سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۲۸ دقیقه·۱۸ روز پیش

قصه آنها که انتخاب شدن(قسمت هفدهم)

نیاز و تارا
نیاز و تارا

صدای قاشق‌ها، چاقوها و بشقاب‌های چینی در سکوتی گرم پخش می‌شد.

مهسا با لباس صورتی تمیز و موهای بسته‌شده، کنار بردیا نشسته بود. با دقت داشت برای خودش لقمه می‌گرفت، با همان وسواس کودکانه‌ای که آدم بزرگ‌ها را شگفت‌زده می‌کرد.

بردیا با شوخی‌های زیرلبی سعی داشت او را بخنداند، و اشکان با پیژامه‌ای مرتب و موهایی که پشت سرش بسته بود، آرام چای می‌نوشید.

کتایون، بی‌نهایت آراسته، در صدر میز نشسته بود؛ چشمانش از پشت عینک نازک طبی‌اش، آرام اما تیز، همه چیز را زیر نظر داشت.

نادر با پتو روی زانو، در گوشه‌ی میز نشسته بود.

آقای شیرازی، با همان آرامش و متانت همیشگی، کنج صندلی نشست. همه احترامش را داشتند؛ نه فقط چون پرستار نادر بود، چون بی‌نهایت انسان شریف و درستکاری بود.

در باز شد. سامیار و نیاز با هماهنگی عجیبی وارد شدند. سامیار جلوتر رفت، صندلی را برای نیاز کشید، و دستش چند لحظه روی شانه‌اش ماند. نیاز، بدون کلام، نگاهی کوتاه اما عمیق به او انداخت و نشست. سامیار خم شد، گونه‌اش را به موهای او نزدیک کرد؛ نه یک بوسه واقعی، چیزی بین عادت و نمایش.

– صبح همگی بخیر.

اشکان زیرلب زمزمه کرد:

– آقا، مارو یاد چیزایی که نداریم ننداز.

مهسا گیج نگاه‌شان کرد، ولی بردیا لبخند شیطنت‌آمیزی زد و در گوش خواهرش گفت:

– خان دایی هم دلش بوس می‌خواد.

مهسا بلند شد روی صندلی ایستاد و بوست عمیق و با صدا روی سر اشکان که سمت دیگرش نشسته بود زد.

اشکان قربون‌صدقه‌اش رفت و گفت:

– جایزه بوس قشنگ دخترم اینه که من می‌برمت مدرسه، و تا دمه در مدرسه هم تو ماشین قر می‌دیم. چطوره؟

چشمای مهسا ستاره‌بارون شد،

– بگو به خدا خان دایی؟

– به جون خودم قول مردونه.

بردیا به لقمه‌ای که برای مهسا آماده کرده بود اشاره کرد:

– بشین گل‌خانم، صبحانتو بخور تا خان دایی زودتر ببرتت.

کتایون لبخند محوی زد، اما درونش غوغا به پا بود. دستش آرام روی فنجان چایش لرزید.

سامیار لقمه‌ای پنیر و گردو درست کرد. پیش از آنکه چیزی بگوید، لقمه را بی‌کلام جلوی نیاز گذاشت و پشت دستش را لحظه‌ای لمس کرد. نیاز به او نگاهی انداخت. چند ثانیه لبخند زد.

– مرسی... حواسم نبود.

اشکان با صدایی که انگار بی‌ربط بود، اما دقیق در لحظه‌ی درست گفته شد، اعلام کرد:

– راستی، من سه روز می‌رم شیراز. هم برای پروژه‌ست، هم یه اجرا دعوت شدم.

بردیا گفت:

– خوش به حالت، کاش منم بیام.

– نه پسرم، باید مواظب خرسِ مهسا باشی.

– اسمش خرسیه، نه خرسِ مهسا! بعدشم بزرگ شده، داداشی اگه دوست داری بری من تو قلکم کلی پول جمع کردم خودم میبرمت.

همه خندیدند. حتی نادر لبش تکان خورد.

اما هنوز سکوتی چسبناک میان نیاز و کتایون باقی بود.

تلفن همراه کتایون زنگ خورد. صفحه را نگاه کرد و لبخندش واقعی شد.

– جانم پسرم.

صدای شاد دیاکو از آن‌سوی خط پیچید توی آشپزخانه:

– سلام مامان! دلتنگتون شدم!

– صدای بشاش و شنگولت رو اول صبح باید به چی ربط بدم؟

– به یک امر خیر... البته اگه شما صلاح بدونید.

– اوه! داری کنجکاوم می‌کنی.

– صدا قطع و وصل میشه، قول می‌دم حضوری تعریف کنم. فعلاً فقط خواستم بگم حال تارا خوبه، خیلی خوب. منم اگه اجازه بدی، پس‌فردا برمی‌گردم تهران.

– خوشحال شدم عزیز دلم. منتظرم و کنجکاو. به تارا سلام برسون، بعد دوباره با هم صحبت می‌کنیم.

تماس که قطع شد، نگاه کتایون برگشت به جایی که سامیار با دقت، چنگالش را در تکه‌ای سیب فرو می‌برد و برای نیاز برش می‌زد.

صدای برخورد چنگال با بشقاب، خشک بود. نگاه کتایون تیزتر شد.

دلش می‌خواست از جایش بلند شود و فریاد بزند: «تا کی نمایش؟»

اما ساکت ماند. مثل همیشه، تا زمانش برسد.

سامیار بلند شد. دستش را آهسته روی شانه‌ی نیاز گذاشت، انگشتانش لحظه‌ای فشار آرامی دادند.

– من باید برم آماده شم، جلسه داریم. همگی مراقب خودتون باشید. نادرخان، روز خوبی داشته باشین.

وقتی خواست از کنار صندلی نادر بگذرد، ناگهان، مچ دستش توسط دستی چروکیده اما سفت، گرفته شد. سامیار نفسش برید.

– آخ... آقای شیرازی...!

نیاز ترسیده گفت:

– بابا؟ چی شده؟

نادر با نگاهی بی‌رحم، بی‌کلام، مستقیم توی چشم‌های سامیار زل زد. دستش را فشار داد، آن‌قدر محکم که انگار می‌خواست چیزی را له کند. سامیار واقعاً دردش آمد. آقای شیرازی بلند شد، سعی کرد دست نادر را باز کند.

– آقای نادر، لطفاً... ولش کنید، چیز خاصی نیست...

نیاز خم شد، دستان پدرش را گرفت.

– بابا... ول کن، خواهش می‌کنم...

نادر با صدایی خفه، از ته گلو، اما پر از لحن و معنا گفت:

– تو گمش کردی...

(مکث، انگار داشت چیزی را به یاد می‌آورد)

...اما من... من همیشه پیداش می‌کنم.

نیاز خشکش زد. دستش شل شد. چشمانش به آرامی پر شد، نه از اشک، از چیزی عمیق‌تر.

سامیار عقب کشید، مچش را مالید.

اما تنها کسی که ایستاده بود، بی‌آنکه دخالت کند، و با نگاهی مثل برق در طوفان، صحنه را می‌کاوید... کتایون بود.

نادر فهمیده بود. چیزی از گذشته زنده شده بود.

و در دل کتایون صدا کرد:

«نگران نباش نادر... خودم گوشمالی بهتری به سامیار می‌دم.»


دیاکو سرحال تلفن را قطع کرد و به آسمان نیمه‌ابری نگاهی انداخت. لبخند محوی روی لبش بود. حال دلش، بعد از مدت‌ها، چیزی بین آرامش و بی‌تابی بود. نه از آن بی‌تابی‌های مأموریت، نه از دل‌نگرانی برای امنیت کسی؛ این‌بار، دلش برای زنی تنگ شده بود که شب قبل، بی‌صدا نامش را صدا کرده بود.

سویچ را چرخاند. جیپ خاک‌خورده‌اش روشن شد. تارا هنوز در کمپ بود، احتمالاً مشغول سامان دادن یافته‌ها یا ثبت گزارش در همان دفترچه چرمی. اما دیاکو، امروز فقط یک فکر در سر داشت: بودن.

سر ظهر که رسید، نور آفتاب از لابه‌لای ابرها رد می‌شد و روی تپه‌های کم‌ارتفاع جیرفت سایه روشن می‌انداخت. نفس عمیقی کشید. خاک این‌جا بوی زندگی می‌داد، و او، برای اولین بار نه به‌عنوان سرگرد زند، که به‌عنوان مردی عاشق، به دیدن کسی آمده بود.

وارد محوطه‌ی کمپ شد. چند باستان‌شناس در رفت‌وآمد بودند، اما چشم‌هایش دنبال کسی می‌گشت که آستین لباسش خاکی باشد، دفترچه‌ای چرمی داشته باشد، و دلش...

دلش از دیشب تا حالا آرام نشده باشد.

تارا، کمی دورتر، نشسته بود روی تخته‌سنگی، با چای نیمه‌گرمی در دست. باد موهایش را به‌هم ریخته بود، اما بی‌اهمیت ادامه می‌داد به نوشتن چیزی در دفترچه.

دیاکو آرام نزدیک شد. سایه‌اش روی کلمات افتاد.

تارا سر بلند کرد. لبخند نزد. فقط نگاهش کرد. انگار چشم‌هایش به‌تنهایی کافی بودند برای گفتن "خوش آمدی".

دیاکو چند لحظه ساکت ایستاد، بعد با لحنی آهسته و مطمئن گفت:

– سلام، خانم باستان‌شناس...

مثل کسی که بعد از سفر طولانی، به چیزی برسد که به دنبالش بوده.

– بالاخره رسیدی... دلم داشت باور می‌کرد دیشب خواب دیدمت.

دیاکو لبخندی کج زد و کنار او ایستاد:

– اما من هنوز بیدارم... از فکر دیشب، از بوسه‌ت، از حرف‌هات...

نگاهش را به چشم‌های او دوخت.

– از این‌که برای اولین بار، تو باعث شدی خود واقعی‌مو ببینم.

تارا دفترچه را بست. نفسش سنگین شد؛ مثل کسی که بخواهد چیزی را اعتراف کند.

– من هنوز ازت می‌ترسم، دیاکو. نه چون ممکنه بهم آسیب بزنی، بلکه چون بلدی پشت هر لبخند و حرفت دیواری بسازی که نشه رد شد.

صدای دیاکو لرزید، اما در عین حال محکم بود:

– من مرد دیوار ساختنم. نه فقط برای خودم، برای همه‌ی اونایی که نمی‌خواستم ببینن پشت این صورت، یه پسر بچه‌ست که سال‌ها یاد گرفته محکم باشه.

لحظه‌ای مکث کرد، سپس ادامه داد:

– تا بتونه از پس پرونده‌هایی که بعضی هاشون خواب رو از چشمم می‌گیرن، بربیاد.

لبخند تلخی زد:

– ولی یاد می‌گیرم عاشقی کردن رو، دیوار نساختن رو... البته فقط برای تو.

تارا آه کشید. دستش را روی زانویش گذاشت، انگار نمی‌دانست باید به او نزدیک شود یا نه.

– اما دیشب... اون مرد دیوارساز نبود. اون یه مردِ خسته بود، که بالاخره نشست. کنار من، نه برای دفاع، نه برای جنگ... برای نفس کشیدن.

دیاکو خم شد و روی همان تخته‌سنگ نشست. آن‌قدر نزدیک که شانه‌هایشان گاهی با وزش باد به هم می خورد.

– و امروزم، فقط اومدم نفس بکشم... با تو.

نگاهش عمیق و پرشور بود.

– نه مأموریتی دارم، نه گزارش، نه نقشه. فقط یه مردم... که دلش برای زنِ لب‌ مثل قندش تنگ شده.

تارا لبخندی زد؛ لبخندی از ته دل، ولی با سایه‌ای از تردید در ته چشم‌ها.

– اگه قرار باشه باهام بمونی، باید بدونی... این زندگی آسون نیست. این دل زخمیه. گاهی فرار می‌کنه، گاهی بی‌هوا گریه می‌کنه.

نگاهش مستقیم به دیاکو بود.

– تو باید بلد باشی اون موقع‌ها ساکت بمونی؛ نه خشن، نه تحلیل‌گر.

دیاکو آرام دستش را جلو برد و روی دفترچه چرمی تارا گذاشت، نه روی دستش.

– می‌ دونم. شاید بد باشم، خشن باشم، اما قول می‌دم برای تو فقط یه مرد عاشق باشم. فقط بذار کنار تو بمونم.

کمی مکث کرد، و با تمام وجود گفت:

– کنارت آرومم تارا... مثل دیشب.

تارا نگاهی عمیق به او انداخت و این‌بار لبخندش کامل‌تر و واقعی‌تر بود. آن‌قدر که انگار باد هم ایستاده بود تا لبخندش نریزد.

– منم کنارت آرومم... همیشه بودم، اما از دیشب جنس آرامشم فرق کرده.

دیاکو دستش را آرام روی زانوی تارا گذاشت.

– از دیشب تا حالا، هزار بار خواستم دوباره اون لحظه رو زندگی کنم. اون بوسه...

صدایش شکسته اما پرامید بود:

– نه از سر شوق، از سر نیاز. حالا می‌فهمم... نیاز به آرامش، به باور این‌که هنوز می‌تونم کسی باشم که لایق دوست داشتن توئه.

تارا زمزمه کرد:

– هستی عزیزم، تو تنها کسی هستی که من با تمام وجودم خواستم.

باد از نو وزید. موهای تارا به صورت دیاکو خورد. دستش بالا رفت، برای اولین بار، نه برای عقب زدن‌شان، که برای نوازش‌شان.

– تارا...

صدایش نرم بود، شبیه قطره‌ای باران که آرام در دل خاک فرو می‌رود، بی‌هیاهو، اما ماندگار.

– من عاشقتم... نه مثل فیلم‌ها، نه مثل شعرهای عاشقانه. من عاشقتم مثل خاک همین‌جا... که حتی وقتی لگدمالش می‌کنی، باز هم تو رو نگه می‌داره، تو رو از خودش دور نمی‌کنه. فقط می‌مونه... بی‌ادعا، بی‌سؤال.

تارا نفسش را آرام حبس کرد. بعد، انگار ریشه‌هایی در قلبش جوانه زده باشد، با لبخندی خسته اما از عمق جان، گفت:

– پس بمون... تو قلب من بمون. حتی اگه باد بیاد و همه چیزو ببَره... تو بمون.

نگاه‌شان با عشق در هم گره خورد. دیاکو کمی پایین تر را هم نگاه کرد.

"وبوسه‌ای که شاید حالا دوباره تکرار نشد،

اما جایش، روی لب‌های هر دو مانده بود"

با نگاه عشق بازی میکردن

دیاکو با شیطنت دم گوش تارا گفت:

– اگه همین الان بلند نشیم، قول نمی‌دم آبرویی جلو بقیه برات بمونه. من تا این سن عاشقی نکردم، یه کم دیگه اینجوری نگام کنی، مثل دیشب راحت از لبات دل نمی‌کنم.

تارا خنده ای مستانه کرد و هر دو آرام از تخته‌سنگ بلند شدند.

انگار وزن چیزی در هوا سبک‌تر شده بود. دفترچه‌اش را بست، دستی به موهای پریشانش کشید و گفت:

– بیا... بذار با چند نفر آشنات کنم. نمی‌خوام این‌جا فقط یه بازدید ساده باشه برات. امروز تو بخشی از این خاکی.

دیاکو لبخند زد. قدم‌به‌قدم، با او همراه شد.

با چندتا از دانشجوها آشنا شدن و به سمت چادر اصلی رفتن

دیاکو پشت تارا وارد چادر شد. فضای خنک و نیمه‌مرتب چادر با بوی خاک، کاغذ، و چای تازه‌دم آمیخته بود. نقشه‌هایی از محوطه، قطعات سفال شماره‌گذاری‌شده، لپ‌تاپ باز روی میز و تخته‌ی سفید کوچکی که نکاتی با خط خوش رویش نوشته شده بود، حال‌وهوای کار و جدیت را تداعی می‌کرد.

خانم دکتر نیکفر با صورتی آرام اما نافذ مشغول بررسی فهرستی روی تبلت بود. استاد نوری هم با عینک ته‌استکانی و چهره‌ای خسته اما شاد، کنار نقشه ایستاده بود.

تارا جلو رفت.

– سلام خانم دکتر... استاد نوری عزیز، امروز یک مهمون ویژه دارم.

دکتر نیکفر لبخند زد و سر بلند کرد.

– سلام عزیزم. مهمون ویژه؟

تارا نگاهی به دیاکو انداخت. چند ثانیه سکوت کرد؛ نه از روی تردید، که برای انتخاب دقیق‌ترین جمله. بعد با لبخندی آرام گفت:

– می‌خوام کسی رو معرفی کنم که بودنش، ارزش زندگی‌مو بیشتر کرده… جناب سرگرد دیاکو زند.

دیاکو لحظه‌ای بی‌حرکت ماند. انگار زمان، کوتاه ایستاد. جمله‌ی تارا ساده بود، اما چنان بی‌واسطه و صادق که در دلش موج انداخت. نه از آن تعریف‌های شعاری، نه اغراق، فقط حقیقتی که گوشه‌ دلش سال‌ها در سکوت مانده بود.

خانم دکتر نیکفر لبخندی مادرانه زد و دست دراز کرد.

– خیلی خوشبختم جناب سرگرد، خوش آمدین.

دیاکو مؤدبانه دستش را فشرد.

– باعث افتخاره خانم دکتر.

همان لحظه، استاد نوری از پشت میز نزدیک شد. لبخندش رنگی از شعف داشت و صدایش با لحنی شاعرانه پیچید:

— «چو دلبر این جاست، دلم شادمان شود... جهان به کام من است ار چه بی‌نشان شود» * سعدی

بعد بی‌هیچ تعارف یا تردیدی، دیاکو را به گرمی در آغوش کشید.

– چه خوب شد بالاخره دیدمت، پسر جان. از تارا کم درباره‌ات نشنیدم... اما دیدنتون کنار هم، چیز دیگه‌ایه. خوشحالم که این دو نگاه، حالا یک‌جهت شدند.

تارا به آرامی نفسش را بیرون داد. شاید برای اولین‌بار، در فضایی علمی، رسمی و شلوغ، کسی بی‌واسطه حضور احساس را به رسمیت شناخته بود.

دیاکو لبخند زد.

– از شما ممنونم استاد... حضور تارا کنار هر کسی معنای تازه‌ای به زندگی می‌ده.

استاد نوری با شیطنت نگاهش را میان آن دو چرخاند.

– شما دوتا... اگه روزی چیزی تو دل خاک پیدا نکردید، بدونید همین کنار هم بودن‌تون بزرگ‌ترین کشفه.

بعد دستی روی شانه دیاکو زد و گفت:

— معلومه که مرد خوش‌سلیقه‌ای هستی پسرم... تارا برای پیدا کردن خودش و جایگاهش کنار شما خیلی زحمت کشیده...

و با لحنی طنزگونه ادامه داد:

- کلا هم که داری میبینی کارش تو کنکاش و پژوهش و تحقیق خیلی خوبه باید خیلی مراقب خودت باشی یه وقت هوس نکنه با بیلچه و برس بیوفته به جونت.

تارا، لبخند نیمه‌دلخوری زد.

— استاد... لطفاً نذارید جلوی مهمون تازه‌وارد این‌طور بی‌دفاع بمونم.

و بعد با نگاه خندانی رو به دکتر نیکفر گفت:

— ببینید دکتر، از حالا دارن منو تنها می‌ذارن!

دکتر نیکفر با چشمان ریزخند، با مهربانی گفت:

— من همیشه طرف تارا رو می‌گیرم. اون‌قدر با دل کار می‌کنه که گاهی عقل آدم رو هم به‌چالش می‌کشه.

