسیمه برگههایی در دست گرفته، چیزی زیر لب زمزمه میکرد:
– «دمای غیرعادی در لایهی G... ممکنه گاز باشه، یا واکنشهای زیرزمینی... یا حتی چیز دیگهای... نوری، دیگه کاری از دستمون برنمیاد. تموم شد.»
دوتا ماشین دیگه کنار محوطه نگه داشتن و هشت مامور دیگه هم به تیم سه نفر قبلی اضافه شدن.
مأموری که از همه جدیتر بود، قدمی جلو آمد و بلند گفت:
– چهل و هشت ساعت وقت دارید. دسترسی به محدودهی مرکزی قطع شده. هرگونه تلاش برای جابهجایی تجهیزات یا خروج اسناد، بدون مجوز رسمی، جرم امنیتیه.
دکتر نیکفر با عصبانیت رو کرد به مأمور و گفت: شما با انسان های تحصیل کرده و فهیم طرف هستین مرد جوان یکبار دیگه این جمله رو تکرار کنید قسم می خورم کاری کنم از گفتنش پشیمون بشید. متوجه شدیم پس لطفا سکوت کنید تا ما در آرامش بتونیم به وضعیت اینجا سر و سامان بدیم.
مأمور بدون واکنشی از کنارشون عبور کرد.
در همان لحظه، صدایی آشنا در دوردست پیچید. جیپ سفیدی از میان غبار نمایان شد. دیاکو بود. با شلوار جین، تیشرت خاکیرنگ، عینک دودیاش را بالا زد و محیط کمپ را با نگاهی تند وارسی کرد.
تا نزدیک چادر رسید، همهچیز را حس کرد؛ استرس، سکوت مرگبار، و چهرهی تارا که بیصدا، چشم در چشم خاک مانده بود.
– چی شده اینجا؟
استاد نوری آهی کشید. لبهای خشکیدهاش را با زبان تر کرد:
– متوقف شدیم. اما مهمتر از اون... اسنادی داریم که اگه بمونن، یا از دست برن، تمام زحمات این فصل از بین میره. باید خارج بشن... هر طور شده.
دکتر نیکفر، صدایش را پایین آورد:
– سرگرد... به کمک شما و تارا نیاز داریم.
تارا گنگ نگاهش کرد.
– ما چیکار باید بکنیم؟
دکتر نیکفر دستش را روی شانهی تارا گذاشت:
– برو چادر من. یک چمدان فلزی هست. توش اسناد کاغذی، تصاویر حرارتی، عکسهای پرینتشده از لوحها، نتهای میدانی و حتی تکهای از خاک لاکگرفتهس. این، قلب کشف ماست. نباید به دست اونا بیفته. بگیرش و قبل از اینکه اوضاع شلوغتر شه، با سرگرد از اینجا برو.
تارا مضطرب گفت:
– اگه بفهمن من نیستم چی؟
دکتر نیکفر مطمئن پاسخ داد:
– الان تمرکزشون بیشتر روی بخش شرقی کمپه. هنوز وارد انتهای کمپ نشدن. چمدون رو یهجا مخفی کنید، بعد میتونید برگردید. با اعتبار سرگرد، از اینجا خارج شید.
استاد نوری به آرامی گفت:
– ما تا دو روز آینده درگیر بازخواست و پاسخگوییایم. تو تنها کسی هستی که میتونه بدون جلب توجه از اینجا بری.
تارا نگاهی به دیاکو انداخت.
دیاکو آرام پرسید:
– بردن این چمدان خطری برای تارا نداره؟
استاد نوری با اطمینان گفت:
– «هیچکس جز من و دکتر از وجودش خبر نداره. خداروشکر دیشب سه تا لوح رفتن تهران. این اسناد مکمل اونان. اجباری نیست، اما خواهشه.
دیاکو سری تکان داد و رو به تارا گفت:
– تو وسایلتو جمع کن. من با خانم دکتر میرم چمدان رو برمیدارم، یه جای مطمئن میذاریمش. بعد با ماشین میریم سراغش.
دکتر نیکفر گفت:
– الان هر حرکت من و نوری زیر ذرهبینه. همراه نشیم بهتره. چادر من سومین چادره، سمت چپ چادر تارا. مشخصه، نیاز به گشتن نداره.
استاد نوری اضافه کرد:
– ما سر مأمورها رو گرم میکنیم. تو فقط برو و برگرد.
همه با نگاه توافق کردند. از هم جدا شدند.
چند دقیقه بعد...
با نقشهای دقیق، استاد نوری و دکتر نیکفر با هیاهو به سمت شرقی کمپ رفتند. صدای درگیری لفظی بالا گرفت. صدای خشمگین دکتر نیکفر بین چادرها پیچید:
– شما نمیفهمید! این لایهها فقط خاک نیستن! اگه یه قدم اشتباه بردارید، میتونید یه شهر هزار ساله رو نابود کنید! برای چی وارد اون قسمت شدید؟
استاد نوری فریاد زد:
– مگه نگفتین یافتهها دست ما میمونه؟ پس چرا وارد چادر تحقیقات میشید؟ اگه یکی از اون سفالها آسیب ببینه، شما پاسخگو خواهید بود؟
فضای کمپ متشنج شده بود.
در همین لحظات، تارا با سرعت وسایلش را در چمدان میگذاشت. دیاکو، با چمدان فلزی در دست، از میان چادرهای پشتی به سمت بخش جنوبی کمپ رفت. آنجا هنوز هیچ مأموری حضور نداشت. از کنار تپهها گذشت، خودش را به جاده رساند، و گوشهای میان بوته ها چمدان را پنهان کرد.
حضور ماموران مانند موجی سنگین روی زمین خاکی کمپ نشسته بود. تارا کنار چمدانش و کوله پشتیاش ایستاده بود و منتظر بازگشت دیاکو. صدای قدمهایش که نزدیک شد، تارا کمی آرام گرفت.
دیاکو بیهیچ حرف اضافهای چمدان را از او گرفت. تارا لبخند کمجانی زد، اما نگاهش پر از مکث بود.
وقتی به خروجی کمپ رسیدند، دو مأمور با لباس فرم جلو آمدند. یکیشان نگاهی به چمدان انداخت و گفت: – قراره با گروه برگردین که، چرا جدا میرین؟
تارا خواست چیزی بگوید، اما دیاکو کارت شناساییاش را از جیب شلوارش بیرون آورد و جلویشان گرفت.
– سرگرد دیاکو زند، پلیس آگاهی تهران. اومده بودم دنبال نامزدم برای مراسمی باید فوراً برگردیم تهران. مرخصیش هم از قبل هماهنگ شده.
مأمور جوان کمی جا خورد، کارت را با دقت نگاه کرد و بعد نگاهی به همکارش انداخت.
– عذر میخوام قربان، فقط وظیفهمون رو انجام میدیم. اجازه میدید ماشین رو یک نگاه بندازیم؟
دیاکو با آرامش سر تکان داد.
– البته، بفرمایید.
دو مأمور سرسری پشت جیپ را باز کردند. چند کیف و یک چمدان، چیزی جز ابزار معمولی و وسایل شخصی نبود.
یکیشان درِ عقب را بست و کمی مضطرب گفت:
– ببخشید سرگرد، بابت بازرسی… معذرت میخواهیم.
دیاکو کارت را داخل جیبش گذاشت و لبخند کوتاهی زد.
– مشکلی نیست، دارید کارتون رو میکنین.
چند کیلومتر جلوتر، سر پیچ تپهی جنوبی، ماشین را نگه داشت. دیاکو پیاده شد، بوتهها را کنار زد و با سرعت چمدان فلزی را بیرون کشید. لایهای نازک از غبار هنوز روی بدنهاش نشسته بود، اما فلز سرد و سنگین زیر نور، برق تهدیدکنندهای میزد.
تارا کنار او آمد و با حالتی غریزی دست روی چمدان کشید.
– انگار هنوز گرمِه... انگار نفس میکشه.
دیاکو نگاهی سریع به اطراف انداخت.
– وقت نداریم. کمکم کن.
با کمک تارا، چمدان را در صندوق عقب گذاشتند. دیاکو پشت فرمان نشست، هر دو نفس راحتی کشیدن.
خورشید آذرماه گرمایش دیگر مثل تابستان نبود؛ نرم و مایل، مثل دستی که فقط میخواهد نوازش کند، نه بسوزاند.
نیاز و سامیار
سامیار پشت میز بزرگش نشسته بود، ولی نگاهش به فایلهای روی صفحه نبود. چند لحظهای بود که خیره مانده بود به دیوار شیشهای روبهرو... جایی که نیاز، آرام و موقر وارد شد.
با کتی ساده، ولی باوقار، مثل همیشه. موهایش پشت سرش جمع بود، چشمهایش مثل آسمانی گرفته.
بیدرنگ بلند شد. در زد، اما منتظر جواب نماند. در را باز کرد و وارد شد:
— سلام. صبح بخیر. بیدار شدم نبودی... کجا رفته بودی؟
نیاز سرش را کمی خم کرد، صدایش بیحس بود:
— صبح شما هم بخیر. رفتم یه کم قدم زدم. هوای خونه... سنگین بود.
سامیار به میز او نزدیک شد. نیاز بیآنکه نگاهش کند، مشغول روشنکردن لپتاپ شد.
چند لحظهای سکوت بود. بعد سامیار، با تردید، انگار جمله را از قبل تمرین کرده باشد:
— امشب... اگه فرصت داری، بریم شام بیرون. فقط خودمون دوتا.
نیاز مکث کرد.
— مناسبت خاصیه؟
— نه... فقط دلم خواست. شاید خوب باشه یه شب... مثل قدیما، فقط با هم حرف بزنیم.
نیاز سرش را بلند کرد. چشمهایش بیفروغ بود، اما صداش محکم:
— سامیار، ما قبلاً با «حرف زدن» آروم میشدیم... حالا با هر کلمه، فقط دورتر میشیم.
سکوتی افتاد. صدای آرام فکس، مثل نیشی در لحظه، فضای بینشان را شکافت.
نیاز ادامه داد:
— خستهم. از وانمود کردن، از تظاهر به اینکه هنوز چیزی هست بینمون. شاید باید یکم با خودت تنها باشی. بفهمی واقعاً چی میخوای.
سامیار لحظهای نفس گرفت، نگاهش را پایین انداخت. صدایش آرام بود:
— ولی من هنوز... میخوامت.
نیاز، با لبخندی تلخ، زمزمه کرد:
— کاش زودتر میفهمیدی.
بلند شد. بیهیچ کلامی به سمت در رفت.
سامیار ایستاد. نفسش بالا نمیآمد. تردید، جای خودش را به چیزی داد شبیه ترس... بعد خشم.
سریع بهدنبالش رفت. قبل از اینکه نیاز به آسانسور برسد، مچ دستش را گرفت. محکم.
— وایسا... الان دیگه نمیذارم بری.
نیاز برگشت. با چشمانش ناباور
— سامیار... ول کن. اینجا شرکتـه!
ولی او کوتاه نیامد. با دست دیگرش درِ تراس را باز کرد و کشیدش بیرون.
در بسته شد. سکوت سنگینی بینشان افتاد. نگاه سامیار شعلهور بود. چیزی میان عصبانیت و دلتنگی مستقیم به چشمهای او نگاه کرد.
— من دارم جلو میام، نیاز. دارم سعی میکنم... تو چرا پس میزنی؟ چرا عقب میری؟ این اداها چیه؟!
نیاز لرزید. نه از صدا، از تُن آشنا... تُنی که یادآور شبهایی بود که همهچیز داشت، جز امنیت.
صدایش آرام بود ولی زخمخورده:
— چون میترسم. چون نمیدونم اگه یه قدم بیام جلو، مثل اون شب...
(مکث کرد. نگاهش را پایین انداخت، انگشتهایش را به هم فشرد.)
— مثل همون شبی که بیهوا بوسیدیم... و فرداش ازم فاصله گرفتی، سرد شدی...
(با صدایی لرزان ولی پر از خشم فروخورده)
— منو با خواستنت بازی نده، سامیار. با دلم شوخی نکن.
— من اون شب فقط یک بوسه نگرفتم. ترس گرفتم. بیاعتمادی گرفتم...
(صدایش را بالا برد، انگار داشت از ته دل فریاد میزد)
— فهمیدم که تو مردیای هستی که وقتی هورمونات بزنه بالا، نزدیک میشی... و وقتی آروم شدی، سرد میشی، عقب میکشی!
سامیار پس رفت، انگار ضربه خورده باشد.
— واقعاً این تصویریه که از من ساختی؟ من همهی این سالها دست بهت نزدم که احترام گذاشته باشم، نه اینکه مشکلی داشته باشم. حالا من میشم مردی که فقط وقتی هورموناش بالا میزنه نزدیک میشه؟!
با خندهای تلخ گفت:
— اگه من دنبال اون جریان ها بودم، کافی بود یه بار لب تر کنم. فکر کردی نمیتونستم؟
نیاز یک قدم عقب رفت. بغض در گلویش، اما هنوز سرپا بود.
— شاید، هشت سال زمان کمی هم نبود. ... منم اگه می خواستم میتونستم اما خودمم نخواستم.
(مکث کرد، بعد با لحن برندهای گفت:)
— اصلاً چرا که نه؟ منم زنم. خوشگلم، خواهان دارم. کافیه منم لب تر کنم.
اینبار سامیار خشک شد. نگاهش از ناباوری به خشم رسید.
یقهی نیاز را گرفت و او را به دیوار تراس کوبید.
— خفه شو! فکر کردی من انقدر بی غیرتم نگاه میکنم یکی بخواد بهت دست بزنه؟!
(صدایش میلرزید، چشمانش برق میزد از خشم)
— هر کسی سمتت بیاد، به خداوندی خدا لهش میکنم. حالا که ... هم تو نیاز داری هم من. بذار همهچیز تموم بشه. بدون گناه، بیهراس.
لبهایش را روی لبهای نیاز فشار داد. تند. خشن.
نیاز تقلا کرد، او را پس زد، اما سامیار دستهایش را گرفت و به دیوار چسباند. خشمش قدرت فکر کردن را از او گرفته بود.
تا شوری اشک را چشید.
همانجا ایستاد. به خودش آمد. لبها را عقب کشید. عقب رفت.
صورت نیاز غرق اشک بود.
به چشمهای سامیار زل زد؛ پر از نفرت. نفرتی که سامیار هرگز ندیده بود.
دستش را آزاد کرد و او را هل داد.
سامیار دو قدم عقب رفت. بیتعادل.
نیاز آرام نشست. نه از ضعف، از داغی که دلش را سوزانده بود.
هقهقاش بیصدا بود، ولی سنگین.
چیزی درون سامیار شکست.
سامیار هنوز میان چند قدم فاصله با نیاز، میخکوب شده بود. نگاهش بر پیکر جمعشدهی او روی زمین مانده بود. بغض داشت میخوردش. خواست جلو برود، اما پاهایش یاری نکرد.
صدای گریهی نیاز، خفه و پر از درد، مثل صدای شکستن استخوان در سکوت بود.
آهسته خم شد. دستی بالا آورد، مردد.
— نیاز... من... من نمیخواستم...
نیاز با صدایی خشدار، ولی عمیقی گفت:
— بهم دست نزن.
سامیار خشکش زد. صدایش انگار از دیوارهای تراس برگشت. خالی از هر حسی.
نیاز سرش را بلند کرد. صورتش از اشک خیس بود. اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود.
— این ماجرا همینجا تموم میشه، سامیار. همینجا.
— نیاز، من فقط...
— تو فقط وحشت کردی...
نه چون هنوز دوستم داری.
چون برای اولین بار حس کردی ممکنه دیگه "نداشته باشیم".
چون دیگه دمِ دستت نبودم، همیشهدردسترس، همیشه آمادهی بخشیدن.
اگه واقعا دوستم داشتی هرگز مثل یک وحشی
(اشارهای کوتاه به اتفاق چند لحظه پیش، بدون نیاز به گفتن)
— این کارو با من نمیکردی.
سامیار فرو ریخت. دو زانو روی زمین نشست، دستها را به صورت کشید.
— من داغونم، نیاز... تو نمیدونی تو سر من چی گذشته... چی هنوز میگذره.
نیاز با تمام لرزی که داشت ایستاد. صدایش آرام بودو دلشکسته:
— پس برو یهجور دیگه درستش کن. یهجوری که توش، له نکردنِ آدمها، بخشی از راهحل باشه.
چند لحظه فقط صدای نفسهای سنگینشان در هوا پخش بود.
نیاز برگشت. دستی به موهای پریشانش کشید.
— من دیگه نمیخوام با تو بجنگم، سامیار. نه برای بودن، نه برای فهمیده شدن.
از تراس خارج شد. با قدمهایی آرام اما قاطع.
و سامیار...
سامیار ماند. تنها، با دستانی نیمهبالا و نفسی که انگار در سینهاش حبس شده بود.
نگاهش به در بسته خیره ماند.
"چیکار کردم؟"
قلبش بیوقفه میکوبید؛ نه از عشق، نه از خشم، از وحشت.
گویی تازه از خوابی تاریک پریده بود.
دستهایش را نگاه کرد. از خودش ترسید.
جاده پیچ میخورد میان باغهای خالی و زمینهای ترکخورده. نخلهای پراکنده و سروهای خشکشده در نسیمی سبک میجنبیدند. در دوردست، کوههایی کمرمق در مه نازک محو شده بودند. جیپ آرام در این جادهی خالی میرفت، صدای چرخها روی آسفالت فرسوده، تنها موسیقی همراهشان بود.
تارا کنار دیاکو نشسته بود. نگاهش به شیشهی کناری بود، اما ذهنش درون ماشین. نگاهش بارها از بازتاب چهرهی خودش در شیشه، به صورت خیرهی دیاکو سر میخورد. او با یک دست فرمان را گرفته بود، دست دیگرش روی دنده بیحرکت مانده بود، انگار حتی نمیخواست این آرامش را با تعویض سرعت بر هم بزند.
تارا صدایش را پایین آورد، آنقدری که فقط برای او باشد:
– خیلی ساکتی.
دیاکو نگاهش را از جاده گرفت، نیمرخش به سمت او چرخید.
– دارم نفس میکشم… بعد از چند وقت خفهگی.
لبخند محوی گوشهی لبهای تارا نشست.
– میفهمم… منم همین حسو دارم.
دیاکو سرش را کمی کج کرد، انگار بخواهد بیشتر ببیندش.
– از دیشب داشتم به این فکر میکردم چطوری برم تهران. روحم اینجا میموند.
– پس خدا خیلی دوست داره که زمین و زمان رو جوری کنار هم چیند که الان تو ماشین کنارت باشم.
– واقعا تو الان کنارمی خیالی نیستی!
باز ببینم
دست تارا رو گرفت و بوسید و گذاشت روی دنده زیر دست خودش.
چشمهای تارا برق زد. لحظهای مکث کرد، بعد بیصدا، سرش را به شانه محکم دیاکو تکیه داد.
چند کیلومتر گذشت. تارا پلکهایش نیمهسنگین شده بود که ناگهان متوجه شد مسیر آشنا نیست.
– این مسیر که تهران نمیره!
دیاکو بوسه کوتاهی به موهای تارا زد.
– نمیره. داریم میریم بم.
– بم؟… چرا؟
لحظهای سکوت.
دیاکو لبخند آرامی زد و گفت:
– چون وقتشه، دارم میرم خواستگاری … از پدر و مادرت اجازه بگیرم.
نفس تارا در سینهاش گیر کرد. پلک زد. سرش را از روی شانه دیاکو بلند کرد. چیزی میان اشک و خنده درون نگاهش لرزید.
– تو… جدی میگی؟
– هیچوقت انقدر جدی نبودم.
سکوت برگشت، اما از آن سکوتهایی نبود که چیزی کم داشته باشد. صدای باد از شیشههای نیمهباز میآمد، بوی خاک، بوی پاییز، و سفری بهسمت آرامستان بم، جایی که گذشتهی تارا در سکوت خفته بود، و آیندهای که حالا آرامآرام، در کنار دیاکو، جان میگرفت.
دورتر، تابلویی خاکخورده نوشته بود:
«بم – ۷۲ کیلومتر»
آرامستان بم - خواستگاری در حضور غایبان
هوای بم داغ نبود، اما سرد هم نه. آفتاب، خسته از نیمروز، نرم افتاده بود روی خاک. نسیم، برگها را آرام جابهجا میکرد، مثل لالایی مادرانهای برای شهری که هر گوشهاش یادآور عزیز از دسترفته ای بود.
جیپ در کنار یکی از ردیفهای خاکی آرام گرفت. تارا، قبل از پیادهشدن، گلها را از صندلی عقب برداشت. دستهگل سادهای بود؛ میخک سفید و زنبق بنفش. یادگار یک قلب آرام و یک دل عاشق.
دیاکو بیصدا پیاده شد. صبر کرد تا تارا برسد کنارش. دستش را گرفت، فشرد، لبخندی بیصدا.
قدمبهقدم باهم رفتند تا رسیدند به دو سنگ سیاه، کنار هم. خاک اطرافشان تمیز بود، فقط چند برگ زرد پاییزی آرام نشسته بودند روی نامها.
تارا خم شد، با وسواس خاصی هر برگ را برداشت. گلهای زنبق را گذاشت روی سنگ مادر و گل های میخک را روی سنگ پدر . کمی مکث کرد… بعد آرام، با صدایی گرفته اما زنده گفت:
– مامان… بابا…
سلام.
صدایش لرزید، اما نشکست.
– من اومدم. بالاخره اومدم. خیلی بی معرفتم میدونم، خیلی دیر به دیر بهتون سر میزنم، شرمندم. اما اینبار تنها نیستم.
با کسی که… نمیدونم چجوری بگم…
من دوسش دارم. نه یه دوستداشتن ساده… یه چیزی که از ته جونمه.
کسی که نجاتم داد. نه فقط، اون شب لعنتی.
سالهاست که داره منو از آوارهای دیگه نجات میده.
اشک از گوشهی چشمش پایین آمد. نشست روی زانو، دست کشید روی اسمها.
دیاکو هنوز ایستاده بود، رفت جلو. تارا نگاهش کرد، سری به احترام خم کرد، عقب رفت. فضا را داد به او.
دیاکو آهی کشید. زانو زد.
– سلام...
اول خواستم بگم شرمندهام که اینقدر دیر اومدم. ولی راستش، انگار باید همین امروز میاومدم.
که بدونین… من برای همیشه اومدم.
دستش را گذاشت روی سنگ پدر.
– آقای افشار…
من دخترتونو نمیخوام برای امروز، برای خوشگذرونی، برای دلخوشی کوتاه.
من میخوامش برای همیشه. برای روزای سخت. برای وقتی سکوت میکنه. وقتی میترسه.
منو ببخشین اگه نتونم همهچی رو درست کنم… ولی قول میدم، مردونه قول میدم، هیچوقت تنهاش نذارم.
تا نفس دارم، پاش وایسم…
نه عاشق بیمسئولیت… مردی که خودش رو وقف دخترتون کنه.
آقا… دست دخترتون رو به من میدید؟
دختر شماست… اما من میخوام زندگیم بشه. خونهم، پناهم، آخر خطم.
روی سنگ مادر خم شد.
دستش را گذاشت روی سنگ مادر.
شمارو ندیدم… ولی نگاه تارا، بوی شما رو میده.
اگه اجازه بدین… من میخوام اون جای خالیِ نبودنتون رو با عشق پر کنم.
با لبخند، با مراقبت، با پناه دادن.
قول میدم… هیچوقت صدای گریهش رو نشنیده نگیرم… هیچوقت شادیشو فراموش نکنم.
قول میدم اگه همه دنیا هم بهش پشت کرد، من روبروش بایستم.
قول میدم مراقب دلش باشم، حتی وقتی خودش مراقب نیست.
قول میدم باهاش نجنگم، حتی وقتی با خودش میجنگه.
قول میدم اگه دنیا رو هم بهم بدن، اونو از دست ندم…
قول میدم کنار هر گریهش، من باشم… کنار هر خندهش، من بخندم…
و اگه روزی، خدایی نکرده، افتاد، من زمینو قبل از اون ببوسم، که تنش بهش نخوره.
چشمهایش خیس بود. نه بیصدا، نه بیشرم. صادقانه.
خم شد، بی تظاهر اول سنگ مادر را بوسید و بعد سنگ پدر. خیلی فروتن مثل پسری که به دست بوسی پدر و مادرش آمده.
تارا بیصدا گریه میکرد. لبهایش لرزید، جلو آمد، کنار دیاکو نشست. دستی روی شانهاش گذاشت. این بار دیاکو عقب رفت و به او اجازه نشستن داد.
– شنیدین دیگه؟
این مرد… همهچی منه. خودتون میدونید.
صدایش شکست.
– خیلی دلتنگتونم…
خیلی…
و بعد، بیمقدمه، بیمقدمهای انسانی و ناب… تارا به آرامی روی خاک دراز کشید. هر دو سنگ را با دو دست گرفت، سرش را میانشان گذاشت، مثل دختربچهای که میان دو آغوش پدر و مادرش خوابیده باشد. گریهاش بیصدا بود، اما کامل. بیپرده. اشکهایی که از عمق دل میآمدند، حالا جاری شده بودند.
دیاکو لحظهای به این تصویر نگاه کرد. این حجم بی کسی تارا را طاقت نیاورد. اشک از گونهاش چکید. جلو رفت، او را آرام از خاک بلند کرد، مثل کسی که گنجی را از دل زمین بیرون میکشد. محکم در آغوش کشید. سر تارا را روی سینهاش گذاشت. مردانه اشک میریخت.
آهسته گفت:
– دیگه تنهانیستی…
هیچوقت.
فقط ماندند، همانجا. در آن لحظهی مقدس، چهار نفره. تارا، دیاکو… و پدر و مادرش که سنگ نبودند. حاضر بودند. خیلی بیشتر از خیلی از آدمهای زنده.
و در آنجا، میان دو سنگ، دو دل عاشق، دو صورت خیس، و یک آغوش بینهایت…
تارا افشار، دوباره زنده شد.