سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

قصه آنها که انتخاب شدن(قسمت دهم)

بردیا و اشکان
بردیا و اشکان



صحبت درباره سفر به جیرفت

"تارا"

عصر از آن عصرهایی بود که انگار پاییز دستش را زیر چانه زده و خیره شده به ما. بوی چای دارچین و کیک گردویی که شیرین‌خانم با لبخند همیشگی‌اش آورده بود، همه‌جا پیچیده بود. صدای خنده‌های ریز نیاز و سامیار با خاطره‌بازی‌های مامان کتی، گرمای دلنشینی به این هوای خنک می‌داد. همه‌چیز آرام بود، شاید زیادی آرام.
نشسته بودم وسط جمع، اما قلبم بی‌قرار می‌کوبید. مثل وقتی که چیزی در درونت فریاد می‌زند «الان وقتشه»، ولی زبانت می‌لرزد. حس غریبی داشتم، شبیه لحظه‌ای قبل از یک اعتراف بزرگ. دلم می‌خواست کسی از آینده خبر بیاورد و بگوید همه‌چیز خوب پیش می‌رود، اما آن اطمینان نبود.

کمی از کیکم را خوردم، بی‌طعم. فنجان را با دو دست گرفته بودم، ولی سردی‌اش از انگشتانم عبور کرده بود و تا استخوان رسیده بود. گلویم خشک و داغ بود.

نفس عمیقی کشیدم. حالا یا هیچ‌وقت.

«من قراره سه روز دیگه برم جیرفت... با تیم باستان‌شناسی.»

سکوت، مثل برق، فضا را بُرید. حتی نسیمی که گیسوانم را بازی می‌داد، یک‌لحظه ایستاد.

دیاکو... حتی نگاهم نکرد. به فنجانش زل زده بود، انگشت اشاره‌اش بی‌وقفه ضرب می‌زد به دسته‌ی صندلی. سکوتش اما مثل پتک روی دیوارهای ذهنم فرود می‌آمد. من او را می‌شناختم، خوب می‌شناختم. آن رگ گردن، آن قفل لب‌ها، یعنی نگران است... یعنی اگر ده جمله می‌گفت، این‌قدر قلبم نمی‌لرزید.

هرکس چیزی می‌گفت، از نگرانی از اضطراب دوری، از خوشحالی و ترقی

فقط دیاکو ساکت بود. مثل سنگ. فنجانش را برداشت، بدون هیچ حرفی از جمع فاصله گرفت و رفت داخل عمارت. صدای پایش روی سنگفرش، مثل دنگ دنگ ناقوس در گوشم پیچید.

قلبم فشرده شد. ساکت‌ترین آدم جمع، فریاد کشیده بود.
و من، میان برگ‌های پاییزی و فنجان خالی چای، مانده بودم با تصمیمی که حالا صد برابر سنگین‌تر شده بود.

--------

"دیاکو"

درِ چوبی پشت سرم بسته شد. استکان را روی طاقچه گذاشتم، کنار قاب عکس قدیمی پدر. به فنجان خیره شدم. هنوز کمی چای تهش بود. سرد، مثل حسی که در دلم چنگ انداخته بود.

سه روز؟
سه روز دیگه قراره بره... و من هیچی نمی‌دونستم.

صدای پایی از پله‌ها آمد. برگشتم. تارا بود. آرام و مردد. نگاهش نکردم. وانمود کردم که مشغول مرتب‌کردن قفسه‌ام. اما عطر یاس‌اش، همه جا را گرفت.

ـ می‌دونم ناراحتی.

ـ نه. فقط غافلگیر شدم.

(مکث کردم. برگشتم سمتش، نگاهم را مستقیم به نگاهش دوختم.)

ـ از کی تصمیم گرفتی بری؟

ـ چند هفته‌ست... ولی قطعی‌ش امروز شد. نمی‌خواستم زودتر بگم، چون...