بعد رو به دیاکو ادامه داد:

— جناب سرگرد، به‌نظرم شما باید افتخار کنین که همچین همراهی دارین. تارا یکی از نادرترین دانشجوهایی بود که بعدها شد همکار. با شوق، با شعور.

دیاکو با وقار و نرمی سر تکان داد.

— افتخار می‌کنم، بیشتر از اون‌چیزی که بشه تصور کرد.

استاد نوری خنده‌ای ریزی بر لب زد و گفت:

— وای به حال ما پیرها که حالا باید شاهد عاشقی در میانه‌ی خاک‌برداری و گرد و غبار باشیم!

چهارتایی با لبخند کنار میز چوبی ساده‌ی کنار چادر نشستند. بخار چای، فضا را دل‌چسب کرده بود. دکتر نیکفر فنجانش را جلو برد و گفت:

— گاهی فکر می‌کنم علم بدون عشق، لَنگه. باستان‌شناسی که دلش نلرزه پای یک نقش یا لوح، فقط خاک رو می‌بینه، نه زندگی رو.

تارا، آرام گفت:

— یا مثل بعضی آدم‌ها که فقط گذشته‌ها رو می‌فهمن، ولی نمی‌تونن آینده رو بسازن... عشق شاید اون‌نقطه‌یه که گذشته و آینده به هم می‌رسن.

دیاکو لبخند زد. نگاهش روی صورت تارا مکث کرد، اما صداش نرم بود:

— یا شاید عشق، دلیلیه که آدم‌ها تو دل این‌همه بی‌نظمی جهان، دنبال معنا می‌گردن.

استاد نوری، دست به ریش کوتاهش کشید.

— به‌به! به‌نظر میاد از چای این چادر، شیرینی فلسفه هم درمیاد!

همه خندیدند. دکتر نیکفر گفت:

— بالاخره باید یه کاری کنیم دانشجوها فکر نکنن ما فقط دنبال حفاری‌ایم. دل هم داریم... عاشقی هم کردیم.

در همین لحظه، صدای قدم‌هایی از بیرون آمد. سایه‌هایی پشت پرده‌ی چادر دیده شد. صدای تارا کمی تغییر کرد.

— فکر کنم دانشجوها رسیدن... تارا بلند شد و لپ تاپش را از روی میز کوچک گوشه چادر برداشت و با زدن چند دکمه لپ تاپ رو به پرژکتور وصل کرد و پرده روبه رو پر شد از تصاویر از لوح های مختلف.

دیاکو گفت: پس من مزاحم جلسه‌تون نباشم میرم بیرون.

دکتر نیکفر گفت:

— اگر خودتون مایل باشید قطعا ما دوست داریم کنارمون بنشینید، شاید براتون جالب باشه.

دیاکو سری فروتنانه پایین داد:

— محبت دارین. اتفاقا خیلی کنجکاوم.

چادر کنار رفت و پدرام، با گروهی از دانشجویان وارد شد. چشم‌هایش اول به تارا افتاد، بعد با مکثی کوتاه روی دیاکو ایستاد.

دکتر نیک فر به آخرین دانشجو که وارد شد اشاره کرد ورودی چادر رو کامل ببنده تا نور به داخل نیاد و از پدرام خواست که چراغ وسط چادر رو خاموش کنه.

تارا داده‌های اسکن لوح‌ها را کنار تصاویری از الواح مکشوفه در منطقه‌ی بین‌النهرین و بلوچستان تطبیق می‌داد. فضای چادر با نور ملایم پروژکتور روشن شده بود. صندلی‌ها نیم‌دایره در برابر پرده چیده شده بودند، و دیاکو درست پشت تارا نشسته بود، آرام و بی‌صدا، اما با نگاهی دقیق. دستی حمایتی روی پشتی صندلی تارا داشت، و گاه، بی‌آنکه جلب توجه کند، سرش را کمی جلو می‌آورد تا با دقت تصویرها را از داخل لپ تاپ ببیند.

جو کاملا عوض شد. نگاه ها جدی و حرفه ای به پرده دوخته شد.

دکتر نیک‌فر گفت:

– من داده‌های لایه‌نگاری رو دیدم. احتمال داره لوح دوم مربوط به دوره‌ای باشه که هنوز تمدن جیرفت به بلوغ نرسیده بوده. شاید این لوح از منطقه‌ی دیگه‌ای به اینجا آورده شده.

تارا لبخند زد، اما مخالفت در چشمانش برق می‌زد.

– من دقیقاً برعکس فکر می‌کنم. نوع ترکیب نقش‌مایه‌ها، مخصوصاً اون مارپیچ‌های مرکزی، در هیچ جای دیگه با این دقت تکرار نشده. به نظرم این لوح خودش بخشی از ریشه‌ی بومیه. حتی شاید... نقطه‌ی آغاز یک زبان تصویری.

نیک‌فر ابرو بالا انداخت.

– جسورانه‌ست، ولی هنوز زوده برای این نتیجه‌گیری. باید محتاط باشیم، تارا. کار میدانی یه چیزه، تفسیرش چیز دیگه.

تارا سرش را تکان داد، اما نگاهش محکم بود:

– قبول دارم. اما حسی می‌گه چیزی اینجا هست که علم هنوز کشفش نکرده.

از پشت سر، صدای نفسی آرام آمد. دست دیاکو آرام کنار دست تارا که روی ماوس بود، نشست. لحظه‌ای کوتاه، دست‌هاشان مماس شد؛ مثل دو جریان هم‌مسیر که بی‌سروصدا به‌هم می‌پیوندند. تارا پلک زد، ولی تمرکزش را حفظ کرد.

نوری که وارد بحث شد، لبخندی زد و گفت:

– به‌نظرم این گفت‌وگوهاست که پروژه رو زنده نگه می‌داره. دو رویکرد، دو زاویه دید، و شاید... دو بخش از حقیقت.

دکتر نیک‌فر به آرامی سر تکان داد:

– درسته. پس اجازه بدین تحلیل‌های شیمیایی روی مواد معدنی‌ استفاده‌شده تو لوح‌ها انجام بشه. اگر منشأشون یکی باشه، فرضیه‌ی شما قوت می‌گیره، خانم جوان.

و لبخندی به تارا زد.

تارا با احترام گفت:

– ممنونم، دکتر. هدفمون در نهایت یکیه: روشن شدن حقیقت.

دکتر نوری گفت:

– لطفاً لوح سوم رو بزار، تارا جان.

تصویر لوح سوم که حالا بزرگ‌نمایی‌شده بود و وضوح بهتری داشت روی پرده پروژکتور افتاده.

نمادی خاص در مرکز آن توجه همه را جلب کرده بود: یک دایره با شش خط که از آن خارج می‌شد، و در انتهای هر خط، چیزی شبیه برگ یا شعله نقش بسته بود.

در تاریکی ملایم چادر، پدرام نگاهش را از تصویر گرفت و به آرامی صورت تارا و دیاکو را زیر نظر داشت. دید دیاکو درست پشت تارا ، با آرامشی عجیب نشسته ، نگاهش کوتاه با دیاکو برخورد کرد. اما واکنشی از او دریافت نکرد، جز کمی خم شدن به سمت جلو، طوری‌که شانه‌اش پشت شانه تارا را برخورد کرد.

تارا با گوشه‌ی چشم حسش کرد، و برای لحظه‌ای لبخند محوی زد.

دکتر نیک‌فر رو به تیم کرد:

– طبق تحلیل اولیه، این می‌تونه نماد یک چرخه‌ی زمانی یا کیهانی باشه. ولی شکل برگ‌مانند در انتهای خطوط... متفاوته. تا حالا شبیهش رو ندیدم.

استاد نوری گفت:

– من دیشب نقوش مشابهی در الواح تمدن هاراپا دیده‌ام. اما اونجا برگ‌ها بیشتر به‌معنای «حیات» بودند. به‌نظرم اینجا هم بی‌ربط نیست.

تارا آرام اما قاطع گفت:

– اگه برگ‌ها نمایانگر حیات باشن، و شش خط از مرکز بیرون بیان... شاید مرکز نماد، منبع حیات باشه. خورشید؟ یا شاید... وجود انسانی؟

پدرام از گوشه‌ی اتاق گفت:

– می‌تونیم فرض کنیم این نماد نوعی «نقشه‌ی مفهومی‌ه، نه صرفاً تزئین. یک گونه‌ی ابتدایی از اندیشه‌نگاری.

دوباره نگاه پدرام و دیاکو بهم برخورد کرد.

دکتر نیک‌فر از پشت میز بلند شد و رفت کنار تصویر. با لیزر روی خطوط کشید.

– اگه این یک نقشه‌ی ذهنیه، شش شاخه می‌تونن نماینده‌ی مراحل زندگی یا نیمه‌ای از سال باشن. اما سؤال اینجاست: چرا همه‌شون از مرکز بیرون میان و به یک شکل ختم می‌شن؟

استاد نوری گفت:

– شاید پاسخ در متن اطراف نماد باشه. بعضی از علائم اطرافش شباهت به واژه‌های مرتبط با «سفر»، «بازگشت» یا «تحول» دارن، حداقل در زبان‌های ریشه‌دار منطقه.

تارا که از هیجان چشمانش برق می‌زد، گفت:

– یعنی ممکنه این نماد مفهومی از سفر روح باشه؟ یا حرکت انسان از مرکز هستی به شش جهت؟!

سکوت کوتاهی نشست.

دکتر نیک‌فر نفس عمیقی کشید.

– اگر فرض شما درست باشه، این لوح فراتر از یک سند تاریخی صرفه. این یه بیان فلسفیه. و اگه بتونیم ارتباط منطقی بین نمادها و نوشته‌ها برقرار کنیم، می‌تونیم برای اولین بار شاهد «تفکر مفهومی» مکتوب در جیرفت باشیم.

تیم به وجد آمده بود.

اما تنها کسی که چیزی نگفت، مردی بود که آرام، درست پشت تارا نشسته بود. سرگرد دیاکو زند، با آن نگاه عمیق و ساکت، که در سکوتش، گویی احترام می‌گذاشت به زنی که در میدان خودش، بی‌نیاز از حمایت، ایستاده بود، اما چقدر خوشحال بود که کنارش نشسته.

جلسه با تقسیم وظایف به پایان رسید.

تارا هنوز پشت لپ‌تاپش بود، مشغول بستن پنجره‌های تصویری.

پدرام، فایلی را از روی میز برداشت و بی‌هوا گفت:

– تارا، راستی... اگه یه روزی قرار باشه درباره‌ی نماد «منبع حیات» مقاله‌ای بنویسی، اجازه داری از اسمم توی تشکرها استفاده کنی؟

با لبخند ادامه داد:

– آخه الهام‌بخش که بودم...

لبخند ملایم تارا روی لبش خشک شد، اما نگاهش هنوز بازیگر خوبی بود. به جای پاسخ، فقط با لحنی شوخ گفت:

– اگه بتونی تا پایان فصل، هیچ نظریه‌ی عجیب‌غریبی تحویل ندی، قول می‌دم.

پدرام کوتاه خندید. سپس با چالاکی خم شد و فلش مموری را از کناره‌ی میز برداشت ، درست کنار دست تارا.

لحظه‌ای بیش از حد لازم نزدیک ایستاد؛ آن‌قدر که فضای خصوصی را برای چند ثانیه شکست.

اما درست همان لحظه، دستی دیگر آرام روی پشتی صندلی تارا نشست. دستی که بی‌صدا، اما مقتدر، مرزها را دوباره مشخص کرد.

پدرام سر بلند کرد و چشم در چشم دیاکو شد؛ مردی که حالا با آرامش ایستاده بود، اما آن نگاه خنثی‌اش شبیه ابرهای پیش از طوفان بود.

تارا به‌ظاهر چیزی ندید. همچنان سرگرم بستن فایل‌ها بود. اما لبخندی آرام، محو و مطمئن، روی لبش نشست. مثل کسی که چیزی را، بی‌هیچ واژه‌ای، انتخاب کرده باشد.

پدرام بدون حرف اضافه‌ای گفت:

– خب، من می‌رم سراغ چادر شمالی.

و قدم‌زنان دور شد، در حالی که دیاکو در سکوت هنوز پشت سر تارا ایستاده بود.

تارا لپ‌تاپ را بست و نفس عمیقی کشید.

نور کم‌رنگ غروب از لبه‌ی چادر سرک می‌کشید و چهره‌اش را نرم‌تر و شکننده‌تر از همیشه نشان می‌داد.

دیاکو کمی خم شد، کنار صندلی او ایستاد و با نگاهی سرشار از تحسین گفت:

– واقعاً نمی‌فهمم چطور ممکنه کسی از این همه جذبه‌ی ذهنی تو چشم بپوشه...

مکثی کرد، و با لحنی زمزمه‌وار اضافه کرد:

– این همه دقت، صبوری، و اون برق چشم‌هات وقتی از چیزی مطمئنی... نابغه‌ی منی تو، می‌دونی؟

تارا لبخندی زد، لبخندی که با نگاهش شروع شده بود و لب‌هایش را هم درگیر کرد، آرام گفت:

– به نظرت این تعریف‌ها رو تو گزارش رسمی پروژه بنویسم؟

دیاکو خندید، خم شد و بازویش را نرم دور صندلی و او حلقه کرد، بعد آرام گردنش را بوسید، طوری که انگار می‌خواست حس امنیت را به او منتقل کند.

– از نظر من شما باید نظر عاطفی من رو تو گزارش اضافه کنی. مخصوصاً الان که قشنگ منی، ساکت و محجوب... اما به وقتشه، همه چیزو زیر و رو می‌کنی.

تارا سرش را کمی خم کرد، گونه‌اش رنگ گرفت و با صدایی نرم و کمی خجالتی گفت:

– خب حالا خیلی هم نگو قند تو دلم آب می‌شه؟

دیاکو با لبخندی بازیگوش جواب داد:

– بذار آب بشه... یخ منم داره آب میشه. یه چند روز اینجا بمونم، فکر کنم کلاً به بخار تبدیل شم. تازه دارم می‌فهمم چقدر دوست دارم، چقدر جمله‌های قشنگ بهت بدهکارم.

پیش از آن‌که تارا چیزی بگوید، یکی از دانشجوها از بیرون صدا زد:

– خانم افشار؟ ببخشید، اون ترجمه‌ای که قولش رو داده بودین آماده‌ست؟

تارا آهی کشید و گفت:

– باید برم، چند دقیقه بیشتر وقت ندارم. صبر کن... بعد از شام می‌خوای قدم بزنیم؟

دیاکو با لبخند گفت:

– الان قدم می‌زنم. شاید لازم باشه با یکی دو نفر آشنا بشم.

تارا رفت و دیاکو آرام از چادر خارج شد. نور غروب حالا بیرون چادر طلایی‌تر شده بود. او چند قدم دور شد و مردی را که کناری با ضبط‌صوت و دفتر یادداشت کار می‌کرد، زیر نظر گرفت. پدرام شفیعی.

آرام نزدیک شد. آن‌قدر مؤدب که پدرام خودش را عقب نکشید، اما آن‌قدر قاطع که بشود وزن حضورش را حس کرد.

– خسته نباشید

پدرام لبخند زد و ایستاد. دستی دراز کرد و گفت:

– خوش‌وقتم، پدرام شفیعی هستم.

با نگاهی خاص، لبخند محو پرسید:

– شما باید برادر ناتی خانم افشار باشید، درسته؟

دیاکو بدون پلک زدن، لحنش آرام اما بُرنده بود:

– خیر، ما هیچ ارتباط خونی نداریم.

مکث کرد.

– اما بعد از پایان این پروژه قراره نامزدیمون رو اعلام کنیم.

پدرام، فقط لبخند زد: پس پیشاپیش مبارکه

دیاکو با همان لبخند حرفه‌ای‌اش، سر خم کرد:

– ممنونم آقای شفیعی. موفق باشید

و آرام قدم‌زنان دور شد.


هوا سرد شده بود. غروب، تن طلایی‌اش را روی کوه‌ها کشیده بود و نسیم، گوشه‌ی شال تارا را بازی می‌داد. ماشین شاسی‌بلند دیاکو بی‌صدا کنار محوطه‌ی کمپ پارک شده بود.

تارا دست‌به‌سینه کنار درِ باز راننده ایستاده بود. نگاهش دوخته به چشم‌های دیاکو، چشم‌هایی که لبخند آرامی ته‌شان نشسته بود، اما چیزی عمیق‌تر، دلتنگ‌تر، میان‌شان موج می‌زد.

صدای تارا آهسته بود، اما با آن گرمای خاصی که همیشه فقط برای او داشت:

– نمی‌خوای بری؟

سرش را کمی کج کرد. نگاهش یک لحظه پایین لغزید، بعد دوباره بالا آمد، بی‌پرده، بی‌پناه، دقیقاً در چشم‌های تارا نشست.

– اگه بدونی دل کندن از تو چه‌قدر سخته...

تارا لبخند زد. لبخندی آرام، اما گوشه‌ی نگاهش لرزید. صدایش مثل بادی که از پنجره‌ی نیمه‌باز بگذرد، نرم و پنهان بود:

– فقط چند ساعت دیگه‌ست... فردا صبح دوباره می‌بینمت.

دیاکو سرش را آرام تکان داد، اما چشم از او برنداشت.

– می‌دونم...

مکث کرد. انگار دلش نمی‌خواست جمله بعدی را بگوید، اما ناگزیر بود:

– اما تو این چند ساعت، دلم هی راه می‌افته دنبالت. می‌دونی چرا؟

لبخندش رنگی از شرم عاشقانه داشت، اما صدایش صادق و بی‌دفاع بود:

– چون تو فقط توی این پروژه نیستی، تو توی نفس‌هامی. توی ثانیه‌هام.

تارا به‌جای پاسخ، خندید. آن‌قدر لطیف که لب‌هایش فقط کمی لرزیدند، اما برق چشم‌هایش گفتند همه‌چیز را.

– چقدر حرفانت برام شیرین هستن ، کجا بودن این کلمات قشنگ؟! تو پلیسی یا شاعر پنهون؟

دیاکو هم خندید. چند قدم جلو آمد. سرش را خم کرد و پیشانی‌اش را به‌آرامی به پیشانی تارا چسباند. نفس‌هایشان در سرما مه‌آلود شد، اما دلشان داغ داغ بود.

– فقط یه مرد... که عاشق یه زنیه که وقتی می‌خنده، دنیاش آروم می‌شه.

صدایش به زمزمه افتاد، با لحن کسی که نمی‌خواد لحظه تموم شه:

– وقتی حرف نمی‌زنه، هم‌چنان شنیده می‌شه. و وقتی لبخند می‌زنه... دیگه هیچ مأموریتی مهم‌تر از اون نیست.

تارا نفسش را آرام بیرون داد. پلک‌هایش برای لحظه‌ای افتادند، بعد دوباره بالا آمدند.

– بیا... برو. قبل از اینکه واقعاً نذارم بری.

دیاکو ساکت ماند. فقط نگاهش کرد. چند ثانیه. بعد بی‌مقدمه گفت:

– تارا... بیا همین الان با هم برگردیم تهران. صبح کله‌پاچه می‌زنیم، بعد می‌ریم نزدیک‌ترین دفتر ثبت ازدواج. می‌شی خانم من... و بعدش مستقیم، سر خونه و زندگی‌مون. نظرت چیه؟

تارا خندید... اما فقط لب‌هایش. نگاهش برای لحظه‌ای تار شد، صدایش نازک و گرفته:

– راست می‌گی؟ پدر و مادری که در کار نیست، پس خواستگاری هم نیست.

مکث کرد. لبش را گاز گرفت.

– خیلی چیزها رو میشه فاکتور گرفت و انجام نداد...

دیاکو ایستاد. سرش را پایین انداخت. دلش لرزید.

قلبش از لحن تلخِ «دخترکش» شکست. بی‌هوا کشیدش در آغوش. محکم.

– من غلط کنم چیزی رو فاکتور بگیرم.

صدایش به نفس آمیخته شده بود:

– می‌رم بم. می‌رم سر خاک پدر و مادرت. خاکشونو می‌بوسم، التماسشون می‌کنم دخترشونو به من بدن. بعدشم... هر چی لازمه. از صفر تا صد. بدون کم و کاست برات انجام میدم.

پیشانی‌اش را بوسید. بغض کرده بود.

– الهی من فدای غم توی صدات بشم. تو فقط صبر کن... ببین برات چه می‌کنم.

تارا با چشم‌هایی خیس، اما آرام، دست دور شانه‌های دیاکو انداخت. خودش را توی آغوشش گم کرد.

– سهم من از این زندگی، همین آغوش گرم و همین قلب مهربونت باشه، کافیه.

مکث کرد. صدایش ترک برداشت:

– دخترم دیگه... فقط یکم دلم گرفت. تو ببخش اگه ناراحتت کردم.

دیاکو چیزی نگفت. فقط دست تارا را گرفت، پشت انگشت‌هایش را بوسید. طولانی.

بعد بدون کلامی دیگر، سوار ماشین شد. بغض داشت. اشک آمده بود، اما نمی‌خواست بگذارد تارا ببیند.

شیشه را پایین کشید. صدایش آرام و بم:

– حواست به خودت باشه، قشنگِ من. تا صبح میام می‌بینمت... که از اون‌ور دیگه برگردم تهران. فعلاً...

ماشین آرام به حرکت افتاد. گرد و خاکی نرم از زیر چرخ‌ها بلند شد. چند متر که دور شد، ناگهان ایستاد. دنده عقب نگرفت، فقط ایستاد.

سرش را از پنجره بیرون آورد. چشم‌هایش برق زدند:

– تارا... بهت گفتم؟

تارا گیج و دل‌نگران:

– چی رو؟

دیاکو لبخند زد. همون لبخند خاص.

– اینکه عاشقتم...

و بعد، با دست، بوسه‌ای نرم و پرمهر فرستاد.

و این‌بار... واقعاً رفت.

تارا همان‌جا ماند. با دست‌هایی که حالا جلوی لب‌های بغض‌آلودش را گرفته بودند. بغض و لبخند، کنار هم. مثل دختری که صدای عشق را... با جانش شنیده.


صدای آرام کتایون در پذیرایی می‌پیچید. کنار نادر روی مبل راحتی نشسته بود، عینک مطالعه‌اش را کمی پایین‌تر از نوک بینی نگه داشته و با طمانینه صفحه‌ای از یک رمان قدیمی فارسی را برای نادر می‌خواند. نادر گاه چشمانش را می‌بست، گاه لبخند می‌زد. دستش بی‌حرکت، روی ساعد کتایون مانده بود؛ مثل تکه‌ای از زمان که از دل فراموشی نجات یافته باشد.

کتایون مکثی کرد. عینکش را برداشت و نیم‌نگاهی به گوشه‌ی سالن انداخت:

— سامیار... نیاز جان... نمیاین پیش ما؟ هوا خوبه، حال نادر هم امروز بهتره.

نیاز و سامیار تقریباً هم‌زمان از انتهای راهرو ظاهر شدند. نیاز لبخند محوی بر لب داشت، اما نگاهش خالی بود. سامیار با شق‌ و رق و آراستگی رسمی، بیشتر شبیه مدیر یک جلسه بود تا مردی که به خانه برگشته.

کتایون با اشاره‌ی دست آن‌ها را دعوت به نشستن کرد:

— همین‌جا... کنار هم. قشنگه که زن و شوهرها کنار هم بشینن، نه روبه‌روی هم.

نیاز لحظه‌ای تردید کرد اما آرام کنار سامیار روی کاناپه نشست. دست‌هایش را در هم قفل کرده بود، نگاهش را به دست‌های نادر دوخته. سامیار بی‌کلام، لب‌هایش را به هم فشرد.

کتایون با لبخندی مهربان اما اندیشناک سکوت را شکست:

— شما جوونین، پر از زندگی. ما که دیگه آفتاب لب بومیم... دستی به شانه‌ی نادر زد که چشم بسته بود.

— ولی شما... هنوز فرصت دارین برای ساختن. برای آوردن یه کوچولوی شیرین که به این خونه شور بده.

نیاز نفسش را آهسته بیرون داد، مثل کسی که چیزی تلخ در گلویش گیر کرده باشد. سرش را پایین انداخت. سامیار بی‌درنگ، با لحنی تمرین‌شده گفت:

— ان‌شاءالله... به وقتش.

اما آن «به وقتش» سرد بود؛ خالی. انگار فقط برای رفع تکلیف گفته شده باشد. نیاز نگاهی کوتاه به او انداخت، نه از سر گله، بلکه از سر ناامیدی. لبخندی ساختگی زد: — فعلاً که خیلی درگیر کاریم، هر دومون.

کتایون از آن‌ها چشم برنداشت:

— کار همیشه هست... ولی عمر نه. عشق هم نه. اگه بهش نرسی، گم می‌شه.

سامیار نگاهش را به قفسه‌ی کتاب‌ها دوخت:

— گم هم بشه... اگه واقعی باشه، خودش برمی‌گرده.

نادر که تا آن لحظه ساکت بود، ناگهان چشم باز کرد و با نگاهی پر از خشم به سامیار خیره شد. با صدایی آرام اما روشن گفت:

— من... پیداش می‌کنم... حتی وقتی تو تنهاش بزاری.

و رو کرد به کتایون:

— به بهروز بگین من دختر به این کر خر نمی‌دم.

سکوت مثل مه روی فضا افتاد. نیاز بی‌حرکت ماند. خاطرات دیشب در ذهن پدرش جا مانده بود. کتایون نگاهی بین آن دو انداخت.

چهره‌ی سامیار رنگ باخت.

بعد از چند لحظه، کتایون به آرامی گفت:

— بعضی وقتا، اون‌که سکوت می‌کنه... بیشتر از همه فریاد می‌زنه.

سامیار لبخندی زورکی زد و برخاست:

— مامان... اگه اجازه بدین، باید یه تماس بگیرم.

و بی‌آن‌که نگاهی به نیاز بیندازد، از سالن خارج شد. در پشت سرش بسته شد.

نیاز چند لحظه همان‌جا ماند. بعد لبش را گزید:

— ببخشین... نمی‌خواستیم امروز فضای خونه این‌طور شه.

کتایون لبخند زد؛ مهربان، اما تلخ:

— بعضی فضاها خودشون حرف می‌زنن، عزیزم. لازم نیست کسی چیزی بگه. فقط دعا می‌کنم... چیزی که گم شده، پیدا بشه. قبل از اینکه دیر بشه.

نیاز سرش را پایین انداخت. اشک در چشمانش حلقه زد، اما پلک نزد.

نادر آرام گفت: — صدای بچه... توی خونه خوبه...

و بعد، دوباره چشم بست. مثل کسی که در رؤیای گذشته غرق شده باشد.


نیاز آرام پشت سر سامیار وارد اتاق شد. در را بست. صبر کرد تا تماس ساختگی‌اش تمام شود. سامیار گوشی را روی میز انداخت، بدون نگاه، شروع کرد به باز کردن دکمه‌های سرآستین.

نیاز دست به سینه ایستاد. صدایش آرام، اما بُرنده بود: — چرا انقدر راحت دروغ می‌گی؟

سامیار مکث کرد. نگاهی کوتاه انداخت و روی صندلی نشست:

— الان وقت این بحثا نیست، نیاز.

— یعنی هیچ‌وقت وقتش نیست. همیشه یه تماس هست، یه پروژه، یه بحران... ولی برای ما، حتی یه لحظه‌ هم نیست.

سامیار کلافه نفسش را بیرون داد:

— بحث بچه رو مامان مطرح کرد. می‌خواستی همون‌جا بگیم زندگی‌مون یه نمایشه؟ که سال‌هاست از هم دوریم؟ که حتی نمی‌خوای دستمو بگیری؟

نیاز یک قدم جلو آمد:

— اگه زندگی‌مون واقعاً چیزی بود، از نزدیکی نمی‌ترسیدی. نمی‌ترسیدی بغل کنی، لمس کنی، واقعی باشی.

— واقعی بودن کافی نیست!

— تو هنوز نمی‌دونی از این زندگی چی می‌خوای. یه قدم نزدیک می‌شی، دو قدم دور. بادست پس می‌زنی، با پا پیش می‌کشی.

چند ثانیه سکوت.

نیاز با صدایی گرفته:

— چرا گفتی "به وقتش"؟ واقعاً فکر می‌کنی وقتِ تموم شدن این نمایش هنوز نرسیده؟ یا فقط ترسیدی مامانت بیشتر شک کنه؟

سامیار آه کشید. دستش را روی پیشانی گذاشت و سکوت کرد.

نیاز نزدیک‌تر شد:

— من ازت فاصله گرفتم چون حس کردم دیگه نمی‌خوای نزدیک باشی. اما حتی واسه نگه داشتنم، تلاشی نکردی.

— نمی‌خواستم تحمیل شم. نمی‌خواستم از ترحم بمونی.

نیاز تلخ خندید:

— ترحم؟ اگه یه ذره از اون سامیارِ قدیم توت مونده بود، می‌فهمیدی من فقط دنبال یه دوست بودم... نه یه شوهرِ دکوری.

چند لحظه سکوت.

نیاز آرام عقب رفت. صدایش زخمی شده بود:

— کاش یه روز جرات کنی ببینی چی به دست آوردی و چی از دست دادی.

و از اتاق بیرون رفت. در، آرام اما سنگین بسته شد.

سامیار همان‌طور روی صندلی ماند. بی‌حرکت. چشم‌دوخته به نقطه‌ای دور. مثل کسی که تازه فهمیده، چیزی که گم شده... شاید دیگر هیچ‌وقت پیدا نشود.


کتایون آرام در زد:

— مزاحم نیستم، پسرم؟

سامیار لبخندی محو زد:

— شما که هیچ‌وقت مزاحم نمی‌شین، مامان.

کتایون وارد شد، چند قدم جلو آمد و روی مبل نشست. نگاهش را از پنجره نگرفت:

— یه زمانی این خونه با یه خنده‌ی تو روشن می‌شد. یه لبخند کوچیکت حال همه‌مونو عوض می‌کرد. ولی مدتیه...

سامیار گفت:

— فقط خسته‌م. چیز خاصی نیست.

کتایون آرام گفت:

— یادته اولین بار که گفتی نیازو دوست داری؟ هجده‌سالت بود. با چنان اطمینانی گفتی "مامان، این دختر با همه فرق داره" که دلم لرزید از جدی بودن عشقت.

سامیار لبخندی کم‌رمق زد، چشم‌هاش هنوز خیره به بیرون.

کتایون ادامه داد:

— من فقط چون مطمئن بودم دوستش داری، رفتم خواستگاری. هیچ‌وقت نخواستم چیزی بهت تحمیل کنم. ولی سامیار... حس مادری گول نمی‌خوره. نمی‌خوام بپرسم چی شده، اما حس می‌کنم گرمای رابطه‌تون رفته.

سکوت.

صدای کتایون نرم‌تر شد:

— زن‌ها گاهی با یه نگاه، یه نوازش ساده، آروم می‌شن. احتیاجی به کوه طلا ندارن... فقط می‌خوان دیده بشن، حس شن. نیازم از هموناست. یه دختر قوی... با دلی که اگه بشکنه، از بیرون محکم‌تر می‌شه، ولی از درون ترک ترک.

سامیار گفت:

— مامان... نمی‌دونم چرا انقدر همه‌چی سخت شده. اون‌قدر دور شدیم که حتی نمی‌دونم از کجا شروع کنم.

کتایون بلند شد. دستش را پشت شانه‌ی پسرش گذاشت:

— تو پسر شجاع منی. اگه بخوای، می‌تونی برگردی. فقط کافیه یه قدم برداری... همون‌قدر که اونم ببینه هنوز هستی.

از کنارش رد شد. لبخند زد و رفت سمت در:

— من به شما دوتا ایمان دارم. اما ایمان... فقط وقتی نجات می‌ده که دل بدی بهش.

چند لحظه‌ای مکث کرد، بعد گفت:

— سامیار... ما زن‌ها از بیرون شاید پیچیده به نظر بیایم. گاهی بی‌دلیل ساکت می‌شیم، گاهی با یه چیز ساده دلخور. ولی اگه کسی واقعاً بخواد بفهمه‌مون... سخت نیست.

سکوت کوتاهی بینشان افتاد. کتایون بلند شد.همان‌طور که سمت در می‌رفت، زیر لب گفت:

– برای اینکه رابطه بمونه، نیازی نیست هر روز عاشق‌تر شد... فقط باید هر روز "یادآوری کرد" که هنوز عاشقی.و بعد، بیرون رفت. حرف بچه را از عمد به میان آورد تا واکنش هر دوی آنها را ببیند. ‌پیش خود فکر کرد اول تلاش می‌کنم بهم نزدیکتون کنم نور کم رنگی از امید هنوز هست. اما اگر نشد... بال های رفتن نیاز رو نمی‌بندم.

رمانداستاننویسندگیرمان عاشقانه
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید