ورود نادر به ویلا
"نیاز"
پاییز، عمارت رو با رنگهایی پوشونده بود که فقط مرگ و خاطره ازشون عبور کرده بودن. برگها مثل خاطرات مادرم، خاموش و زرد از درختها جدا میشدن. بوی خاک نمخورده، تلختر از همیشه توی هوا پیچیده بود.
کنار درخت افرا ایستاده بودم، دستام توی جیب پالتوم و دلم هزار تکه. انسانی که من امروز تو آسایشگاه دیده بودم، هرچیزی بود جز... و باز اشک.
صدای چرخهای ویلچر توی محوطهی نیمهخلوت عمارت میپیچید. نادر… پدرم… مردی که فقط توی خاطرات ناتمام مادرم گم شده بود، داشت نزدیک میشد.
مرد پرستار ، ساکت و سنگینقدم برمیداشت. مامان کتی هم آهسته کنارش میاومد، صدای کفشهاش رو سنگفرش خیس مثل طنین دلتنگی میپیچید.
من کنار درخت ایستاده بودم. تارا کمی عقبتر، سامیار چند متر اونطرفتر با یک برگ در دست.
نادر نگاهم کرد. مکث طولانی، خیره و گیج. بعد صدام زد:
– هی دختر... بیا اینجا ببینمت...
نفسم بند اومد. پاهام منو تا ویلچرش بردن. زانو زدم جلوش. اشکام سرازیر بودن.
نادر آروم با دست لرزونش اشکامو لمس کرد.
– تو کی هستی... که چشمهای گیتی تو صورت توئه؟
چرا گریه میکنی؟ گیتی گریه کنه... من دلم میگیره...
مامان کتی قدمی جلو اومد. با صدایی که بغض توش پنهان بود گفت:
– نادر... این دخترته. نیاز .. ببین چقدر شبیه گیتیه...
نادر چشمهاشو تنگ کرد، انگار دنبال چهرهای توی ذهنش میگشت. ناگهان، مشت آرومشو به سرش کوبید و با حالتی پریشان گفت:
– گیتی کو؟ دیدی یادمون رفت بیاریمش؟
(رو به پرستار)
– مگه نگفتم دستشو محکم بگیر گم نشه؟
پرستار با صدای آرام و خونسرد جواب داد:
– گیتی خانم گفتن میرن تو اتاق استراحت کنن، آقا.
نادر که انگار تازه یادش افتاده بود، گفت:
– پس بریم... باید برم پیشش...
خواست از رو ویلچر بلند شه که پرستار سریع، با احترام، دست گذاشت روی شونهش:
– بنشینید آقا... من شما رو میبرم.
مامان کتی با نگرانی گفت:
– به نظر شما اینهمه تحریک عاطفی برای ایشون بد نیست؟
پرستار همزمان که ویلچر رو آروم به سمت عمارت میچرخوند، گفت:
– آقای دکتر فرمودن.
(با سری خمشده)
– با اجازه ای گفت
نادر هنوز نیمرخ، به من نگاه میکرد. هنوز چشمهاش رو صورتم بود.
و من…
برای اولینبار، سایهای از پدر رو لمس کرده بودم،
در پاییز،
در خاکستریترین فصل زندگیام.
آقا مسعود شوهر شیرین جون با بیلچه ای جلو آمد و گفت:
نیاز خانم دخترم نگران نباش ، من اون دوران رو خوب به یاد دارم، هر روز یه خاطره براش تعریف میکنم شاید اثر کرد بعد رو به بابا با نگاهی پر غم گفت: سر زایمان مجید ، من نبودم با آقا بهروز رفته بودیم خارج از شهر، خدا رحمت کنه مادرتون رو ایشون متوجه شدن با آقا نادر شیرین رو بردن مریض خونه، تا عمر دارم قسم خوردم جبران کنم.
پس الانم هرکاری از دست منو شیرین برمیاد انجام میدیم.