ـ چون چی، تارا؟ چون من غریبه‌م؟ چون فکر کردی مخالفت می‌کنم؟

(صدام کمی بالا رفت. دستم مشت شد.)

ـ چون می‌دونستم این رفتن، بیشتر از همه برای تو سنگینه.

(نگاهش لغزید پایین.)

ـ ولی من باید برم، دیاکو. حس می‌کنم اونجا چیزی منتظرمه. یه نشونه، یه جواب... شاید یه تکه از خودم.

نفس عمیقی کشیدم.
ـ فقط ای‌کاش می‌گفتی. ای‌کاش منو، این‌قدر دور نمی‌دیدی که نشه حرف بزنی.

لحظه‌ای سکوت شد. بعد آرام گفت:

ـ پدرام هم با ما می‌آد. استاد خودش معرفی‌ش کرده. قرار شده مسئول هماهنگی‌ها باشه.

صدایم در گلویم خشک شد.
ـ پدرام؟

سری تکان داد.
ـ گفتن حضورش کمک بزرگیه.

پوزخندی زدم.
ـ کمک... آره، خیلی هم کمک می‌کنه.

نگاهش روی صورتم چرخید.
ـ داری اشتباه برداشت می‌کنی، دیاکو.

به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم. برگ‌ها هنوز می‌رقصیدند.

ـ فقط حواست باشه، تارا. زمین اون‌جا فقط خاک نیست. حافظه‌ست. خاطره‌ست. هر قدمی که برمی‌داری، ممکنه چیزی رو بیدار کنه... درون خودت، یا درون خاک.

قدم‌هایش نزدیک شد.
ـ نگرانمی؟

آهسته گفتم:
ـ همیشه بودم.

نگاهش کردم. برای لحظه‌ای، چیزی بین‌مان لرزید. یک خواهش ناتمام، یک حرف نگفته. بعد، فقط سکوت ماند...

-------

دخمه ای به اسم خونه

"اشکان"

هوا تاریک شده بود و بارون مثل شلاق، روی شیشه‌های ماشین می‌کوبید. نشسته بودم کنار بردیا، روی صندلی شاگرد، و سکوتی سنگین بین‌مون معلق بود.
بردیا چیزی نمی‌گفت. فقط فرمون رو محکم چسبیده بود و چشم‌هاش خشک شده بود روی جاده بارونی. چند بار خواستم چیزی بپرسم؛ بگم «مطمئنی بریم؟» یا «اونجا امنه؟» اما دهانم قفل شده بود.

رسیدیم. انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک. یه خونه‌ی فرسوده با دیوارهای نم‌کشیده، رنگ‌ورو رفته. بوی تعفن می‌اومد، حتی از بیرون.
زنگ در رو که فشار داد، صدای واق‌واق خفه و خش‌دار سگی از پشت در بلند شد. لحظه‌ای بعد، یه سگ لاغر و زخمی، با پای لنگ، خودش رو به در رسوند، بو کشید، و عقب کشید.
بردیا گفت: «درست اومدیم، اصغر نشونه سگش رو هم داده بود.»
کیسه‌های خرید رو ازش گرفتم.
در باز بود. هل داد و وارد شدیم.

بوی گند... بوی کپک، دود، عرق خشک‌شده، و چیزی شبیه خون مونده توی بینی‌م نشست. لامپ آویزون سقف، نیم‌سوخته و زرد، مثل این بود که داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه.

از پله‌هایی که انگار سال‌ها تمیز نشده بودن، بالا رفتیم. صدا نمی‌دادن، اما هر قدم، مثل سقوط توی تاریکی بود.

پشت در یکی از اتاق‌ها، صدای خس‌خس می‌اومد. بردیا جلو رفت، درو باز کرد...

دختری نحیف اونجا بود؛ روی یه پتوی نازک، کج و مچاله، با لباس مدرسه‌ای که رنگ صورتیش بیشتر به خاکستری می‌زد از گهنگی و کثیفی. مقنعه مدرسه‌اش هنوز رو سرش بود. عرق کرده بود. موهاش به پیشونیش چسبیده بودن. چشم‌هاش نیمه‌باز، لب‌هاش خشک.

دست‌هاش لای پتو گم شده بود و بدن کوچیکش می‌لرزید. تب داشت. معلوم بود تب داره. زنده بود، ولی انگار نبود.

اشک از چشمم ریخت. ناخودآگاه. بی‌اختیار.

بردیا نشست کنارش، صداش کرد:
– مهسا... عزیزم... منم بردیا... اومدم ببرمت.

هیچ واکنشی نشون نداد. انگار حتی نفهمیده کی اومده.

من هنوز داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم.
دیوارا سیاه، لکه‌دار. ردهای سوختگی سیگار.
روی طاقچه، ته‌مونده یه لوله شیشه‌ای. روی میز، بطری‌های خالی، و یه سوزن افتاده کنار یه شیشه کوچک.

در اتاق بغلی باز بود. نور زرد و کدر لامپ، دو تیکه گوشت بی‌حرکت رو روشن کرده بود؛ زن و مرد.
زن، رو به سقف، دهان باز.
مرد، پشتش، خمیده روی مبل.
دوتا مرد هم گوشهٔ ای دیگه به خواب رفته بودن.

چشم‌ها بسته، دست‌ها آویزون. نمی‌دونم زنده بودن یا مرده.

بردیا حتی نگاهشون نکرد. فقط زیر لب گفت:
– انگار وقتی نعشن، فراموش می‌کنن که دختری دارن.

کیسه‌های خرید رو پرت کردم توی اتاقشون و ناخواسته تفی حواله اصغر کردم.

برگشتم اتاق مهسا. رفتم جلو.
دست مهسا سرد بود. لرز داشتم. نمی‌دونستم از سرمای اتاقه یا چیزی عمیق‌تر.
یه جور نفرت... یه جور اندوهی که تا استخون می‌رفت.

بردیا بلند شد. مهسا رو توی بغلش گرفت.
گفت: «می‌برمش. دیگه نمی‌ذارم اینجا بمونه.»

پرسیدم: «بریم بیمارستان؟»

سر تکون داد. بعد گفت: «آره، اول بیمارستان بعد خونه. پشت گوششون رو هم ببینن اگه دیگه مهسا رو ببینن!»
اشک‌های داغم رو پاک کردم. گفتم: «تا آخرش باهاتم، داداش.»
و بیرون زدیم، توی اون شب سرد، از جهنمی که اسمش خونه بود.

---------

بیمارستان

"اشکان"


بیمارستان خلوت بود؛ از اون خلوت‌هایی که بیشتر از هر شلوغی‌ای دل آدم رو خالی می‌کنه. بارون هنوز بی‌وقفه می‌بارید، انگار قصد تموم‌شدن نداشت. بوی الکل و مواد ضدعفونی پیچیده بود توی فضای سرد و بی‌روح راهروها.

مهسا هنوز توی بغل بردیا بود، همون‌طور مچاله، با لباس خاکستری‌شده‌ی مدرسه. قطره‌های بارون روی صورتش نشسته بودن، مثل اشک‌هایی که خودش دیگه توان ریختنشو نداشت.

دکتر از انتهای راهرو اومد. مردی جاافتاده، با چهره‌ای جدی ولی صدایی نرم و مطمئن.

– «اشکان؟»

سرم رو بلند کردم.

– «بردیا، این دکتر کریم‌زاده‌ست... پدر حمیدرضا. خیالت راحت، جای درستی آوردیمش.»

بردیا فقط سر تکون داد. دیگه صدا نداشت. انگار تموم سلول‌های بدنش داشتن خودشونو از درون می‌خوردن.

دکتر خم شد بالای سر مهسا. تب‌سنج رو برداشت، نور انداخت توی چشم‌هاش، نفس‌هاشو گوش داد و هم‌زمان با دقت، روی دنده‌ها و شکم لاغر بچه دست کشید. بعد، بدون اینکه مکث کنه، مشغول یادداشت‌برداری شد.

– «سوء‌تغذیه‌ی شدید داره. بدنش آب رفته، ریه‌هاش پر از عفونته. به‌احتمال زیاد از یه سرماخوردگی ساده شروع شده، ولی ول شده به حال خودش... شانس آورد، امشب اگه آنتی‌بیوتیک نمی‌گرفت، صبح رو نمی‌دید.»

کلماتش محکم بودن، ولی توی لحنش یه اندوهی پنهان موج می‌زد.

بردیا سرش رو بین دستاش گرفته بود. شونه‌هاش می‌لرزیدن.

– «اگه زودتر سر زده بودم...»

نشستم کنارش. دستم رو گذاشتم روی شونه‌ش.

– «هیچ‌کس نمی‌تونه گذشته رو عوض کنه. ولی الان اینجایی. همین حالا مهمه.»

پرستار اومد و مهسا رو به اتاق ویژه برد. باید بستری می‌شد. سرم، آنتی‌بیوتیک، مراقبت ویژه...

دکتر با ایما و اشاره صدام کرد، جوری که بردیا متوجه نشه.

– «اشکان جان... این بچه رو بد کتک زدن. چندتا از دنده‌هاش شکسته، یکی از دست‌هاش دررفته. سپردم دکتر اطفال معاینه کنه... ولی امیدوارم چیز بدتری نباشه.»

با اخم و ناباوری گفتم:
– «بدتر؟»

نفس عمیقی کشید.
– «نمی‌دونم... فقط می‌تونم بگم شاید در برابر کسی خیلی بزرگ‌تر از خودش مقاومت کرده. یه احتمال‌هایی هست، امیدوارم اشتباه باشه...»

انگار زانوهام برید. بی‌صدا رفتم گوشه‌ای که بردیا نبینه. گوشی رو درآوردم و به دیاکو زنگ زدم.
– «الو؟ داداش، بیداری؟»

صداش خواب‌آلود بود، همهمه اداره به گوش می رسید. ولی با شنیدن صدام، لحنش بلافاصله جدی شد.

– «اشکان؟ چی شده؟»

نفس‌هام سنگین بودن، ولی همه‌چیز رو براش تعریف کردم. از مهسا... از خونه... از اون سگ زخمی... از پدر و مادری که حتی نگاه نکردن وقتی ما وارد شدیم... از بوی مرگ، از تب، از احتمال تجاوز... و صدای بردیا که هنوز تو گوشم بود: «من دیر فهمیدم...»

دیاکو مکثی کرد، بعد صداش لرزید از خشم.
– «به خدای احد و واحد، اگه این بچه آسیب جنسی دیده باشه، جوری براشون پرونده درست می‌کنم که رنگ آسمونو تو خواب ببینن!»

– «فعلاً چیزی قطعی نیست. دکتر اطفال باید معاینه کنه.»
– «باشه... بذار با مامان‌کتی صحبت کنم. یک‌بار از پس این مارهای هفت‌خط بر اومدیم، این‌بار هم برمیایم. آدرس اونجا رو بفرست تا تنور داغه بچسبونم تا صبح.

– «دیاکو، نذار دوباره اون بچه برگرده به اون دخمه...»

– «قول می‌دم، اشکان. نمی‌ذاریم. نگران نباش.»

تماس که قطع شد، برگشتم سمت بردیا. چشم‌هاش سرخ و خسته بودن.

– «فکر نمی‌کردم این‌جوری باشن... این بچه، این فرشته... اگه خوب نشه...»

ایستادم کنارش.

– «الان وقتشه که قوی باشی. نه فقط برای خودت، برای اونم. ما باهاتیم، داداش. تنها نیستی.»

اون شب، کنار تخت مهسا نشستیم. صدای بارون هنوز می‌اومد، ولی دیگه ترسناک نبود. شده بود مثل لالایی‌ای برای قلبی که تازه امید پیدا کرده بود...

رماننویسندگیداستانعاشقانه
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید