"بردیا"
باد خنکی از پنجره باز اتاق بیمارستان میوزید. نشسته بودم روی صندلی آهنی کنار تخت، سرم میان دستهام، نگاه دوخته به زمین. ساعتها بود که پلک نزده بودم، ولی ذهنم توی دخمه پرسه میزد. همون جایی که همه چیز شروع شد... یا شاید هم تموم شد.
صدای پاشنهکفشهایی آشنا در راهرو پیچید. مامان کتی بود. با وکیلش.
در باز شد. آرام، اما با اقتدار. مثل همیشه.
کنارم نشست. نگاهش نرم و سنگین بود. دستش رو روی شونهام گذاشت و همونطور که نگاهم میکرد، آروم گفت:
— چرا زودتر نگفتی مادر؟ اگه میدونستم دختری وجود داره، اگه میدونستم بردیای من خواهری داره، شده تهران رو به صف میکردم پیداش کنن...
نگاهی به فرشته معصوم روی تخت کرد و گفت: - بردیا، باید قویتر از این حرفا باشی. وقت ترحم به گذشته نیست. به خودت بیا پسرم، کلی کار داریم.
وکیلش که پشت سر ایستاده بود، پوشهای باز کرد و چند برگ رو بیرون کشید:
— پدر و مادر شما بازداشت شدن. دو مرد دیگه هم که اون شب در خانه بودن تحت بازجویی هستن. محل زندگیشون، پر از شواهد مجرمانهست. پلیس توی اون دخمه، دو کیلو شیشه پیدا کرده. آزمایشها و عکسبرداری از محیط هم تایید کرده که اونجا محل بستهبندی و توزیع بوده. اما مهمتر از همه...»
لبم خشک شد. ولی چیزی نگفتم.
وکیل ادامه داد:
— مادر بیولوژیکیتون... بر اثر مصرف بیشازحد، در بازداشتگاه درگذشت. ظاهراً... خودخواسته بوده، متاسفم.
نمیدونم حسی که داشتم چی بود. نفرت؟ اندوه؟ شاید تهی بودن. شاید فقط دلسوزی برای کودکیای که هیچوقت مادری نداشت.
و بعد، صدای وکیل پایینتر اومد، جدیتر:
— در مورد دختر بچه... مهسا... دکتر متخصص اطفال تأیید کرده که تعرضی انجام نشده.
مامان کتی دستهاش را رو به آسمون برد و از ته دل خداروشکر کرد.
- اما... دخترک بین ۷ تا ۸ سال بیشتر نداره. اونقدر لاغر و رنجکشیدهست که تخمین سنش سخت بود... آثار بدرفتاری، کمغذایی، و جای چند سوختی با سیگار روی تنش... و با مکثی گفت کاملاً مشخصه... این دختر از نظر پزشکی هفت سالست نه دوازده سال.
سینهام گرفت. یه درد آشنا توی دلم پیچید. — «میخوام حضانتش رو بگیرم.» گفتم. با صدایی که از خودم بعید بود.
مامان کتی فقط لبخند زد. همون لبخند مهربون و نادری که وقت تصمیمهای بزرگ بهم میزد.
— هیچ آدمی به آن اندازه تو لیاقت داشتنش رو نداره
-------
سه روز بعد، همون روزی که تارا چمدون بسته بود برای رفتن به جیرفت، مهسا وارد عمارت زند شد. دستان کوچک و ترکخوردهاش رو محکم توی دستم گرفته بود. نگاهش پر از ترس و تردید بود، درست مثل روز اول من. نیاز و سامیار با لبخند به استقبالش اومدن. حتی اشکان پشت پیانوش رفت و براش آهنگی کودکانه نواخت. مامان کتی خم شد و آرام مهسا رو در آغوش گرفت. مهسا برای لحظهای خشکش زد، بعد ناگهان گریه کرد. انگار همهی دردهای دنیا از اون گلوی کوچکش بیرون زدن.
تارا قبل رفتن، اتاقش رو برای مهسا آماده کرده بود. تختش رو مرتب کرده بود، چند تا کتاب بچهگانه گذاشته بود روی میز، حتی یه عروسک کوچیک کنار بالش.
اما مهسا، هنوز با کسی احساس راحتی نمیکرد. شبها، بیهیچ حرفی، خودش رو به مامان کتی میرسوند و اون، بیهیچ پرسشی، در آغوشش میکشید. توی همون اتاق بزرگ و آرام، جایی که بوی گل یاس و آرامش میداد، کنار هم می خوابیدن.
من بیشتر از همیشه خیره بهش میموندم. به اون کودک زخمخوردهای که توی سکوتش، هزار فریاد دفن شده بود. و یه عهد توی دلم محکم شد:
تا نفس دارم مهسا رو خوشبخت ترین دختر روی زمین کنم.
--------
صبحانه در عمارت زند
نور صبح از پشت شیشههای بلند و شفاف عمارت، با ناز و طنازی روی میز چوبی صبحانه پاشیده بود. صدای پرندهها با کلکلِ خفیف نیاز و اشکان بر سر قهوه و مربا قاطی شده بود. مهسا، با پیژامه گلگلی و موهایی که هنوز گرههای خواب ازش باز نشده بود، روی صندلی کنار بردیا نشسته بود و لقمهها رو به سختی، اما با اشتیاق، توی دهان کوچکش جا میداد.
بردیا که هنوز به حضور این موجود ریز و شکننده عادت نکرده بود، با نگاهی آمیخته به ترحم و دلبستگی پنهان، سعی میکرد خودش رو وقف این فرشته کوچیک کند.
اما ناگهان، صدای صاف و بچگانه مهسا سکوت را شکست:
— «داداشی؟»
بردیا سر برگردوند، لبخند ملایمی زد: — «جون دل داداشی؟»
مهسا با نگاهی صاف و بیشیلهپیله گفت: — «کی میبری منو سر خاک آجی؟»
صدای قاشقها قطع شد. حتی خندههای نیمهتمام اشکان و نیاز توی هوا موند. همه چشمها به مهسا دوخته شد.
در همون لحظه، دیاکو، مثل همیشه بیصدا و خونسرد، وارد آشپزخانه شد. چشمش که به چهره متعجب و رنگپریده بردیا افتاد، ایستاد:
— «آجی؟»
با قدمهایی نرم به سمت مهسا رفت، زانو زد، و دستهای کوچکش را گرفت و آرام بوسید:
— «تو آجی داشتی دختر قشنگ؟»
مهسا با همان معصومیت کودکانه سری تکان داد: — «اره عمو... پنج ساله مرده.»
دیاکو ابرو بالا انداخت: — «چی شده؟»
مهسا سرش را پایین انداخت، انگار از چیزی شرمنده باشد: — «بابا گفت چون حرف گوش نداد، خدا زدش... اونم مرد.»
قلب همه انگار لحظهای ایستاد. نفسها بریده شد.
دیاکو آرام کنار صندلیاش نشست، نگاهش اما دیگر آن نگاه همیشگی نبود. تلخی عمیقی در چشمهایش موج میزد. با لحنی نرم پرسید:
— «تو دیدیش که مرد؟»
مهسا گفت: — «نه... فقط هر روز میرفتم سر خاکش. از همون روز به بعد، بابا و مامان بهم گفتن مهسا...»
بردیا هنوز مات بود. قاشق از دستش افتاد و صدای افتادن فلز روی سرامیک، مثل سیلی سکوت رو شکست.
دیاکو بدون اینکه نگاه از مهسا بگیره، با حرکت سر به سامیار اشاره کرد. سامیار فوری نزدیک شد و کنار بردیا نشست. مامان کتی بدون صدا دست روی قلبش گذاشته.
دیاکو خم شد، چشم در چشم دخترک، سرش رو نوازشی کرد و گفت: — «خب حالا بهم بگو، اسم خودت چیه؟ شیطون بلا؟»
مهسا کمی فکر کرد، انگشت کوچکش رو زیر چونش زد و با ابروهای درهم گفت:
— «نمیدونم... بابا همیشه میگفت گوساله! مامان همشه میگفت ذليل شده... نمیدونم کدومشه.»
خنده تلخی از لب دیاکو گذشت، آنقدر کمرنگ که فقط بردیا دید.
— «ولی آجی مهسا که مرد، از فرداش بهم گفتن مهسا.»
دیاکو لقمهای نون پنیر برایش گرفت، جلوش گذاشت:
— «میدونی آجیت کجا خاک شده؟»
مهسا سرش را خم کرد، صداش پایین اومد، مثل نجوا:
— توی باغچه خونمون. همونجا که من هر روز از پارک گل میکنم، میریزم روش...
دیاکو رو به نیاز گفت: —خاله نیاز ، مهسا جون رو بعد صبحانه مبری تو باغ با هم بازی کنید؟
— نیاز گیج و منگ چشمی گفت
دیاکو بیصدا بلند شد. چشم در چشم بردیا دوخت. اشارهای کوتاه کرد. هر دو بدون حرف از آشپزخانه بیرون رفتند. نگاه مهسا هنوز روی لقمهای بود که در دستان بردیا جا موند.
در راهرو، دیاکو گوشیاش را بیرون کشید، درحالیکه قدمهاش سریعتر میشد، گفت:
— رضا... فوراً یه آدرس برات میفرستم. با تیم پزشکی قانونی و بچهها برو اونجا. همه حیاط رو بگرد... مخصوصاً باغچه خونه رو، دنبال جسد یک کودک باشید.
صدایش محکم، سرد، و بیرحمانه بود. لحن یک مردی که از دیدن جنایت، دلش به هم میریزد، نه برای مجازات، که برای حقیقت.
"دیاکو"
خونه هنوز توی شعاع نوار زرد پلیس محصور بود. تیم صحنه جرم زودتر از من رسیده بود. رضا با اون دقت وسواس گونه همیشگیش مشغول هدایت نیروها بود. من با قدمهایی که به عمد سنگین برمیداشتم، از روی خاک نمخورده حیاط رد شدم.
باغچه، اونجایی که دخترک گفته بود، هنوز بکر بود. نه تابلویی، نه گلی. فقط یه تپهی کمارتفاع و ناموزون با خاکی که انگار تازهکاری ناشی روشو صاف کرده باشه. قلبم فشرده شد. حتی اگه احتمال میدادم بچه دروغ بگه، چیزی توی تُن صدای اون دخترک، حقیقت رو داد میزد.
ایستادم. سرمو چرخوندم سمت رضا. — «رو این تپه تمرکز کن. حفاری با دقت. فقط هم تیم تو.»
رضا بدون کلام اضافه، با تکون مختصر سر، علامت داد. دوتا از نیروهای آموزشدیدهی شناسایی صحنه جرم، با ابزار سبک و برسهای مخصوص شروع کردن به خاکبرداری لایهبهلایه. هر میلیمتر، با مستندسازی دقیق، عکاسی با زاویه و نور کنترلشده، و ثبت GPS پیش میرفت.
دستم رفت روی گوشی بیسیمم: — «دکتر فرهانی، وضعیت تیم پزشکی قانونی؟»
صدای اون زن، خونسرد و حرفهای: — «ده دقیقه دیگه میرسیم. با تجهیزات کامل.»
نفسم رو دادم بیرون. برگشتم سمت در خونه. اونجا بود که یه چیز دیگه به ذهنم رسید. سمت پنجرهی مشرف به باغچه رفتم. قاب چوبی پوسیده بود. شیشه ترک داشت. از همون زاویهای که یه کودک هر روز میتونست خیره بشه به نقطهای خاص... به اون تپه. قشنگ میتونستم مهسا رو تصور کنم، با یه شاخه گل تو دست، خیره به زمین، در انتظار معجزهای که نمیاد.
رضا صدام کرد. سریع برگشتم.
— «سرگرد... اینجاست.»
چشمم به بقایای یه چیزی شبیه به پتو افتاد. خاک گرفته. لبهاش رد خون خشکشده داشت. با دقت بلندش کردن. زیرش، یه قالب کوچک... بدن یک کودک، در وضعیت خوابیده به پهلو. بدون لباس، بدون کفن. فقط در آغوش سرد خاک.
سکوت مطلق شد. انگار دنیا نفس نمیکشید.
خانم دکتر فرهانی حالا رسیده بود. با دستکشهاش بدن رو معاینه کرد، از خاک اطراف نمونه گرفت، دمای بدن رو با سنسور مادون قرمز بررسی کرد. بعد، زیرلب گفت:
— «احتمالاً حداقل چهار تا پنج سال از زمان دفن گذشته. اسکلتبندی کامل، اما بعضی استخوانها نشون میده کودک در سن ۷ یا ۸ سالگی بوده. آثار ضربه مستقیم به ناحیهی جمجمه دیده میشه... شواهد اولیه از مرگ به علت تروما حکایت میکنه.»
رضا آرام گفت: — «قتل عمد. با نیت پنهانکاری. دفن غیرمجاز. مخفیسازی جنازه.»
من لبهامو روی هم فشار دادم. چیزی نگفتم. ولی توی ذهنم داشتم پازل رو میچیدم. مهسا... یا بهتر بگم، دختری که مهسا نام گرفت، شاهد ناخواسته یه جنایت بوده. ممکنه حتی شاهد مستقیم نبوده باشه. ولی ذهن کودکانهش حقیقت رو در خودش نگه داشته. بی هیچ دخل و تصرفی. و حالا، این حقیقت داشت از دل خاک فریاد میکشید.
با صدای خشدارم گفتم:
— «جسد باید فوراً به پزشکی قانونی منتقل بشه. نمونهگیری DNA انجام بشه. تطبیقش با بردیا. ببینیم آیا نسبت خواهر-برادریی تأیید میشه یا نه.»
رضا اضافه کرد:
— «و بازبینی کامل مدارک تولد، سوابق بیمارستانی، پرونده ثبت احوال. باید مشخص کنیم این خانواده چند تا بچه داشتن، اسمی ثبت شده یا نه.»
سری تکون دادم و رفتم عقبتر. چشم دوخته بودم به اون تپه، حالا دیگه نه بهعنوان نقطهای در خاک، بلکه بهعنوان گواهی از حقیقت.
آروم زیرلب گفتم:
— «دیگه نمیذارم هیچ بچهای بیصدا دفن شه. قسم میخورم.»
به خودم اومدم، بردیا بی صدا در گوشه ای مات ایستاده بود. به سمتش رفتم. بیا بریم. تکان نمی خورد. آرنجش رو توی دستم فشردم اسمش رو صدا کردم، بردیا، و باز خیره به جسد کودک.
خانم دکتر بی حرف به سمتمون آمد و کشیده محکمی به بردیا زد.
بردیا منگ اول به اون و بعد به من نگاه کرد.
خانم دکتر: شکه شده، زمان لازم داره. دست برد داخل موهای بردیا و چند تار مویی که داخل دستش اومد رو تو کیسه مخصوص گذاشت.
سرگرد از اینجا ببرش هرچه دورتر بهتر.
--------
مهسا، بیصدا روی مبل چرم کنار شومینه نشسته بود، پاهاشو توی هم گره زده، یه خرس پارچهای به بغل، با گوشهای تا شده. صورتش آرامتر از اون چیزی بود که انتظار داشتم. اما این سکوت... این نگاههایی که گاهی با وسواس به در میدوخت، نشون میداد زیر این آرامش، طوفانی هست که فقط یه متخصص میتونه بهش نزدیک شه.
دکتر مهناز رادفر، روانپزشک کودک، بهآرامی کنارش نشست. نه روپوش سفید پوشیده بود، نه کیف تخصصی. با یه بلوز گلبهی ساده، همقدش شده بود.
— «سلام مهسا جان. من مهنازم. شنیدم خرس کوچولوت اسم داره. میشه بهم بگی چیه؟»
مهسا مکثی کرد. — «آجی صداش میکردم. وقتی میترسیدم، بغلش میکردم که آجی نترسه...»
نگاه دکتر کوتاه به من و مامان کتی افتاد. من فقط با حرکت سر تأییدش کردم.
دکتر با نرمی گفت: — «تو یه آجی داشتی، درسته؟ برام ازش بگو.»
مهسا چشمهاشو پایین انداخت، زبونشو از لای لبهاش زد بیرون، عادت تیکواری که حالا شناختمش. — «اسمش مهسا بود. من اونوقت اسم نداشتم»
دکتر آروم گفت: — «آجی مهسا چه شکلی بود؟ مثل تو بود؟»
مهسا لبخند کجی زد. — «نه... موهاش خوشگلتر بود. همیشه باهام بازی میکرد. ولی یه روز مامان با کمربند زدش. چون از تو یخچال بی اجازه نون برداشته بود. بعدشم... شب صداش نمیاومد... بابا گفت خدا زدتش چون بچهی بدی بوده...»
لبهامو فشار دادم. مامان کتی بیحرکت بود، اما دستش روی میز، لرز خفیفی داشت.
دکتر با صدایی بسیار ملایم ادامه داد: — «اون شب چی شد مهسا؟ تو دیدی چی شد؟»
مهسا سرشو به خرسش تکیه داد. زمزمه کرد: — «فقط دیدم مامان یه پارچه انداخت روش... بابا هم به من گفت مهسا خوابیده، دیگه بیدار نمیشه... بعد اون شب دیگه من شدم مهسا. همون لباساشو پوشیدم، همون جایی که می خوابید خوابیدم...»
بغض گلومو فشار داد. دکتر هم ساکت موند. بعد از چند دقیقه گفت: — «مهسا کوچولوی ما... خیلی شجاعی که اینا رو گفتی. من و بقیه، حواسمون بهت هست. دیگه هیچکس اذیتت نمیکنه، قول میدم.»
نگاه دخترک به دکتر آرام شد، حتی لبخندی زد. این جلسه بهقدر یک هفته بازجویی برای من ارزش داشت.
---
دو روز بعد – آزمایشگاه ژنتیک پزشکی قانونی
موی بردیا در کیت مخصوص جمعآوری و بستهبندی شده بود. نمونه استخوان از بقایای جنازهی دفنشده نیز، با دقت استخراج و در شرایط کنترلشده حفظ شده بود. بعد از ۴۸ ساعت، نتایج رسمی به دستم رسید.
تطابق ژنتیکی کامل بین بردیا و کودک متوفی: رابطه خواهر-برادری تأیید شد.
گزارش امضا شده بود. کارشناس بخش ژنتیک هم در گزارش تاکید کرده بود که احتمال خطا، با توجه به کیفیت نمونهها، صفر درصد است.
-------
بازجویی نهایی:
اصغر – پدر مهسا و بردیا
زیرزمین اداره مرکزی آگاهی. اتاق بازجویی با نور مهتابی مستقیم، فضای استریل، دوربین ضبط فعال.
اصغر، با لباس راه راه آبی زندان نشسته بود. سر پایین، دستها رو بههم میمالید. اون جسارتی که تو عکسهای قدیمیش دیدم، حالا رفته بود. حتی نمیتونست مستقیم تو چشم من نگاه کنه.
روی صندلی روبروش نشستم. لبتاب بسته کنارم، یه پرونده ضخیم باز جلوم بود.
— «اصغر. جسد یه دختربچه، داخل باغچهی خونهات پیدا شده. تو میخوای برام بگی که چطوری رسید اونجا، یا بذاری من از گزارش کالبدشکافی و شهادت دخترت مهسا برات بخونم؟»
تکان خفیفی خورد. اما چیزی نگفت.
آروم ادامه دادم:
— «بر اساس گزارش پزشکی قانونی، مرگ با ضربه مستقیم به جمجمه اتفاق افتاده. نه سقوط. نه تصادف. نه حادثه. و بدتر از همه، دفن مخفیانه. بدون اطلاع هیچ مرجعی. و حالا، DNA نشون داده اون بچه، دخترت بوده. مهسا.»
صدای خشدارش بالاخره بلند شد:
— «اون... اون زیادی حرف میزد... مادرش زدش، نمیخواست بمیره، فقط میخواست بهش درس حسابی بده... بعد... من ترسیدم، فقط نمیخواستم کسی بفهمه...»
نفس عمیقی کشیدم. جمله رو بریدم.
— «و تو به بچهی دیگهات گفتی که حالا باید مهسا باشه، چون مهسا مرده...
گردنش رو مالید و بی تفاوت گفت: — کی حال داشت بره ثبت احوال، مثل قدیمیا مال اون رو گذاشتیم برای این»
سکوت.
— «تو یه قتل رو لاپوشونی کردی، هویت یه کودک دیگه رو ازش گرفتی، و الان مادرش با اوردوز از بین رفت. حالا فقط یه سوال مونده، چرا؟»
نگاهش لرزید، اشک تمساحی ریخت و گفت:.
— «چون... نمیخواستم بچههام برن بهزیستی. چون اگه میفهمیدن، میبردنشون...»
بلند شدم. صندلی عقب رفت. نگاهم یخ زده بود.
— خفه شو عوضی کنار تو چی داشتن که تو بهزیستی کمتر بود؟ تو آیندهشون رو دزدیدی، با دست خودت.
— من که نکشتم، به من چه زری بلد نبود توله هاشو جمع کنه؟ ولم کنید بابا، بدنم درد میکنه، کی آزاد میشم؟
با کلافگی یقشو جلو کشیدم و در گوشش گفتم ۲ راه داره خلاص بشی یا خودم با همین دستهام تیکه و پارت میکنم یا چوبه دار؟ انتخاب با خودته کثافت بی همهچيز.
پرتش کردم عقب که از روی صندلی افتاد.
از اتاق که خارج شدم، فقط یه چیز تو ذهنم بود: حالا دیگه اون کودک، مهسا، میتونست تو آرامش هویتشو باز پیدا کنه. و عدالت، در نهایت، راهشو باز کرده بود.
---------
باد ملایمی از جنوب میوزید و سایه درختان کهنهسالی که کنار قطعهی کودکان آرامستان بودند، آرام روی خاک افتاده بود. صدای قدمها روی خاک خیس، از سکوت و احترام تلختر بود. همه آمده بودند: مامان کتی، بردیا، سامیار، نیاز اشکان حتی مسعود و شیرین، ساکت و سیاه پوش.
بردیا خمیده تر از همیشه در سکوتی کامل بین سامیار و اشکان قدم برمیداشت. مهسا کوچولو، با لباس سفید سادهای که مامان کتی براش دوخته بود، دست توی دست من گذاشته بود. آروم اما بیقرار، با چشمهایی که بیشتر از سنش میدیدند. نگاهش به گور تازهکنده شده دوخته بود. جایی که حالا قرار بود آجی واقعیاش بخوابه؛ نه زیر شمشادهای بینام توی باغچهای سرد و بیصدا.
کفن کوچک، ساده و سفید بود. بردیا استخوان های کوچک کفن پیچ شده رو مثل نوزادی در آغوش گرفت و با گریه شروع کرد به خوندن لالایی که مامان کتی همیشه برامون می خوند:
سراومد زمستون شکفته بهارون گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون کوهها لاله زارن، لالهها بیدارن تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو میکارن توی کوهستون، دلش بیداره تفنگ و گل و گندم داره میاره توی سینهاش جان جان جان یه جنگل ستاره داره، جان جان، یه جنگل ستاره داره سراومد زمستون، شکفته بهارون گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون لبش خنده نور دلش شعله شور صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور توی کوهستون، دلش بیداره تفنگ و گل و گندم داره میاره توی سینهاش جان جان جان یه جنگل ستاره داره، جان جان، یه جنگل ستاره داره
بعد با گریه گفت: ببخشید داداشی فقط تونست برات یه آهنگ بخونه. ببخشید نبودم بغلت کنم کتک نخوری، ببخشید نبودم که گرسنه نخوابی.
بعد استخوان هارو به تنش فشار داد و با احترام درون خاک گذاشت.
با گلهایی که مهسا صبح، خودش چیده بود روی کفن رو پوشوندیم. بردیا گلسر صورتی کوچیکی که ، بیصدا، از جیب کت مشکی رنگش بیرون آورد و با لرزش دست، گذاشت کنار دست خواهرکش و گفت یادگاری از داداشی باشه برات.
و مراسم کوچک دخترک شروع شد.