به شیرین گفتم غذای مورد علاقه آقا رو درست کنن، از تلنگر های کوچک باید شروع کرد.
با قدردانی نگاهی به این باغبون مهربون کردم و گفتم: خیلی ممنون میشم آقا مسعود ، یک دنیا تشکر
سامیار و نیاز دستم رو گرفتن و به سمت عمارت رفتیم.
من دخترش بودم.
و او نمیدانست.
و من هیچوقت پدرم را چنین گمشده ندیده بودم.
-------
خلوت اشکان و بردیا
"بردیا"
شب بود. از اون شباهایی که نه سرد بود، نه گرم... ولی یه چیزی تو هوا یخ میزد. نشسته بودم تو باغ، رو نیمکت چوبی زیر اون درخت افرا که برگهاش افتاده بودن رو زمین، انگار خودش خستهتر از منه. یه لیوان قهوه تو دستم بود، داغ نبود، ولی ته موندهش هنوز بوی بیداری داشت.
صدای قدمهای آرومی رو شنیدم. نیازی نبود برگردم. اشکان بود. همیشه به وقت میرسه، انگار از دل من خبر داره.
نشست کنارم. چیزی نگفت. فقط نفس کشید.
من داشتم از همهچی خفه میشدم، اون آروم بود...
گفت:
– کل روز پیدات نبود. چی شده؟
نگاهش نکردم. زل زده بودم به تاریکی روبرو. گفتم:
– یه دیدار... از اون دیدارایی که نمیخوای هیچوقت تکرار بشه.
صبر کرد. عجله نداشت. بلد بود گوش بده.
گفتم:
– پدر و مادرم رو دیدم. یا لااقل اون دو نفری که این عنوان رو یدک میکشن.
حرف زدن سخت بود. گلوم میسوخت. ادامه دادم:
– دمه پارکینگ منتظرم بودن... سرت رو درد نیارم با چهارتا قربون صدقه و چهارتا فحش به مامان کتی می خواستن این ۲۳ سال رو انکار کنن اما فهمیدم همش نقش ست. پول می خواستن.
گفتم بگیرین و گمشین. ۵۰ میلیون گذاشتم کف دستشون. ولی موقع پیاده شدن...
اون مرد، برگشت گفت یه خواهر داری. مهسا. ۱۲ سالشه. و اگه بخوای ببینیش، باید یه ۵۰ میلیون دیگه بدی.
برای لحظهای سکوت بینمون افتاد. برگها خشخش میکردن زیر نسیمی که خسته میوزید.
اشکان گفت:
– تو چیزی میدونستی؟ دربارۀ مهسا؟
سرم رو انداختم پایین. نه. هیچوقت.
نمیدونم بازیم دادن یا واقعاً یکی هست اون بیرون...
نمیدونم اشکان.
نمیدونم باید دنبال چی بگردم.
یه خواهر؟
یا یه دروغ؟
اشکان دستش رو گذاشت رو شونهام. گفت:
– اگه واقعاً وجود داشته باشه چی؟ نمیخوای بدونی؟... اگه واقعی باشه؟
با عصبانیت گفتم از اون لجن زاری که این دوتا حیوون براش درست کردن میکشمش بیرون
فقط نمیخوام دوباره الکی تلکم کنن.
اشکان محکم گفت:
– با هم میریم. اول مطمئن میشیم مهسایی هست یا نه. بعد تصمیم میگیریم. تنهات نمیذارم.»
همین یه جمله...
تو اون شب لعنتی، بین اون همه شک، تنها چیزی بود که یه کم از سنگینیِ دل و مغزم کم کرد...
------
"نیاز"
شام در کنار نادر
عطر قیمهنثار مثل نسیمی گرم از خاطرهها روی صورتم نشست. خونه شلوغتر از همیشه بود. همه دور میز جمع بودن، حتی بابا و پرستارش که کنارش نشسته بود، با لبخندی صبور. اونجوری که فقط آدمای خیلی خسته لبخند میزنن.
نادر بیحرکت نشسته بود، دستهاش توی هم قفل شده. صورتش آروم بود، مثل کسی که از چیزی مطمئنه. یهدفعه نگاهش چرخید سمت صندلی خالی کنار خودش. انگار تازه متوجه چیزی شده باشه.
زمزمه کرد، طوری که همه شنیدند:
«گیتی... چرا نیومدی بشینی؟ همیشه کنار من مینشست. غذا سرد میشه، و بلندتر داد زد خانم.»
دلم لرزید. سکوتی کوتاه افتاد. حتی صدای قاشق هم قطع شد. فقط نفسها مونده بود.
دیاکو خیلی آروم گفت:
- عمو نادر... گیتی جون الان نیست. میخوای برات یه لیوان آب بریزم؟»
نادر سرش رو کمی کج کرد. با تعجب نگاهش رو چرخوند سمت دیاکو.
- نیست؟ چی میگی پسر؟ همین پنج دقیقه پیش اینجا بود. گفت برات گوشت نرمتر بذارم. من که گفتم بزار...
بردیا سعی کرد چیزی بگه، ولی فقط سرفه کرد و نگاهش رو انداخت توی بشقابش. اون لبخند نازک همیشهگیش هم دیگه رو صورتش نبود.
تارا با مهربونی گفت:
- عمو جون، گیتی جون گفتن میرن تو باغ قدم بزنن زیاد غذا خوردن، راه برن بهتره. گفتن: من برای شما غذا بکشم، خوبه؟
نادر سر تکون داد. لبخند محوی روی لبش بود.
- باشه دخترم... فقط بهش بگید سردشون نشه. گیتی و نیاز سرما بخورن ، دلم میگیره...
کنترل اشکام برام سخت بود، پدرم درست روبه روی من نشسته بود و اصلا منو نمیدید. سامیار لیوان آبی برام ریخت و دستش رو روی دست های مشت شدم گذاشت...
- تو دختر قوی هستی، خودت رو کنترل کن.
اشکان که حالا سعی میکرد جو رو عوض کنه، رو کرد به سامیار:
- یادته اون بار که قیمهنثار خوردی، گفتی تهدیگش بهتر از کنسرت منه؟ هنوزم همیننظرو داری؟
سامیار با خنده زد روی میز:
- اگه تهدیگ سوخته نباشه، چرا که نه!
بقیه سعی میکردن بخندن و جو رو عوض کنن
نادر لقمهاش رو با دقت جوید. بعد بیهوا برگشت سمت اشکان. صدای گرفتهش آروم، ولی واضح بود:
- تو هنوزم ساز میزنی، پسر؟ بعد از تو دیگه کسی برام ساز نزد.
همه شک شدیم . اشکان اولش مکث کرد. بعد لبخند زد، همونجوری که همیشه برای عمو نادر دلبری میکرد لبخند میزد.
- فقط اگه قول بدین اینبار وسط نواختنم نخوابین.
همه خندیدن. جز بردیا. اون لبخند میزد، اما چشمهاش یه جای دیگه بود. شاید ته قاب پنجره. شاید تو گذشتهای که باید باهاش چیکار کنه.
نادر خندید. بیصدا. یه خندهی سبک، از اون خندههایی که انگار از دور میاد.
------
"تارا"
نشیمن خانه خونه بعد از شام
نور شومینه روی قالی افتاده بود. شعلهها مثل رقص نورهای کمجانِ حافظه، روی صورت عمو نادر سایه میانداختند. هوا بوی چوب سوخته میداد و سکوت، نرم روی همهچیز نشسته بود.
اشکان گیتار رو از روی پایه برداشت. صدای کوک کردنش مثل تقتق دونههای بارون روی شیشه بود. چند ضربهی آروم، یه سیم نازک زد... بعد برگشت سمت عمو. با لبخند:
- عمو... آهنگ درخواستی دارین بفرمایید؟
نادر که تا اون لحظه به آتش خیره مونده بود، بدون اینکه نگاه از شعله برداره، آروم سرش رو آورد پایین و روی دستهی عصاش گذاشت. چشماش هنوز محو بود،
صداش خشدار، ولی پر از جان:
بهار... بهارِ هایده رو بخون... گیتی همیشه میگفت اون صداش بوی شکوفه داره.
اشکان لحظهای مکث کرد. کسی نفس نمیکشید. حتی سامیار هم گوشیاش رو گذاشت کنار.
اشکان چشمهاش رو بست، یه ضربهی نرم به سیم زد، بعد زمزمه کرد:
بهار بهار باز اومده دوباره
باز تمومه دلها چه بی قراره
اما برای من دور زه خونه
بهارا هم مثله خزون میمونه
بهارا هم مثل خزون میمونه
صدای گیتار، آهسته با صداش همراه شد. شومینه گر گرفت. نادر آروم چشمهاش رو بست. من مطمئن بودم تو ذهنش الان گیتی رو میدید؛ شاید با پیراهن زیبای گلگلی، توی حیاط قدیمیشون، کنار درخت آلبالو... شاید داشت میخندید.
خونه هزار هزار تا یاد و یادگاری داره
بچه گی و قلک و عیدی بیادم میاره
گلدون یاس رازقی بنفشه های باغچه
آیینه و شمعدون جهازه مادر و توو طاقچه
بردیا بی اراده و بیصدا از روی مبل بلند شد و رفت سمت پنجره. وانمود میکرد دنبال چیزی میگرده، ولی شونههاش کمی میلرزید.
اشکان هنوز میخوند، صدای گیتارش آروم و کشیده میرفت لای تار و پود مبلها، و خاطرات.
بهار بهار باز اومده دوباره
باز تمومه دلها چه بی قراره
اما برای من دور زه خونه
بهارا هم مثله خزون میمونه
بهارا هم مثل خزون میمونه
بهار خونه بوی دیگه داره
هوای خونه همیشه بهار
اما برای من دور زه خونه
بهارا هم مثل خزون می مونه
بهارا هم مثل خزون می مونه
ناگهان، عمو نادر انگار چیزی دیده باشه، کمی جلو خم شد. چشمهاش پر از اشتیاق شد، خیس اما زنده. صداش لرزید ولی بلند بود؛ نه فریاد، نه زمزمه. فقط از دلش آمد:
- گیتی...! گیتی جانم! کجابودی؟ نگاه کن... همونی رو میزنه که باهاش تو خونهی مادرجون رقصیدی... یادته؟
اشکان یه لحظه انگشتاش رو از روی سیمها برداشت. نتها مثل پرندهای که بیهوا پر بزنه، تو هوا گم شدن.
نادر دستش رو دراز کرد سمت جایی که هیچکس نبود.
- چرا نمیخندی؟ همیشه لبخند داری قشنگم... گیتی قهری؟
هیچکس تکون نمیخورد. فقط صدای شعلهها، صدای گیتارِ خاموش، و هقهق آرام نیاز فضا رو پر کرده بود.
دیاکو سرش رو پایین انداخت. سامیار نفسش رو حبس کرده بود.
من، ناخودآگاه زل زده بودم به اون فضای خالی کنار شومینه. جایی که نادر، گیتی رو میدید. شاید واقعاً هم اونجا بود... با همون پیراهن گلگلی.
اشکان، بیهیچ حرفی، دوباره گیتار رو بغل گرفت. چشمهاش خیس بودن. انگشتهاش آروم برگشتن روی سیمها.
بهار بهار باز اومده دوباره...
و نادر، با چشمهای مهربون زل زده بود به صندلی روبه رو با یه لبخند عمیق...