نیاز:
فرودگاه امام
هوا بوی تهران را میداد...
آمیزهای از گرد و خاک، دلتنگی، و حسی عجیب.
حسی که فقط وقتی پا به خاک وطنت میذاری میفهمیش.
از گیت خروجی که رد شدم، قلبم شروع کرد به کوبیدن.
نه از اضطراب، از همون حال خاصی که فقط با دیدن یه آدم خاص سراغت میاد...
و اون آدم حالا داشت به سمتم قدم برمیداشت...سامیار.
دلم لرزید.
هفت ماه بیخبری، فقط چند تماس کوتاه و چند پیامک خشک و بیروح.
با همون تهریش همیشگی، نگاه جدی، و حالت صورتیکه همیشه بیتفاوتی رو نشون میداد، روبروم ایستاد.
– سلام نیاز.
صدایش گرم بود، اما رگهای از خستگی توش موج میزد.
– سلام... خیلی منتظر موندی؟
سرش رو بهآرومی تکون داد و چمدونم رو از دستم گرفت.
– حدوداً سه ساعت. دیر کردی.
با لبخند گفتم:
– خلبان من نبودم، معذرت میخوام.
– چطوری؟
– خوب... خسته، کمی هم گرسنه. فرانسه خوش گذشت؟
جدی گفت:
– یکسری کارها بود که باید قبل از برگشت به ایران تمومش میکردم. خونه رو چیکار کردی؟
– فعلاً سپردمش دست دنیز تا بعداً یه فکری بکنم.
چشماش رو تنگ کرد.
– دنیز؟ همون دختر تُرکه، همکلاسیت؟
– آره، دختر خوبیه. بهش اعتماد دارم. یه جورایی همخونم حساب میشد.
ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
– دست ننهم درد نکنه با این عروس آوردنش... خونهمو کردی پاتوق.
لبخند نزدم. جدی گفتم:
– وقتی از اول تصمیم گرفتی جدا زندگی کنیم، باید یه فکری برای تنهایی و غربتم میکردم.
نگاهم کرد. ناراحت.
– این خواست هر دومون بود...
– نه، تو تصمیم گرفتی. من اطاعت کردم.
و به کنایه گفتم:
– زن باید به حرف شوهرش گوش کنه، نه؟
کلافه گفت:
– میدونی که این ازدواج خواست خودمون نبود. نمیخواستم با آدمی که بهت تحمیل شده و هیچ حس خاصی بهش نداری آیندتو خراب کنی. نگو که بد کردم نگران آیندهت بودم.
لبخند تلخی زدم.
–الان باید ازت تشکر کنم ۸ سال اسم شوهر رو فقط برام یدک کشیدی؟ منم به زندگی تو تحمیل شدم. شرایط رو قبول کردم چون نمیخواستم بال پروازت رو بگیرم. فکر نمیکنم چیزی بهت بدهکار باشم.
سامیار نفس عمیقی کشید. نگاهی به اطراف انداخت.
– آشی بود که بزرگترا پختن، ما هم خوردیم... دعوا نداریم که. بریم، منم خیلی خستم.
سکوت کردیم.
هر دو ناراحت بودیم.
شاید همین سکوت، تنها راه درست برای اون لحظه بود.
به سمت خروجی قدم برداشتیم. سامیار هر دو چمدون رو دنبال خودش میکشید.
نزدیک در یاد حلقهها افتادم.
– صبر کن.
از تو کیفم جعبهی حلقهها رو بیرون آوردم و به طرفش گرفتم.
ازم گرفت. در جعبه رو باز کرد.
چند لحظهای خیره موند به حلقهها.
نگاهش عجیب بود؛ دلتنگ، کلافه، ناراحت...
هر دو حلقه رو درآورد. جعبهی خالی رو به سمتم گرفت.
– یه چیزی بگم نیاز؟
با کنجکاوی نگاهش کردم.
حلقهی سولیتر رو بین انگشتاش گرفت.
– وقت خریدنش، وقتی گفتی هرچی خودم دوست دارم انتخاب کنم...
باور کن با اینکه ناراحت بودم از عذابی که میکشیدی، ولی این تنها هدیهای بود که با دل و جون برای همبازی بچگیم خریدم.
تمام تلاشم رو کردم چیزی انتخاب کنم که به دستای سفید و ظریفت بیاد.
مثل وقتایی که بهترین قسمت کیک رو برای تو میخواستم، یا قرمزترین سیب رو، بزرگترین پرتقال رو...
همیشه فقط میخواستم خوشحال باشی.
انگشتهام رو گرفت.
لمسشون کرد.
بعد، حلقه رو توی انگشتم جا داد.
– معذرت میخوام که خوشبخت نیستی.
بغض داشتم.
حرفی نتونستم بزنم.
به حلقه نگاه کردم. انگار برای اولین بار میدیدمش.
چقدر زیبا بود.
چقدر به دستم میاومد.
لبخند تلخی زدم.
برای اولین تاکسی دست تکون داد.
بعد از جا دادن چمدونها، با هم روی صندلی عقب نشستیم.
آدرس خونه رو روی کاغذی نوشت بود ، به راننده داد.
رگهای شقیقهاش بیرون زده بودن.
چشمهاش رو با درد تنگ کرد. با انگشت ماساژشون داد.
– بازم میگرن؟
چشمهاش رو بست. سرش رو تکیه داد به پشتی صندلی.
– دیگه داروها خوب اثر نمیکنن. خیلی اذیتم.
دلم سوخت.
از نوجوانی همیشه درگیر میگرن بود.
هیچوقت خواب آرومی نداشت.
دستم رو گذاشتم روی دستش.
– اگه بوی عطر اذیتت میکنه، چند لحظه صبر کنیم لباسم رو عوض کنم؟
دستم رو گرفت.
– عطرتو دوست دارم. نگران نباش... یه کم بخوابم بهتر میشم. روز خستهکنندهای بود.
و بدون اینکه دستم رو ول کنه سکوت کرد....
چراغهای خیابون یکییکی میگذشتن.
مثل خاطراتی که تو ذهنم جون میگرفتن.
ذهنم خودش داشت فیلم زندگیمو پخش میکرد.
یاد روزی افتادم که مامان گفت:
«نادر و بهروز پیشنهاد دادن تو و سامیار با هم ازدواج کنین، منو کتایون هم راضی هستیم.»
قلبم یه لحظه ایستاد.
نه از شوک...
از ترس.
ترس از اینکه نکنه سامیار نخواد.
نکنه بگه: "من فقط به چشم یه دوست بهش نگاه میکنم."
ولی نگفت.
منم نگفتم.
دوستش داشتم.
فقط نشستم روبهروی بزرگترا؛ مامان و بابا که با مهربونی نگام میکردن، کتیخانم و آقا بهروز که با لبخند منتظر بودن...
و گفتم:
«هرچی صلاح بدونین.»
اما سامیار فرق داشت.
نگاهش... هنوز یادمه.
عمیق بود. طولانی.
از همون شب، غریبه شدیم.
توی نور کم تاکسی، حلقهام میدرخشید.
روز عقد، با دستای لرزون انداخت تو انگشتم.
نگفت دوستت دارم.
منم نگفتم.
فقط لبخند زدیم.
یه لبخند پر از سکوت.
با هم رفتیم لندن.
یه خونهی دوخوابهی نقلی.
یاد پیشنهادش افتادم...
فکر میکرد این ازدواج فقط یه قرارداده.
یه امضای طلایی برای شراکت دو خانواده.
منم...
چون غرور لعنتیم نمیذاشت، هیچی نگفتم.
میگفت خواست ما نبوده. نیازی نیست کنار هم زندگی کنیم.
نخواست منو.
منم، مغرورتر از خودش، قبول کردم.
رفت...
با یکی از دوستاش همخونه شد.
دورادور هوامو داشت، ولی همهچیز سخت شد.
کسی نمیدونست ما زن و شوهریم.
نه استادهامون، نه دوستامون.
انگار ما یه راز بودیم.
رازی که کسی نباید میفهمید.
کلاسهای مشترک زیادی داشتیم.
کنار هم مینشستیم، اما یه دنیا فاصله بینمون بود.
سکوت همیشه بینمون راه میرفت...
مثل یه سایه.
همهچیز روز به روز سختتر شد.
نگاهمو از شیشه گرفتم.
به سامیار نگاه کردم. هنوز خواب بود.
یه خستگی قدیمی نشسته بود روی صورتش.
از اینکه خودخواهانه باری روی دوشش شده بودم، رنج کشیدم.
حالا بعد از هشت سال، برگشتیم.
برای همیشه.
با هم.
ولی...واقعاً با هم؟
نمیدونم.
هیچی نمیدونم.
فقط میدونم... هنوز یه چیزی تو قلبمه که با دیدنش آروم میگیره.
شاید همون چیزیه که اسمش عشقه.
عشقی که بلد نبودیم به هم بگیم.
شاید برگشتنمون، یه فرصت دوبارهست...
یا شاید هم فقط رویای خام دختری از گذشتهای دور.