سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۱۶ دقیقه·۱ ماه پیش

قصه آنها که انتخاب شدن (قسمت سیزدهم)

نیاز و سامیا
نیاز و سامیا



صبح با صدای شاد مهسا که آرام به در می‌زد و منو خان‌عمو را صدا می‌کرد، بیدار شدم.
خنده‌ام گرفته بود.
بلند گفتم:
- بفرمایید داخل، مهسا خانم.

با آن موهای بلند دم‌خرگوشی‌اش، سرش را از لای در داخل آورد و گفت:
- سلام، صبح بخیر! خان‌دایی گفت بیام بیدارتون کنم. بیاین صبحونه.

از لفظ "خان‌عمو" و "خان‌دایی" خنده‌ام گرفت.
گفتم:
- شیطون‌بلا، کی بهت یاد داده به من بگی خان‌عمو؟

لبخند نمکی‌ای زد و گفت:
- خان‌دایی دیگه!
به سمتش رفتم، بغلش کردم و دو تا ماچ گنده از لپ‌هاش گرفتم که باعث شد از خنده ریسه بره.
-بیا بریم ببینم این خان‌دایی‌ت کیه!

مهسا به بغل وارد آشپزخانه شدیم. همه دور میز جمع بودند. طبق معمول، بساط کله‌پاچه و حلیم به راه بود.
صبح‌به‌خیری گفتم و رو به مهسا گفتم:
- خان‌دایی‌ت کدومه؟

مهسا از بغلم پایین پرید، رفت توی بغل بردیا نشست و با دست‌های کوچکش به اشکان اشاره کرد.

نیاز خنده‌ای کرد و گفت:
- مهسا! به خان‌عمو گفتی اسم من چیه؟

مهسا با لبخند به نیاز نگاه کرد و گفت:
- شما گلین خانم هستین. *در زبان ترکی گلین به معنای عروس هست*

بعد به سامیار اشاره کرد و گفت:
- خان دایی گفت بهشون بگم آق دایی اما عمو زد تو سرش بهم گفت بهشون متونم بگم خان‌عمو کوچیکه

و با ذوق گفت:
- تازه! تارا جونم رو باید بگم خاله‌ریزه!
لقمه ای که بردیا به دستش داد رو تندتند خورد و ادامه داد:
-اما خان‌دایی گفت به مامانی بگم ملکه، ولی من مامانی بیشتر دوست دارم.

رو کرد به مامان‌کتی و گفت:
- به شما همون مامانی بگم؟

مامان‌کتی قربون‌صدقه‌اش رفت و گفت:
- چرا که نه عزیز دلم، من فدای "مامانی" گفتنت بشم.

نگاهی به اشکان انداختم که با اشتها و خنده داشت لقمه درست می‌کرد. دوباره پاچه‌ای تعارفم کرد که باعث خنده‌ام شد و گفت:
- بد کردم نخواستم بچه بی‌فک‌وفامیل بزرگ شه؟ بذار حس کنه عمو و دایی داشتن چه حالی می‌ده. خاله گفتن چه حس خوبی داره.»

نیاز گفت:
- پس بچه، عمه نمی‌خواد؟

ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- عمه نه! فحش‌خورش بالاست. نداشته باشه بهتره!»

آشپزخونه رفته بود رو هوا از خنده.

شیرین‌جون کاسه‌ی حلیم را جلوی مهسا گذاشت و گفت:
- پس من و مسعود چی؟

شما چون غذاهای خوشمزه درست میکنید قیمه خانم.
شیرین خندید و گفت و مسعود؟

خان‌دایی گفت:
- بهش بگیم امپراتور آب‌ها، از بس به باغ آب می‌ده!

لقمه توی گلوی سامیار گیر کرده بود، به سرفه افتاد. نیاز با عجله پشتش می‌زد و گفت:
- خدا نکشتت اشکان! اینا چیه به بچه یاد می‌دی؟

پرستار بابا اقای شیرازی با لبخند به شوخی های ما گوش میداد و سعی میکرد به آقا نادر صبحانه بده.

مهسا با دقت به آقا نادر نگاه می‌کرد. بعد لقمه کوچولویی از نون و پنیر درست کرد و به سمت دهان نادر برد و گفت:
- پس چرا پدر ژپتو هیچی نمی‌خوره؟

نیاز قاشقی حواله اشکان کرد در حال بلند شدن گفت:
- صبر کن، یه پدر ژپتویی بهت نشون بدم.

اشکان هم کاسه حلیم به دست پا به فرار گذاشت.

بردیا سر مهسا را بوسید و با اشاره به نادر گفت:
- به ایشون می‌تونی بگی بابایی، بابابزرگ، آقاجون یا بابا نادر.

مهسا اخم کرد و گفت:
- نه، بابا نمی‌گم! باباها خوب نیستن. همون آقاجون صداشون کنم؟

بعد رو کرد به نادر و پرسید:
«بهتون بگم آقاجون؟»

نادر دستی به موهای مشکی و پرپشت مهسا کشید و گفت:
- خرگوش کوچولو.

--------

جلوی آینه ایستاده بود و کت سفیدی به تن کرده بود، اما دکمه‌هایش را باز گذاشته بود. به نظر می‌رسید که درونش چیزی متوقف شده، شاید در انتظار چند کلمه یا پاسخی که هرگز نمی‌آید. سامیار با آرامش و به‌طور طبیعی در حال بستن دکمه‌های پیراهنش بود. ناگهان نگاهش روی دست‌های نیاز که کمی می‌لرزید، ثابت ماند.

سوالش ساده و بی‌پرده بود:
- سردت شده یا افکارت اجازه نمی‌دهند آرام باشی؟ لحنش سرشار از مهربانی بود و هیچ بار سرزنشی نداشت.
نیاز لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- افکار هیچ‌گاه تمام نمی‌شوند سامیار. به خصوص وقتی به جایی می‌روی که همه چشم‌ها به تو دوخته شده‌اند؛ همان‌هایی که به ظاهر لبخند می‌زنند، اما در دل منتظر یک اشتباه هستند...
سامیار کراواتش را برداشت و روی لبه‌ی تخت نشسته، ادامه داد:
- این اولین بار نیست نیاز. بارها از این مرحله عبور کرده‌ایم، اما این بار شاید جدی‌تر باشد؛
نیاز به تقویم جیبی روی میز نزدیک شد و با دستانی لرزان تاریخ را ورق زد.
یادآور اولین روز رسمی ما در هولدینگ و همه‌ی نگاه‌های پرسشگر...

سامیار با صدای آرام و قاطعش حرفش را قطع کرد:
- نگاه‌ها اهمیتی ندارند. فقط مطمئن شو که خود واقعی‌ات باشی، همان دختر باهوش و با درایت که همه‌چیز را می‌داند، همین کافی است.
نیاز سرش را پایین انداخت و حرف‌های سامیار در گوشش تکرار می‌شد.
- اما اگر خراب کردم چه؟ اگر نتوانستم همان کسی باشم که باید؟
سامیار به آرامی به سمت او قدم برداشت، نه آنقدر نزدیک که فضای او را تنگ کند و نه آنقدر دور که حس کند تکیه‌گاهی ندارد. این فاصله همیشه برای هر دو معنای خاصی داشت.
- تو همیشه از پس آن برآمده‌ای، نیاز. من تو را دیده‌ام، هر بار که افتادی، دوباره خودت را جمع کردی و ادامه دادی. این بار هم با هم از آن عبور می‌کنیم. نیاز سکوت کرد.

- اما امروز حس عجیبی دارم... حس می‌کنم چیزی چیزی میشه.
سامیار در را باز کرد و کنارش ایستاد:
- هر چیزی که باشد، با هم از کنارش می‌گذریم.
نیاز یک بار دیگر به اطراف اتاق نگاه کرد و سپس سرش را به سمت سامیار برگرداند؛ در نگاهشان حرف‌هایی رد و بدل شد که هرگز به زبان نیامده بودند، سکوتی عمیق در چشمانشان جاری بود.
- بریم؟
سامیار با همان آرامش همیشگی گفت:
بریم.

--------

ساختمان مرکزی هولدینگ زند، با پانزده طبقه و نمایی از شیشه و سنگ، در منطقه‌ای پرجنب‌وجوش اما باوقار شهر واقع شده است. در طبقه دوازدهم، سالن جلسات ویژه، شاهد یکی از مهم‌ترین و سرنوشت‌سازترین تصمیمات تاریخ این هولدینگ بود.

ساعت ده صبح، میز بزرگ و بلوطی با ده صندلی چرمی اطرافش پر شده بود. نور صبح از پنجره‌های بزرگ به داخل می‌تابید و بر روی سطح براق میز می‌درخشید. تابلوی دیجیتال نام شرکت را به نمایش گذاشته بود.

در انتهای میز، وکیل رسمی شرکت، مردی حدوداً پنجاه‌ساله با عینکی باریک، در حال بررسی آخرین مفاد قرارداد انتقال مدیریت بود. در برابر او، اعضای هیئت‌مدیره نشسته بودند؛ از جمله مهندس سهراب کیان، مدیر ارشد زیرمجموعه عمرانی، و خانم مهناز اخگری، رئیس واحد مالی.

کتایون زند، زنی با وقار و محکم، در رأس میز نشسته بود. نگاهش گرم و در عین حال جدی بود. او به حاضران گفت:

- دوستان عزیز، امروز قرار است گامی بزرگ برداریم. این هولدینگ با تلاش‌های بی‌وقفه شما ساخته شده و حالا وقت آن رسیده که راه را به نسل بعد بسپاریم.

همهمه‌ای از تأیید در فضا پیچید.

سپس او به دو نفری که در کنار او نشسته بودند اشاره کرد و ادامه داد:
- با کمال افتخار معرفی می‌کنم: سامیار زند، پسرم و خانم نیاز احتشامی، همسر سامیار و دختر دوست و شریک محترم و با ارزشمند ما مهندس نادر احتشامی. همه به افتخارشون کف زدن.

از امروز، مدیریت اجرایی و تصمیم‌گیری‌های استراتژیک به این دو نفر سپرده می‌شود.

نگاه‌ها به سوی سامیار و نیاز چرخید. سامیار با کت و شلوار سورمه‌ای، با نگاهی مصمم و دستانی آرام روی میز نشسته بود. نیاز، با کت سفید و روسری حریر خاکستری، با اطمینان و آرامش در کنار او حضور داشت و لبخند کوتاهی زد.

مهندس کیان، که تجربه‌ای بیست ساله در شرکت داشت، گفت:
- من افتخار می‌کنم که با نسل جدید همکاری می‌کنم. امیدوارم مانند مادرشان با هوش و شجاعت پیش بروند.

خانم اخگری اضافه کرد:
- نیاز خانم، مقاله شما درباره توسعه پایدار در خاورمیانه را مطالعه کرده‌ام و تحت تأثیر قرار گرفته‌ام. خوشحالم از آشنایی با شما.

در این لحظه، وکیل نسخه‌ای از قرارداد را بالا برد و گفت:
- طبق این سند، با تأیید هیئت‌مدیره و امضای خانم زند، مسئولیت اجرایی و تصمیم‌سازی به آقای سامیار زند و خانم نیاز احتشامی منتقل می‌شود. این انتقال تحت نظارت رسمی انجام شده و ثبت در دفاتر قانونی آغاز گردیده است.

کتایون لحظه‌ای مکث کرد. نگاهی محبت‌آمیز به نیاز و سامیار انداخت و ادامه داد:
-این دو نفر تنها یک زوج نیستند... یکی پسر من و دیگری کسی است که به قلبم راه یافته. دختری که نه تنها شریک زندگی سامیار است، بلکه هم‌قدم ما در آینده این هولدینگ خواهد بود.»

نیاز سعی کرد احساساتش را پنهان کند، اما نگاهش به کتایون پر از احترام و محبت بود. سامیار با صدایی نرم گفت:
«ما مدیون شما هستیم، مامان. قول می‌دهیم تمام تلاش‌مان را برای ارتقای سطح شرکت در بازارهای جهانی به کار بگیریم.»

در این لحظه، یک امضای رسمی، نقطه‌ی پایانی بر دوران کتایون و آغاز فصل جدیدی در تاریخ هولدینگ زند را رقم زد.

----------

نور نارنجی غروب از پنجره سوئیت مدیریتی در طبقه سیزدهم، فضای اتاق را پر کرده بود. در دوردست، شهر در ترافیک عصرگاهی غرق شده بود و صدای ملایم دستگاه تهویه، سکوت بین آنها را کمی پر کرده بود.

نیاز کنار پنجره ایستاده بود و کت سرمه‌ای را کنار گذاشته بود. آرام چای در دستش بود و به شهر نگاه می‌کرد. سامیار پشت میز نشسته و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود.

نیاز بدون اینکه به سامیار نگاه کند، گفت:
- همه خوشحال بودن، تبریک می‌گفتن، لبخند می‌زدن. اما…

سامیار آهی کشید و صندلی‌اش را کمی چرخاند.
- اما تو حس نمی‌کنی.

نیاز به آرامی برگشت و نگاهش پر از مهربانی بود، اما در چشمانش نشانه‌ای از نگرانی دیده می‌شد.
- اینطور نیست که خوشحال نباشم. واقعاً خوشحالم… اما چیزی در دلم احساس سنگینی می‌کنه. انگار یک فصل جدید داره شروع می‌شه، اما نویسنده‌اش من نیستم.

سامیار سکوت کرد و سپس با دقت گفت:
- تو نویسنده‌ای، فقط هنوز احساس نمی‌کنی که قلم در دستت هست.

نیاز لبخند کمرنگی زد.
- تو چه؟ آیا واقعاً این مسئولیت رو خواستی یا به خاطر مامان کتی قبول کردی؟

سامیار نگاهش را از پنجره گرفت و به نیاز خیره شد.
- راستش... نمی‌دونم. مثل اینکه یک قطار در حال حرکت است و من فقط سوار شدم که جا نمونم.

نیاز به او نزدیک‌تر شد و فنجانش را روی میز گذاشت.
- قول بده اگر یک روز دیدی داریم فقط سوار قطار می‌ریم بدون اینکه بدونیم کجاییم، با هم ترمز کنیم. با هم.

سامیار دستش را روی دست نیاز گذاشت و چند ثانیه سکوت برقرار شد. سپس آرام گفت:
- قول.

و پشت این قول، هزاران حرف ناگفته باقی ماند. از شب‌هایی که شاید نتوانند بخوابند، از تصمیم‌هایی که ممکن است دل یکی را بشکند، از فاصله‌هایی که زیر نقاب "ما یک تیم هستیم" پنهان می‌مانند.

اما در حال حاضر، لبخند وجود داشت، لمس دست‌ها، و شهری که آرام به تاریکی فرو می‌رفت.

---------

مامان کتی – شام به افتخار سامیار و نیاز

صدای قاشق‌ها و خنده‌ها در سالن طنین‌انداز شده بود. میز شام به دقت چیده شده بود و امشب حال و هوای خاصی داشت. این حال و هوا نه تنها به خاطر ظروف کریستالی یا گل‌های رز تازه وسط میز بود، بلکه به خاطر خوشحالی و لبخندهایی بود که در دل‌هایمان جاری بود.

نشستم و به اطراف نگاه کردم. نادر با موهای سفیدش و نگاه محبت‌آمیزش کنار پرستارش نشسته بود. سامیار و نیاز در کنار هم بودند و لبخندهاشان را پنهان نمی‌کردند. بردیا در حال سرگرم کردن مهسای کوچولو بود که مدام حرف می‌زد. اشکان هم با شوخی‌هایش فضای سالن را پر از خنده کرده بود.

با صدای بلند گفتم: «عزیزانم، امشب دلیلی برای خوشحالی داریم و این خوشحالی از قلب‌های ما نشأت می‌گیرد. دو جوان با استعداد و فهمیده کنار ما هستند، نه تنها در خانه، بلکه در کار و آینده‌مان.»

همه دست زدند. سامیار لبخند عمیقی زد و دست نیاز را زیر میز گرفت. نادر با نگاهی محبت‌آمیز پلک زد، شاید درست متوجه نشد، اما حس خوبی داشت.

مهسا با صدای بلند گفت: «مامان کتی، می‌توانم فردا من هم بیام شرکت؟»

با خنده جواب دادم:
- قول بده که تکالیفت را انجام بدی، آن وقت قول میدم ، با هم بریم یک روز تمام رئیس بازی کنی!»

این جمله همه را به خنده انداخت. بردیا موهای دخترک را بوسید و با محبت نگاهش کرد.

گوشه چشمم به دیاکو افتاد... او در سکوت نشسته بود. لبخند می‌زد، اما در چشمانش حس غم و دلتنگی حس می‌شد. آهسته پرسیدم:
-دیاکو جان، غذا خوب بود؟

او لبخند ملایمی زد و گفت:
- خیلی خوشمزه‌ست مامان، ممنون.

اما من او را می‌شناختم. نگاهش گاهی به سمت پنجره می‌رفت و باران بی‌خبر از حال دل ما می‌بارید. دلم برایش می‌سوخت... برای تارا... برای حسرت‌هایی که بی‌صدا در دل‌هایمان باقی مانده بود.

اما امشب شب شادی بود. باید لبخندهایمان را حفظ می‌کردیم، حتی اگر در دل‌مان غم‌هایی پنهان بود. دستم را بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
- همه ما گاهی در دل‌مان باران داریم، ولی امشب بخند... به خاطر برادرت.

او سرش را تکان داد و دوباره لبخند زد. لبخندی که فقط من می‌دانستم در عمق آن چقدر دلتنگی وجود دارد.

‐------

کتایون همان‌طور که آرام برگ‌های اسطوخودوس را از توی قوطی فلزی طلایی در قوری چینی سفید می ریخت، گفت:
- بشین اینجا، نیاز جان. این دمنوش مال وقتاییه که مغز آدم بیشتر از دلش کار می‌کنه.

نیاز لبخند کوچکی زد و نشست. نگاهش به شمع‌های کوچک روی میز می‌چرخید. اتاق ساکت و گرم بود و بوی ملایم اسطوخودوس حس آرامش را به او می‌داد، اما در چشم‌های نیاز ناآرامی خاصی به چشم می‌خورد.

کتایون که خوب این اضطراب را خوانده بود، مستقیم گفت:
- نمی‌خوام باهات بازی کلمات کنم. می‌دونم این کاری نیست که عاشقش باشی.

نیاز نفس عمیقی کشید. مثل اینکه همین جمله منتظرش بود.
- مامان کتی... من فقط به خاطر بابام اومدم توی این ماجرا. راستش... گاهی حس می‌کنم توی جای اشتباهی وایسادم. این همه عدد و سند و تصمیم، برای من یه جور سرگیجه‌ست. من دلم... چیز دیگه‌ای می‌خواست.

کتایون آرام گفت:
- منم یه روزی دلم چیز دیگه‌ای می‌خواست، ولی زندگی اون چیزی نیست که دلمون بخواد، نیاز جان. اون چیزیه که ازمون انتظار می‌ره… و مهم‌تر از اون، چیزیه که خودمون از خودمون انتظار داریم.

نیاز مکث کرد.
- اما اگر فقط به مسئولیت‌ها و بایدها بچسبیم، چه چیزی از خودمان باقی می‌ماند؟ من احساس می‌کنم از خودم فاصله گرفتم. انگار در نقشی هستم که به من نمی‌آید.

کتایون به سمتش خم شد. صدایش آرام و پر از مهر شد.
- تو لازم نیست نقش بازی کنی. فقط کافیه خودتو بیاری توی این کار. با همون قلب مهربونی که نادر گیتی پرورش دادن ، با همون قلبی که سامیار عاشقش شد. اگه توی یه محیط جدی، یه نفر پیدا شه که از روی دل تصمیم بگیره، اون مجموعه زنده‌ست. من روی تو حساب کردم چون دیدم اون قلبت، از هزار ساعت تجربه کاری واقعی‌تره.

نیاز چشم‌هایش را بست. شاید برای اینکه گریه‌اش را کنترل کند.
- من فقط... می‌ترسم.

کتایون لبخند زد.
- ترس یعنی اینکه هنوز برایت مهم است. فقط قول بده خودت را فراموش نکنی. اگر روزی حس کردی این مسیر، مسیر تو نیست، درست مثل الان که پیش من آمدی، دوباره بیا. تو فقط عروسم نیستی... تو دختری هستی که قرار به تو تکیه کنم.

نیاز با بغض سرش را تکان داد.
- قول می‌دم. اما اگر روزی خسته شدم...

کتایون دستش را گرفت.
- آن‌وقت من تو را در آغوش می‌گیرم، درست مثل سال‌ها پیش که نادر را گرفتم، زمانی که هیچ‌کس نمی‌توانست باور کند یک زن می‌تواند امپراتوری بسازد.

و در آن لحظه، در میان صدای آرام دمنوش در حال جوشیدن و نور کم‌رنگ شمع، پیوندی زنانه شکل گرفت؛ پیوندی میان تجربه و تردید، میان گذشته و آینده.

------

برق رفته بود. با شمعی که در دست داشتم، آهسته پا به اتاق تاریک گذاشتم.
سامیار پشت به من، به پهلو روی تخت دراز کشیده بود.
آرام و بی‌صدا لباسم را با پیراهن بلند خواب عوض کردم. شمع را خاموش کردم و آهسته زیر پتو خزیدم.
صدای خش‌دار و گرفته‌اش سکوت شب را شکست:
– چقدر دیر کردی.
– پیش مامان بودم...
بعد لبخندی زدم باشیطنت، آرام کنار گوشش زمزمه کردم:
– نکنه بدون من خوابت نمی‌بره؟
بی‌هیچ حرفی به سمتم برگشت. دست راستش دور کمرم حلقه شد. دست چپش را زیر سرم جا به جا کرد و مرا به سمت خودش کشید.

– می‌تونم چند دقیقه بغلت کنم؟

شوکه شده بودم. قلبم به شدت می‌کوبید. توی تاریکی نگاهی به جایی که باید چشم‌هایش می‌بود انداختم.

– سامیار؟ چیزی شده؟

نفس عمیقی کشید، من را در آغوشش جابه‌جا کرد و گفت:
– فقط... با تمام وجودم دلم خواست بغلت کنم. انگار فقط تو می‌تونی این شب تاریکو ازم بگیری...

دست چپم را به صورتش کشیدم. چونش را لمس کردم، و بی‌اختیار بوسیدم.

انگار آن لمس کوچک جادویی بود؛ آغوشش تنگ‌تر شد، نفس‌هایش نزدیک‌تر، عمیق‌تر. بینی‌اش را آرام به بینی‌ام مالید، لب‌هایش نزدیک لب‌هایم ایستاد.

زمزمه کرد:
– اجازه هست؟

و بی‌آنکه منتظر پاسخ بماند، لب‌هایش را روی لب‌هایم گذاشت.
نرم، دلتنگ، با طعم تمام نگفته‌ها، تمام حسرت‌های پنهان.

بوسه‌اش طولانی نبود، اما انگار زمان ایستاد. قلبم زیر آغوشش بی‌قرار می‌زد، و دست‌هام بی‌اختیار دور گردنش حلقه شد.
نفس‌هایش گرم و آرام کنار گوشم پیچید:
– هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌قدر دلتنگت بشم، حتی وقتی همین‌جایی... کنارم.

سرم را به سینه‌اش تکیه دادم. صدای منظم ضربان قلبش برایم مثل لالایی شد.
دستم را روی قلبش گذاشت.

انگشتانم را در میان انگشتانش قفل کرد و ادامه داد:
– وقتی تو کنارمی، تاریکی هم قشنگه... شب هم دلگرمه... حتی خاموشی هم روشنه... حالا بخواب کوچولو فقط همینجا نه دورتر.

چشم‌هایم را بستم. گرمای وجودش مثل پتویی بود که همه‌ی خستگی‌های دنیا را از تنم بیرون می‌کشید.
در آغوشش ماندم، بی‌نیاز از حرف، بی‌نیاز از هیچ چیز دیگر.

--------

نور ملایم صبح از پنجره نیمه‌باز روی صورت نیاز افتاده بود. موهای آشفته‌اش روی بالش پخش شده بودند و لبخندی آرام روی لبش جا خوش کرده بود.
با چشم‌های نیمه‌باز به سامیار نگاه کرد که از تخت فاصله گرفته بود و کنار پنجره ایستاده، با دست‌هایی در هم گره‌خورده پشت گردنش.

– سامیار؟ خوبی؟
برنگشت. فقط نفس عمیقی کشید و گفت:
– باید می‌رفتم... ولی خواب بودی، دلم نیومد بیدارت کنم.
– چی شده؟ چرا انقدر عصبی‌ای؟

برگشت، نگاهش خسته و پر از اضطراب بود. چشمانش آن نگاه دیشب را نداشت.
– نیاز... من... بابت دیشب...

مکث کرد. انگار کلمات توی گلویش گیر کرده بودند.
– شاید نباید اون‌طور لمس‌ات می‌کردم... شاید حق نداشتم... شاید فکر کردی که... که فقط خواستم خودمو توی آغوشت بندازم چون نیاز داشتم، نه چون تو رو می‌خواستم...

چشم‌هایش را بست، با صدایی گرفته ادامه داد:
– نمی‌دونم... فقط... اگه باعث شدم حس کنی برات احترام قائل نیستم، معذرت می‌خوام.

نیاز خشکش زد. کلماتش مثل یک سیلی بی‌صدا خورد توی صورتش.
دلش می‌خواست فریاد بزنه:
"پس اون همه نگاه، اون بوسه‌ها، اون زمزمه‌ها... چی بودن؟ فقط هوس؟"

به سختی لب زد:
– تو... دیشب بغلم کردی، با اون همه حس... گفتی دلت می‌خواست با تمام وجود بغلم کنی... حالا می‌گی شاید اشتباه بود؟

– من فقط نمی‌خوام تو فکر کنی منم مثل بقیه مردام...

– ولی داری دقیقاً همین حس رو بهم می‌دی.

چشمانش پر اشک شد. قلبش شکست، نه از اینکه سامیار پشیمون بود، از اینکه نمی‌فهمید چرا این‌قدر زود همه‌چیز تبدیل شد به پشیمانی.
بین عشق خالص و یک نیاز مردانه مانده بود. نمی‌دانست دیشب، معجزه‌ی دل بود یا لغزش یک لحظه.

سامیار جلو آمد. چشم‌هایش پر از حسرت، پر از حرف. در دل گفت:
«نمی‌تونم درستش کنم، نه الان... ولی خدا می‌دونه، اون لحظه، فقط تو بودی، نه هیچ چیز دیگه...»

اما نگاه نیاز سرد شده بود. نه از بی‌مهری، از زخمی که تازه بود. چشم‌هایش گفتند: "نزدیک نشو. نمی‌خوام دوباره فرو بریزم"

سامیار مکثی کرد. سکوت کرد. و برگشت.
با قدم‌هایی آرام، سنگین، بی‌صدا از اتاق بیرون رفت.

و نیاز ماند، میان گرمای لحظه‌هایی که حالا نمی‌دانست نام‌شان عشق بود یا غریزه.
"منو خواستی... یا فقط پناه خواستی؟ فرق‌شو حالا که دلم گم شده، چطور بفهمم؟"


رماننویسندگیعاشقانهداستان
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید