سه روز از ورود تارا به جیرفت میگذشت. پاییز با رنگهای زیبایش حال و هوای خاصی به این منطقه بخشیده بود. دیگر از گرمی سوزان تابستان خبری نبود و نور ملایم خورشید از میان نخلهای بلند، زندگی را به زمین بازمیگرداند. خاک سبک زیر پا، با هر قدم، گردی لطیف را در هوا پراکنده میکرد.
صبحها نسیم خنکی از کوههای «پاراچین» و «ساردوئیه» به دشت میوزید و باقیمانده سرمای شب را با خود میآورد. هوای دلپذیر به قدری دلچسب بود که میشد ساعتها در گودالها نشسته و با ابزارهایش، لایههای خاک را بررسی کرد.
در اطراف، سکوتی عمیق برقرار بود و گهگاهی صدای پرندهای محلی یا خشخش مارمولکی در بوتههای خشک به گوش میرسید. تارا به این سکوت عمیق علاقمند شده بود، سکوتی که در دل خاک باستانی هزاران ساله، رازهایی را پنهان کرده و منتظر دستانی برای کشف آنها بود.
بوی نم و خاک آفتابخورده در نسیم میپیچید؛ بویی که در هیچکجای دیگر حس نمیشد. انگار خود تاریخ در این فضا نفس میکشید.
آن روز، گروه مشغول بررسی بخشی از محوطهای خاص بودند؛ جایی که تصاویر هوایی نشان از وجود سازهای مدفون در دل خاک میدادند.
تارا کنار یکی از دانشجویان نشسته و با دقت به تکهای سفال نگاه کرد. گرد و خاکش را با احتیاط کنار زد و گفت:
– این طرح شبیه نقشهای ایلامی نیست. ترکیبی از سکاها و بومیها به نظر میرسد.
صدای قدمهای آرامی از پشت سرش به گوش رسید.
استاد نوری، با چهرهای آرام و نگاهی متفکر نزدیک شد. او به سفال نگاهی انداخت و با صدایی آرام گفت:
– بله... این نشاندهنده ترکیب فرهنگی است. نشانهای از تبادل میان تمدنها.
پس از مکثی، با لحنی آمیخته به احترام به تارا افزود:
– بینش تو قابل تحسین است. دقت و توجهت به جزئیات بسیار خوب است.
تارا لبخندی زد و گفت:
– فقط سعی میکنم از آموزههای شما استفاده کنم... همانطور که گفتید، باید بیشتر گوش بدهم تا اینکه صحبت کنم.
استاد با تأمل سرش را تکان داد:
– علم با پرسش پیش میرود، اما با شنیدن عمق مییابد... خوشحالم که نتیجه تلاشهایم را در درخشش چشمانت میبینم.
ساعتی بعد، در قسمتی مرطوبتر از محوطهی شرقی، صدای شادی و هیجان به گوش رسید:
– چیزی پیدا کردم! یه لوح!
همه به سرعت دور هم جمع شدند. لوحی که به نظر میرسید سالها در خاک مدفون شده، حالا در دستان کاوشگران بود. خطوطی عجیب و ناشناخته سطح آن را پر کرده بود؛ نه بهطور کامل شبیه به خط میخی بود، نه هیروگلیف، و نه حتی الفبای ایلامی.
چشمهای تارا درخشش خاصی پیدا کرد. نفسی عمیق کشید و گفت:
– استاد... ممکن است این یک زبان میانی باشد؟ زبانی که میان تمدنهای جنوبی و شرقی ارتباط برقرار میکرد.
پدرام که در کنار او ایستاده بود، با دقت به خطوط نگاه کرد و گفت:
– شما درست میگویید، واقعاً بینظیره.
نوری، با همان آرامش همیشگی، پاسخ داد:
– ممکن است. اگر حدس شما درست باشد، ما به کشفی بزرگ نزدیک میشویم... شاید این یک قطعهی گمشده از تاریخ تمدنهای ابتدایی ایران باشد.
از آن لحظه به بعد، ارتباط میان تارا و استاد نوری و پدرام تغییر کرد. آنها دیگر فقط دربارهی سفال و لوح صحبت نمیکردند. بحثهایشان عمیقتر و جدیتر شد؛ دربارهی ارتباط تمدنها، جریانهای فکری و زبانی که از دل سنگها به نجوا درآمده بود.
-------
هوا عطر خاک مرطوب را به مشام میرساند. نسیم خنکی از کوههای شمالی میگذشت و در میان نخل ها نغمهسرایی میکرد. آسمان صاف و روشن بود؛ ستارهها مانند خوشههای الماس بر زمینه تاریک شب پراکنده شده بودند. صدای جیرجیرکها و وزش باد به شب جانی معماگونه میبخشید.
زمانیکه دیگر خاک و سفال در تاریکی گم شدند، تارا با دلِ پر اما بیکلام، راهی چادر استاد شد...
چراغ خورشیدی کمنور در کنار ورودی چادر روشن بود و سایه استاد بر دیواره پارچهای میافتاد.
استاد صدای قدمهای او را شنید و بدون اینکه سرش را برگرداند، گفت:
– شبهای جیرفت بیشتر از هر کتابی به انسان درس میدهند.
تارا با لبخندی ملایم، کنارش نشسته و زانوهایش را در آغوش گرفت.
– وقتی کوهها ساکتاند، به نظر میرسد صدای خودمان را بهتر میشنویم.
استاد نگاهی به او انداخت. چشمان تارا زیر نور کمسوی چراغ، شفاف و پر از پرسشهای بیجواب بودند.
– گاهی شب مانند آینهای است که چیزهایی را نشان میدهد که در روز پنهان میسازیم.
تارا لحظهای مکث کرد و سپس آرام گفت:
– استاد... موضوعی مدتیست با من و ذهنم و دلم درگیر است و بیانش، خیلی دشوار است.
–دل اگر سنگ هم باشد، شب آن را نرم میکند. شب برای گفتن است و شنیدن و رازدای. از هرجایی که راحت تر بیان می شود بگو باباجان.
تارا به آرامی گفت:
– نمیدانم آیا عاشق دیاکو هستم یا نجات دهندهم؟
مترسم استاد ، چون نمیدانم واقعاً کی هستم و چه میخواهم.
دوریاش، دلتنگیام را بیشتر کرده...
انگار خودم را گم کردهام. او را... و شاید حتی خدا را.
باد در میان نخلها میوزید و صدای نرم برگها به گوش میرسید. استاد نوری با صدایی آرام و پخته گفت:
– اجازه بده جوابت را با یک حکایت از شیخ ابوسعید ابوالخیر برایت بگویم.
تارا با دقت گوش داد.
– گفته میشود روزی مریدی از شیخ پرسید: "چرا خدا را نمیتوانم پیدا کنم؟ چرا این همه ذکر و نماز و ریاضت به من نمیرسند؟"
شیخ نگاهی کرد و گفت: «چرا که اول خودت را پیدا نکردی. کسی که خود را نشناسد، خدا را هم مانند سایهای در مه میبیند.»
دخترم تا زمانی که آینه دلات خاکی باشد، حقیقت در آن نمایان نیست. اول باید آینه را پاک کنی.
تارا به آرامی گفت:
– میدانم هنوز درگیر آوارم... آوار گذشته و ترسهایم.
استاد نوری لبخند زد.
– گاهی بزرگترین زلزلهها در درون انسان است. نجات واقعی، نه آن لحظهای است که از زیر آوار بیرونت میکشند، بلکه وقتیست که خودت را از زیر آوار خودت آزاد میکنی.
چند لحظه سکوت برقرار شد. سپس استاد ادامه داد:
– مولانا میگوید:
«دل آینهست، نقش تو در اوست؛
آن را صفا ده، تا تو را بنماید.»
تارا با صدایی گرفته گفت:
– اما این دل پر از خاک و خاطره و تردید است...
– خاک را باید کنار زد، درست مانند اینکه ما در اینجا با دقت سفالها را از دل خاک بیرون میآوریم. خودت را باید با عشق و صبر از دل ترسهایت آزاد کنی. آنگاه شاید بفهمی عاشق چه کسی بودی و چرا.
تارا آهسته گفت:
– شاید نجات واقعی همین شبها باشد که دارم به دنبال خودم میگردم... نه آن شب نفرینی.
– آفرین. وقتی از زیر آوار خودت بلند شوی، تازه زندگی را آغاز کردهای.
استاد نوری به کوههای ساکت خیره شد و پس از چند لحظه نگاهی آرام به تارا انداخت و گفت:
– «هر که خویشتن را نشناسد، در ظلمت میماند. اما اگر چراغی در درون افروخته شود، راه ازلیاش آغاز میشود.» بیان سهروردی هستش دخترم.
با لحنی ملایمتر ادامه داد:
– در حکمت اشراق، انسان سایهنشین نیست. او باید از ظلمت به سوی نور حرکت کند، همانطور که تو داری میکنی. از ویرانه ترسها و شب تردید به سوی نور شناخت خودت میروی.
تارا آرام زمزمه کرد:
– و شاید دیاکو فقط فانوسی بود، نه مقصد!
استاد سرش را تکان داد.
– شاید... و شاید هر فانوسی برای رسیدن به مقصدی درونی باشد. «هر محب در جستجوی نور است و هر نوری آینه حقیقت محبوب.»
تارا به ستارهها خیره شد. چشمانش درخشان بودند، نه از اشک، بلکه از فهم عمیق.
– پس باید به راه ادامه دهم، حتی اگر ندانم کجا میروم.
استاد نوری لبخندی نرم زد.
– آفرین دخترم. همین فهم آغاز راه است. حالا بگذار شب ما را در آغوش بگیرد. گاهی سکوت بهترین ادامهی گفتگوست.
باد سردتر شد. شب در جیرفت، بیصدا اما زنده، دورشان را در بر گرفت. ستارهها خاموش بودند، اما به نظر میرسید که گوش میدهند... مانند شاگردانی فروتن در کلاس درسی که استادش شب بود.
--------
در این میان، دیاکو در ادارهای تاریک، غرق در افکارش بود. شب به شدت سنگین و حزنآور بود. در حالی که پشت میز کارش نشسته بود، ذهنش در دنیایی دیگر پرسه میزد. دلتنگی عمیق و ناامیدکنندهای به او چنگ انداخته بود. نام تارا در ذهنش تکرار میشد، اما او نمیخواست با او ارتباط برقرار کند. ترس از شکستن سکوت و ابراز احساساتش او را میترساند.
نگاهش به پروندهای از یک قتل جدید افتاد، اما این موضوع نمیتوانست توجهش را جلب کند. او به سمت پنجره رفت و به تاریکی بیرون خیره شد. به یاد تارا گفت:
– نمیدانی این شبها چقدر نام تو را صدا میزنم. دلتنگم ، عاشقم حتی اگه همه دنیا بگن اشتباست، عشق تو قشنگترین و دوست داشتنیترین اشتباه دنیاست.
چشمهایش را بست و در دلش آرزوی فرار از این احساس را داشت، اما این فرار غیرممکن بود. حتی تاریکی شب نمیتوانست او را از این دلتنگی پنهان کند. چراغ رومیزی تنها نور موجود در اتاق بود، نوری که یادآور امید و کسی بود که در دلش روشن مانده بود.
---------
صدای چرخش پرههای هلیکوپتری کوچک، سکوت عمیق دشت را ناگهان شکسته و گردبادی از خاک به هوا برخاست. آسمان به رنگ خاکستر درآمد و همه نگاهها به نقطهای که هلیکوپتر به زمین مینشست، دوخته شد.
زنی با قامت بلند، کتی به رنگ کرم، کلاه حصیری و عینک تیره، از میان مه و گرد و غبار بیرون آمد. گامهایش محکم و مطمئن بود، گویی پیش از ورودش، نقشهی محیط را در ذهنش ترسیم کرده بود.
تارا به آرامی نام "خانم دکتر نیکفر" را زیر لب زمزمه کرد.
استاد نوری نگاهی به تارا انداخت و با لبخندی گفت: -وقتی ردپای زبانی گمشده پیدا میشود، به این اسم هم میرسیم.
نیکفر با سلام و صبح بخیری کوتاه، بیدرنگ به سمت لوح رفت و زانو زد. او چراغ مخصوص را روشن کرد و با ذرهبین به خطوط روی لوح خیره شد. گاهی یادداشت برمیداشت و گاهی در سکوت غرق میشد. حالت مراقبه و رمزگشایی در چهرهاش نمایان بود.
-این ترکیب جالبی است... این زبان همزمان شامل عناصر ایلامی، اکدی و حتی سانسکریت است. به نظر میرسد که این یک زبان رابط بوده؛ زبانی برای انتقال مفاهیم میان تمدنها... شاید زبان ویژهای برای روحانیون یا گروه خاصی از کاتبان.
صدای ملایمی از پشت سرش به گوش رسید:
-اگر این زبان وسیلهای برای انتقال فرهنگی بوده، حتماً فضاهای خاصی برای رمزگذاری یا انتقال غیرمستقیم مفاهیم داشته است.
نیکفر به سمت تارا برگشت و مستقیم به چشمانش نگاه کرد. سکوتی کوتاه میان آنها برقرار شد.
-اسم شما؟
-تارا افشار.
-ذهن تحلیلی خوبی داری. امروز قرار است بخش شرقی را بررسی کنیم. میخواهم با تیم آن قسمت همراه شوی. بهویژه در مورد مسیرهای رفتوآمد... شاید تو بتوانی دیدگاه تازهای ارائه دهی.
تارا لبخندی خفیف زد، اما قلبش به شدت میتپید. هنوز هم برایش باور نکردنی بود که دکتر نیکفر او را به شکل مستقیم انتخاب کرده است. این انتخاب نه تنها به او اعتماد به نفس میبخشید، بلکه فرصتی برای ابراز تواناییهایش نیز فراهم میآورد.
------
نور نارنجی خورشید بر دیوارهای خاکی بازی میکرد.
تارا در سمت شرقی، همراه با چند دانشجوی جوان، مشغول پاک کردن آجرهای بیرون زده از خاک بود.
در یکی از طاقنماها، نشانههایی پیدا شده بود. حروفی حکشدهای نه چندان آشنا اما الگویی تکراری داشتند.
تارا زیر نور زاویهدار غروب گفت:
-اینها حروف نیستند... اینها الگو هستند.
پدرام پرسید:
-الگو؟ چه نوعی؟
تارا توضیح داد:
-این طرحها نه برای خواندن هستند و نه صرفاً تزئینی. اینها نوعی الگوی معناییاند. انگار چیزی بین «مانترا» و «کد». اینها باید با تکرار دیده شوند تا لایهای ناخودآگاه را فعال کنند.
صدای نیکفر از پشت سر آمد:
یعنی اینها آوانوشت نبودند، بلکه محرک بودند؟
تارا برگشت و نیکفر را دید که آرام نزدیک میشد. نوری هم کمی عقبتر ایستاده بود.
-بله. به نظر من، ما با زبانی مواجهیم که هدفش نه فهمیدن بلکه اثر گذاشتن است. زبانی که قصد تغییر دارد.
نیکفر کمی اندیشید و سپس گفت:
-تحلیل تو نزدیک به نظریهی خط آیینی در تمدنهای میانرودان است. اما تو به آن عمق عرفانی دادهای.
نوری لبخند زد و در سکوت سری تکان داد. نیکفر افزود:
-تارا، حتماً این را بنویس. فردا گزارشت را دربارهی این بخش میخواهم. دقیق و با منابع تطبیقی.
تارا سری تکان داد، اما در دلش احساس چیزی فراتر از تأیید داشت؛ انگار برای نخستینبار، کسی از دنیای عقل و منطق، به شهود او توجه کرده بود. او دیگر فقط عضوی از تیم نبود؛ صدایش وزن گرفته بود.
--------
همچنان مشغول بررسی نقوش روی سنگهاست. پدرام با دو فنجان قهوه به او نزدیک میشود و یکی را به سمتش دراز میکند.
پدرام (با لبخند):
- فکر کردم شاید قهوه بهت بچسبه... مخصوصاً بعد از یه روز طولانی بیرحم.
تارا فنجان را میگیرد، لبخند کمرنگی میزند.
- مرسی... خیلی بهموقع رسید.
پدرام:
- میدونی، بعضی وقتا بهت نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم چهقدر عجیبه که یه نفر میتونه هم محکم باشه، هم پر از رمز و راز.
تارا کمی مکث میکند، بعد با نگاهی محتاطانه میگوید:
- ما همهمون رازهایی داریم، مخصوصاً وقتی داریم دنبال رازهای آدمای چند هزار سال پیش میگردیم.
پدرام آرام میخندد، اما نگاهش جدیتر میشود.
پدرام:
- من میخوام یه چیزی رو باهات صادقانه بگم... نه چون انتظار جوابی دارم، فقط چون فکر میکنم تو این لحظه، باید گفته بشه. راستش، چند وقته یه چیزی ذهنمو مشغول کرده... میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟
تارا با کمی تردید نگاهش کرد و سر تکان داد.
پدرام:
-اگه روزی قرار باشه با کسی ازدواج کنی... اون مرد چه ویژگیهایی باید داشته باشه؟
تارا لحظهای سکوت کرد. نسیمی ملایم از میان درختهای نخل گذشت.
- راستش... صداقت برام خیلی مهمه. کسی که بتونم بهش تکیه کنم. نه فقط تو روزای خوب، مخصوصاً وقتی زندگی سخت میشه. و البته... باید منو بفهمه، حتی وقتی حرف نمیزنم.
پدرام لبخندی زد، نگاهش را از تارا نگرفت.
- خوبه که اینو گفتی. چون مدتهاست دارم سعی میکنم بفهممت... شاید بیشتر از یه همکار. شاید بیشتر از یه دوست.
تارا کمی جا خورده، نگاهش را میدزدد. فنجان قهوهاش را در دست میچرخاند.
پدرام:
- من بهت علاقه دارم، تارا. نه از اون علاقههای گذرا. از اون نوعی که وقتی یکی رو میبینی و میفهمی که میتونه همراهت باشه.
تارا سرش را پایین انداخت. مکث میکند، نفس عمیق میکشد و به آرامی پاسخ میدهد:
-پدرام... از صداقتت ممنونم. واقعاً ممنون. ولی... الان ذهنم درگیر خیلی چیزهاست. چیزهایی که نمیتونم به راحتی نادیدهشون بگیرم. نمیخوام بیانصاف باشم و بلاتکلیف بزارمت... من به شخصی خیلی وقت علاقه دارم.
پدرام سری تکان میدهد، لبخند تلخی میزند.
- میفهمم... همین که شنیدی، برای من کافیه. خواستم فقط افسوس نخورم برای نگفتنش.
تارا با نگاهی گرم، اما پر از درگیری درونی، پاسخ میدهد:
-قدردانم، واقعاً میگم.
-------
در چادر پژوهش، شبهنگام، نوری و نیکفر بر روی نقشهها خم شده بودند.
-اگر این زبان رمزگشایی شود، نگاه ما به خاستگاه تمدنهای خاورمیانه باید بازنگری شود. یا نشان دهد که آنها پیش از ما، به درکی رسیده بودند که ما تازه داریم لمسش میکنیم.
-درک چه چیزی نوری؟
استاد مکثی کرد و با آرامش گفت:
- اینکه زبان تنها ابزار انتقال فکر نیست... آینهای از حضور است. هر زبانی که گم شود، بخشی از آینهی انسان از بین میرود.
نیکفر سر بلند کرد و لبخندی زد.
-گاهی آینهها فقط خیالاتاند، دکتر. علم دنبال نور واقعی است، نه بازتاب آن.
-------
دو روز بعد،
وقتی که خورشید از میان مه صبحگاهی طلوع کرد، صدای شاداب پدرام فضا را پر کرد.
-خانم افشار! ما یه چیز دیگه پیدا کردیم... حتماً باید ببینید!
تارا با عجله به سمت گودال رفت. در دل زمین، تکهای دیگر از لوح پیدا شده بود؛ اینبار بزرگتر و سالمتر از گذشته. دور تا دور آن نقشهایی از پرندهای با بالهای باز و دایرههای درهمتنیده حک شده بود. هیچ نوشته یا رمزی وجود نداشت، فقط نمادها.
نوری با چشمانش به تارا و بعد به لوح اشاره کرد و گفت:
- این ممکنه یک راهنما باشه. نوعی نقشه معنوی. نه فقط برای مکان، بلکه برای درک عمیقتر.
تارا به نماد پرنده خیره شد و با انگشتش خاک اطرافش را کنار زد.
- این شبیه به پرندههایی است که عطار توصیف کرده... هر کدام نشاندهنده یک مرحله از سفر روحانی هستند.
نوری به آرامی سرش را تکان داد.
- پرنده در فرهنگهای مختلف نماد آزادی است. اما در عرفان اسلامی، نماد سالک است؛ فردی که در جستجوی حقیقت، از خود عبور میکند.
-------
شب، سردتر از شبهای گذشته بود. آتش کوچکی در کنار چادر استاد روشن بود و صدای ترقتروق هیزم، سکوت شب را میشکست. تارا به آرامی نزدیک شد و در دستش کتابی داشت؛ همان نسخهی قدیمی منطقالطیر که همیشه با خود میبرد.
استاد نوری نگاهی به او انداخت و گفت:
- شب برای پرندههاییست که آرزوی پرواز دارند. کتابت امشب چه میگوید؟
تارا روی زمین نشسته و با دقت برگهای کتاب را ورق زد و گفت:
- همینجا، وادی حیرت... میگوید: «وقتی به حیرانی میرسی، حالت عوض میشود و از همه چیز خالی میگردی...»
سپس با نگاهی عمیق به سمت شعلهها ادامه داد:
- استاد ... حس میکنم الان مثل پرندهای هستم که نه راه برگشت دارد و نه جرأت پیشروی.
نوری با آرامش پاسخ داد:
-راه درست همینجاست، در دل همین حیرانی. عطار نمیگوید که پرندهها باید از هفت وادی عبور کنند تا به سیمرغ برسند؟ این گمشدگی، بخشی از سفر است و مانع آن نیست.
تارا به آسمان خیره شد و گفت:
- اما دلم میلرزد. مثل زمانی که صدای دیاکو در ذهنم طنینانداز میشود... نه از عشقش، بلکه از احساسی عمیقتر. حضوری خاموش، مانند کوه.
استاد با لبخندی گفت:
- عشقهایی وجود دارند که بیصدا هستند، اما عمیقتر از هر چیزی. مولانا میگوید: «عشق خاموشان، از هر گفتی بیشتر است؛ بیزبان گفتن، عاشقانه است.»
تارا کتاب را بست و زیر لب گفت: «سیمرغ، خودِ سیمرغ است... همهی آنهایی که رفتند، خودشان بودند. یعنی... من باید خودم را پیدا کنم، نه دیاکو را.»
نوری به آرامی گفت:
- درست است. وقتی خودت را پیدا کردی، دیاکو دیگر گم نیست. چون آنگاه با دیدی دیگر به او نگاه میکنی... نه با نیاز، بلکه با حضور.
سکوتی در فضا حاکم شد. آتش همچنان میسوخت و باد آرام، برگی خشک را بر شعلهها انداخت. برگ سوخت و به باد رفت. تارا لبخندی زد؛ لبخندی که نشان از رهایی داشت، نه قطعیت.
- دکتر... من هنوز در وادی طلب هستم. اما میخواهم تا انتها بروم.
نوری پاسخ داد:
- برو. مسیر، از خودت آغاز میشود. و اگر روزی به وادی فنا رسیدی... همانجا است که پرنده، خود به سیمرغ تبدیل میشود.
------
نور چراغ پیشانی تارا، محدودهای کوچک از کتاب را روشن کرده بود. او در حال مطالعه بود و انگشتانش به آرامی روی کلمات میلغزیدند؛ گویی نه خواندن، بلکه شنیدن را تجربه میکرد. در آن شب ساکت، صدای عطار در روحش طنینانداز میشد:
از خدا چه میخواهی؟ گفت: خدا را میخواهم، چون اگر او را بیابم، همه چیز را دارم و اگر او را نیابم، همه چیز را باختهام. دنیا و آخرت چه میشود؟ اگر او را یابم، دنیا و آخرت چه اهمیتی دارد؟ و اگر او را نیابم، به دنیا و آخرت امیدی نیست.
تارا نفس عمیقی کشید و دلش در آن جملات غوطهور شد. در طلبی بیپایان و دلباختگی که عقل جایی در آن نداشت. کتاب را بست و چشمانش را بست، گویی عمیقتر از شب به درون خود فرو رفته بود.
صدای لرزش خفیف موبایل او را به خود آورد. صفحهی گوشی نام "نیاز" را نشان میداد.
– الو؟ نیاز؟
– تارا جون... بیدار بودی؟ مزاحم نشدم؟
– نه عزیزم، داشتم مطالعه میکردم. دلم برات تنگ شده بود.
– منم همینطور... امروز روز عجیبی بود. فردا با سامیار میریم هولدینگ. مامانکتی میخواد ما رو رسمی به تیم مدیران معرفی کنه... حس میکنم از فردا زندگیام تغییر میکنه.
– تو همیشه برای مسئولیت آمادهای. مطمئنم کارت عالی خواهد بود.
– امیدوارم
– از بقیه چه خبر؟ بردیا بهتره؟
– بردیا یککم بهتره، اما هنوز زمان میبره تا به حالت قبلی برگرده. امروز تا شب پرواز داشت. مهسا کوچولو هم که کل روز آویزون گردن شیرین بود تا براش کیک درست کنه، کلی شیطنت کرد.
تارا لبخندی زد.
نیاز ادامه داد:
– اشکان هم خیلی به بابا توجه داره، براش تار میزنه و باهاش صحبت میکنه. اما بابا... انگار حالش بدتر شده. امشب مامان رو همه جا میدید و باهاش حرف میزد... منو نگاه میکنه، اما انگار چشمش به خاطرهای دور دوخته شده... خیلی میترسم.
– نگران نباش عزیزم... امید به خدا. میدونم چقدر برات سخته. براش دعا میکنم. اشکان، سنگ صبوره. ظاهرش شوخه، اما بسیار مسئولیتپذیره. اگه مراقب آقا نادر هست، یعنی تمام تلاشش رو میکنه.
نیاز مکثی کرد و صدایش آرامتر و گرفته شد.
– دیاکو هم... انگار خیلی در خودش فرو رفته. مامانکتی گفت دو شبه خونه نیومده. نمیدونم تارا، یه سکوتی داره که نگرانکنندهست. تو نگاهش هم غم هست و هم دلتنگی.
تارا چشمانش را بست و صدای قلبش را در سینهاش حس کرد.
– شاید درگیر یه پروندهی حساسه... یا فقط... با خودش در جنگه.
– کاش انقدر تنها نمیشد... دلم میخواد بتونه حرف بزنه و بخنده...
سکوتی میانشان شکل گرفت، شبیه آغوشی آرام در دل طوفان.
– نیاز فردا که برگشتید، همهچی رو برام تعریف کن. موفق باشی عزیزم.
– چشم تارا... تو هم مراقب خودت باش. راستی، یه چیزی... نظرت چیه به دیاکو زنگ بزنی؟ شما با هم صمیمی هستید. شاید بتونه با تو صحبت کنه
تارا چند لحظه فکر کرد، انگار خودش هم دنبال بهانه ای برای شنیدن صدایش بود.
– حتما عزیزم، نگران نباش.
تماس که قطع شد. تارا گوشی را کنار گذاشت.
افکارش آرام نبودند.
نام دیاکو ، مردی که احساسش را در نگاههای سنگین و سکوتهای طولانی پنهان میکرد.
مردی که به او حق انتخاب داده بود.
لبهای تارا بیصدا تکان خوردند:
– چرا خودت رو تنهاتر از همیشه میکنی؟ چرا به همه پشت کردی؟
دلتنگش بود. و این احساس برایش فراتر از هر حسی بود.
قطرهای اشک آرام از گوشهی چشمش لغزید. نه از غم... بلکه از دلتنگی.
صدای جغدی از دوردست به گوش رسید. باد کمی شدیدتر شد و چادر نرم لرزید.
تارا آرام پتو را روی شانهاش بالا کشید و زمزمه کرد:
– خدایا...
اگر تو آنقدر که عطار میگوید نزدیک هستی، یک کاری کن...
برای دیاکو آرامش بیاور...
نه فقط برای او برای همهمان...
برای این خانوادهی پر از درد...
برای این شبهای ساکت که در آن بغضها پنهان شدهاند...
سکوت.
پاسخی نیامد.
اما در دل تارا، حسی جوانه زد؛ مثل حرارت خفیف بر قلب.
انگار کسی از دور، دعایش را شنیده بود.
--------
ساعت از دو نصف شب گذشته بود و اداره در سکوتی عمیق فرو رفته بود. تنها صدای تیکتیک ساعت و وزوز چراغی که به نظر میرسید در حال خاموش شدن است، به گوش میرسید. دیاکو پشت میز نشسته و پروندهی ایکس، قاتل سریالی، را با دقت بررسی میکرد.
بیقراری او را وادار به برخاستن کرد. پنجرهی اداره را کمی باز کرد و هوای خنک نیمهشب، بوی باران را به داخل آورد. به تاریکی بیرون خیره شد و نام تارا را زیر لب گفت. صدایش لرزید و به خودش انتقاد کرد که چرا اینگونه احساساتش را بروز میدهد.
در همین لحظه، صدای ویبره گوشی او را متوجه نام تارا کرد. ضربان قلبش تند شد و با دلتنگی بیاختیار گوشی را پاسخ داد:
- تارا!
صدای تارا آرام و کمی خسته به گوشش رسید:
– دیاکو... بیداری؟ مزاحم که نشدم؟
دیاکو چشمانش را بست و گفت:
– تو هیچوقت مزاحم نیستی.
– تو خواب و بیداری بودم حس کردم صداتو شنیدم.
سکوتی کوتاه بینشان برقرار شد. تنها صدای باران که به آرامی بر شیشهها میبارید، به گوش میرسید.دیاکو شکه شده بود.
تارا با مکثی گفت:
– اینجا آسمان صاف است، هیچ ابری نیست. اما نمیدانم چرا امشب همهچیز یاد باران میاندازد. یاد شبهایی که میخواستم کنارت باشم...
لبخندی بر لب دیاکو نشسته بود و به پنجره نزدیکتر شد. هوای خنک بارانی صورتش را نوازش کرد.
– تهران داره میباره.
تارا آهی کشید:
– جدیدا دارم عاشق بوی خاک نم خورده میشم. اینجا برای بعضی حفاری ها، قسمت های که زمین سفت باشه و حس کنیم چیزی زیرش هست برای کاوش راحتر کمی با آب زمین را نرم میکنیم. بوی جالبی داره.
– خوشحالم برات. پس اون کتاب ها و حرف های دکتر سهرابی بی تاثیر نبود.
تارا ادامه داد:
– کم کم دارم جلو میرم.
دیاکو سکوت کرد و تنها به نور لرزان چراغ روی میز خیره شد.
تارا افزود:
– نمیدونم چرا زنگ زدم. شاید احساس میکنم یه چیزی گم شده. یه صدا، یه حضور...
– من همیشه هستم تارا، حتی وقتی دورم.
نفسهای تارا به آرامی کم شد:
– ای کاش میتوانستم الآن تو اون اتاق لعنتی باشم، کنارت.
دیاکو با خندهای خفیف گفت:
– تو خودت خواستی ازم دور باشی.
– مجبور بودم، به خاطر تو.
سکوت دیگری برقرار شد، سکوتی که آدم نمیخواست تمام شود.
دیاکو گفت:
– تارا... هر وقت حس کردی بارون تو دلت شروع شد، حتی اگه آسمون صاف باشه، فقط زنگ بزن.
تارا گفت:
– باشه... تو هم مراقب خودت باش. اون پرونده... یه چیزی ته دلم آروم نیست.
دیاکو نگاهی به پوشهی بزرگ روی میز انداخت:
– قول میزنم.
تارا بعد از چند ثانیه سکوت، گفت:
– چرا نرفتی خونه؟ ساعت رو دیدی اصلاً؟
صدای دیاکو کمی دور و گرفته بود:
– کار دارم.
تارا نفسش را آهسته بیرون داد، تا دیاکو نشنود. چند ثانیه طول کشید تا کلمات بعدیاش را پیدا کند:
– داری از چیزی فرار میکنی؟
دیاکو سکوت کرد.
تارا گفت:
– دیاکو...
– هوم؟
– هوم چیه بی ادب !!
به نرمی گفت:
– خوب بگم جانم خوبه
تارا لبخندی زد و گفت فقط جانم؟
- از شب و خستگی من سوءاستفاده کن دختر خانم، چی دوست داری بشنوی؟
- این که حالت خوبه. سلامتی، میخندی .نیاز گفت خیلی تو خودتی و ساکت شدی.
دیاکو تکیهاش را از دیوار برداشت و گفت:
– نیاز همیشه خیالباف بوده.
– ولی اینبار منم حس کردم. نگرانم.
نمیخواست دروغ بگوید، اما نمیتوانست حقیقت را به تارا بگوید. او دختری بود که برای درک احساساتش از او فاصله گرفته بود.
– بعضی وقتها آدم باید ساکت باشه. مخصوصاً وقتی نمیدونه با چیزی که تو ذهنشه، چه کار کنه.
– و اون چیز... خطرناکه؟ یا فقط سنگینه؟
– هردو.
صدای تارا پایین آمد، مثل زمزمهای:
– من میتونم گوش بدم، حتی اگه نتونم کمکی بکنم.
دیاکو چشمهایش را بست. در ذهنش تصویر کودکی تارا نقش بست؛ همان بچهای که با چشمهای هراسان و موهای خاکی در لای پتو جمع شده بود و نامش را به زحمت به خاطر داشت.
– تو خودِ آرامشی، تارا. نمیخوام تو این سیاهی کشیده بشی.
تارا مکثی کرد و با صدایی واقعی گفت:
– میدونی چیه، دیاکو؟
– چی؟
– بعضی وقتها حس میکنم داری کمکم محو میشی. مثل آدمی که داره پشت یه شیشهی بخارگرفته راه میره. هی نگاهت میکنم، صدا میکنم، ولی نمیدونم... نمیدونم اصلاً میشنوی یا نه.
دیاکو نفسش را حبس کرد و حس کرد چیزی در سینهاش تیر میکشد:
– تو اینجوری نیستی تارا... تو همیشه میدیدی
– آره، همیشه میدیدم. ولی حالا... دارم حدس میزنم.
– حدس؟
– آره... اینکه کی میری، کی برمیگردی، کی خستهای و کی دلتنگی. قبلاً لازم نبود حدس بزنم، فقط نگاه میکردم و میفهمیدم. ولی الآن... از این فاصله.
سکوتی دلانگیز بینشان برقرار شد. دیاکو پلکهایش را بست و حس کرد آن جملهی آخر به نقطه ضعفش ضربه زده است.
حسی در گلویش مانده بود. نه بغض بود و نه شرم، بلکه شاید ترس از پذیرفتن حقیقت.
دیاکو دستی به صورتش کشید و با صدایی لرزان گفت:
– فاصله ای نیست. همین که تو دلم اسمتو صدا میزنم تو، تو دل خواب مشنوی پس فاصله ای نیست. فقط نمیتونم جلوتر بیام.
سکوت.
– من از اونام که همهی عمرش با سایهها زندگی کرده. نور... واسه من چیز غریبیه، تارا. تو... خود نوری.
نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
– ترسناکه، میفهمی؟ اینکه یه روز بیدار شی و ببینی اون نور نیست... یا بدتر، هیچوقت برای تو نبوده.
مکثی کرد و گفت:
– ولی هنوزم وقتی صدات رو میشنوم، دنیا یهذره کمتر تاریک میشه. همینو بدون. اگه زنگ نمیزنم؟ اگه خبری ازت نمیگیرم، یا از خودم چیزی بهت نمیگم، فقط میخوام تو با خودت کنار بیای، آزادانه، دور از احساس و وجود من.
دلتنگی باقیمانده تحملش را هم گرفت.
- دوریت درد داره، ترسیدن از تصمیمت درد داره، اینکه یک روز دستهای کس دیگری تو دستت باشه درد داره. این که همه فکر میکنن خواستنت برای خودم تا ابد اشتباهه، درد داره. میدونی کجا؟ دستش را روی قلبش میگذارد و میگوید :
دقیقا اینجا توی قلبم. اما تحمل میکنم، با همه احساسم میجنگم تا ته داستان نشم نامرد.
پس از این فرصت استفاده کن، خودت رو پیدا کن، حست رو پیدا کن و واقعیت حسی که پیدا میکنی رو بپذیر. بهت قول میزنم اگر حست در حد همون وابستگی به ناجیت باشه، درک کنم و به تصمیمت احترام بزارم. فقط...، فقط تارا، از سر وابستگی من رو نخواه، قول بده ، من رو مدیون پدر و مادرت نکنی.
قطره اشکی از گوشه چشم تارا به پایین سر خورد.
- قول میدم.