صدای روحانی، از بلندگو، با طمأنینه آیهای میخواند. ولی من چیزی نمیشنیدم جز صدای خاک، که آروم آروم روی او مینشست. مهسا بیحرکت بود. حتی وقتی دستهای مامان کتی دورش حلقه شد، هنوز به گور نگاه میکرد.
آهسته خم شدم کنارش.
— «مهسا... یه چیزی میخوای به آجی بگی؟»
بچه سرشو کمی بالا آورد. لبهاشو جمع کرد و آروم اما طوری که همه بشنویم گفت:
— «آجی... حالا دیگه جات خوبه، دیگه هیچکس با کمربند نمیزنت، دیگه شب گشنه نمیخوابی... ببخش که اون شب خواب موندم و بیدار نشدم...»
اشکها بیصدا روی گونههاش سُر خوردن. مامان کتی محکمتر بغلش کرد. بردیا برگشت و رفت. نتونست بمونه. اشکان هم به دنبالش، نیاز از گریه زیاد به هقهق افتاده بود و سامیار نمیتونست آرومش کنه. شیرین جون به سینش میزد و پدر و مادرش رو نفرین میکرد. اما مامان کتی سر مهسا رو روشونش گذاشت و دم گوشش چیزی زمزمه میکرد.
من ایستادم. دستبهسینه. به خاک نگاه کردم. اسمش بالاخره ثبت شده بود. توی شناسنامه، روی تابلوی بالای مزار کوچکش، توی تاریخ.
مهسا. دخترک هشت سالهای که قربانی خشونت شد، بینام زیست و حالا با نام آرمیده.
انگشتانم رو روی خاک سرد گذاشتم. زمزمه کردم:
— «قول میدم، صدای تو هیچوقت گم نمیشه. نه تو ذهن ما. نه تو دل برادر و... خواهر کوچیکت.»
باد آرامی دوباره وزید. و من فهمیدم، بعضی آدما زنده نیستن تا عدالت رو ببینن... اما میتونن آرام بخوابن وقتی دیگران براشون جنگیدن...
--------
اون شب، سکوتی غریب توی عمارت پیچیده بود. همهمون خسته بودیم. نه از راه، نه از مراسم... از سنگینی چیزی که فهمیده بودیم. از تصویر اون باغچه لعنتی. از اسم کوچیکی که حالا روی سنگ سرد نشسته بود.
مهسا کنار مامان کتی نشسته بود، پتو تا گردنش کشیده، اما پلکهاش از خستگی نیفتاده بودن. مامان کتی دستی توی موهاش میکشید، آرام و بیکلام. من از در نیمهباز نگاه میکردم. نمیخواستم فضا رو بشکنم.
یه لحظه، مهسا رو کرد به مامان کتی:
— «مامانی؟ میتونم یه چیزی بکشم؟»
کتی لبخند زد. نه اون لبخند همیشگیش، یه لبخند تلخ، پُر از اشکایی که نمیریخت. از کشوی میز کنار تخت، دفتر سفید و مداد رنگیهای کوچیکی رو درآورد و جلوش گذاشت.
مهسا دفتر رو باز کرد، و با احتیاط مداد سبز رو برداشت. چند دقیقهای سکوت بود، جز خشخش آروم مدادها روی کاغذ.
من وارد شدم. کنارش زانو زدم. کاغذ رو دیدم.
یه خونه کوچیک، یه درخت بزرگ، و دو تا دختر. یکی کوچولو، یکی بلندتر. توی آغوش هم. با لبهایی که به طرز کودکانهای به لبخند کشیده شده بود.
رو کرد به من و گفت: «این منم و آجی. خدا گفت دیگه هیچکس نمیزنتمون. آجی گفت تو هم میتونی بخندی.»
نفس تو سینهم حبس شد. فقط تونستم دستای کوچیکشو بگیرم و ببوسم.
مامان کتی پتو رو مرتب کرد و گفت:
— «بذار اینو نگه داریم. توی قاب، کنار تختت.»
مهسا سر تکون داد. بعد، توی بغل مامان کتی فرو رفت. اون شب برای اولین بار خوابید. آروم، بی گریه، بی بیدار شدنهای وحشتزده.