سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۱۵ دقیقه·۲۰ روز پیش

قصه آنها که انتخاب شدن (قسمت شانزدهم)

Screenshot_20250602_123131_Gallery[1].jpg
Screenshot_20250602_123131_Gallery[1].jpg


صبح زود، نور ملایمی از پنجره‌های بلند اتاق کنفرانس هلدینگ زند به داخل تابید و بر روی میز چوبی جلسه نشسته.

نیاز، با تبلتی در دست و اخمی گره‌خورده، نگاهش را به فایل پاورپوینت نمایشگر دوخت.

صدای سامیار، خونسرد و کنترل‌شده، فضای جلسه را پر کرده بود:

- من فقط گفتم فعلاً این پروژه رو به تعویق بندازیم. هیچ چیز نهایی نشده.

نیاز سر بلند کرد. صدایش آرام بود، اما زیر پوستش لرزشی از خشم خفته بود:

- به تعویق بندازید؟ بدون اینکه با من هماهنگ کنید؟ با تیم من حتی مشورت هم نکردید، آقای زند.

سامیار آهی کشید، نگاهی کوتاه به مامان کتی انداخت که با سکوت و دقت بحث را دنبال می‌کرد. جواب داد:

- این فقط یک تصمیم موقته. بازار نوسان داره ، ریسک الان بالاست.

نیاز خندید. خنده‌ای کوتاه و بی‌روح.

- جالبه. تا وقتی پای امضای من وسطه، اسمش موقتیه. ولی وقتی گزارش بره بیرون، همه فکر می‌کنن نظر مشترک بوده... شما دارید یکنفره تصمیم می گیرید، چرا با من هیچ هماهنگی انجام ندادید؟!

سامیار خودش را عقب کشید و دست‌هایش را در هم گره زد.

- خانم احتشامی، لطفاً حرفه‌ای باشید. این‌که ما...

نیاز ناگهان حرفش را برید:

- من کاملاً حرفه‌ای‌ام. فقط فرق بین شراکت و حضور سمبلیک رو خوب می‌فهمم.

سکوتی سنگین اتاق را پر کرد. نگاه مامان کتی بین آن دو جابجا شد. کسی جرئت نداشت نفس بکشد.

مامان کتی سرانجام لب باز کرد، صدایش آرام اما کوبنده بود:

- فکر نمی‌کنم لازم باشه این بحث، پیش چشم تیم مالی و حقوقی ادامه پیدا کنه. لطفاً بس کنید. دوستان میتونید برگردی سرکارهاتون، من با خانم احتشامی و آقای زند صحبت می‌کنم و دوباره جلسه ای خواهیم داشت.

همه با نگاه مردد، سریع لپ‌تاپ‌ها را بستند و از اتاق خارج شدند. در که بسته شد، مامان کتی صندلی‌اش را کمی جلو کشید، با دقت به هر دو نگاه کرد.

- من نمی‌دونم دقیقاً از وقتی برگشتین ایران تا حالا چه چیزی بینتون عوض شده... ولی یک چیز روشنه، این شکلی نمی‌تونید ادامه بدید. نه به عنوان همسر، نه شریک تجاری.

نیاز لب‌هایش را روی هم فشار داد، انگشتش را روی دسته صندلی می‌زد. سامیار اما فقط به میز نگاه می‌کرد. مامان کتی ادامه داد:

- سامیار، اگه تصمیم به تعویق یک پروژه می‌گیری، باید با کسی که مدیریت اجرایی اون دستشه مشورت کنی. این نه لطفه، نه محبت، قانونه.

سامیار سرش را بالا آورد، آرام گفت:

- من فقط خواستم از یه بحران احتمالی جلوگیری کنم. دیدم بهتره سریع تصمیم بگیرم. اشتباه کردم که تنها تصمیم گرفتم. ولی نیت‌م بی‌احترامی نبود.

مامان کتی با نگاهی کوتاه به نیاز، به آرامی گفت:

- نیت مهمه. اما برداشت آدم‌ها از رفتار ما، گاهی مهم‌تره.

بعد نگاهش را به سمت نیاز چرخاند:

- و تو دخترم... گاهی وقتی احساس می‌کنی نادیده گرفته شدی، خودت رو می‌کشی بیرون. این یک واکنش طبیعیه، اما خطرناکه. چون باعث می‌شه دیگران یادشون بره تو اصلاً چرا اینجا هستی‌ و جدی گرفته نشی.

نیاز نگاهش را دزدید. صدایش کمی لرز داشت:

- من فقط خسته‌م. از اینکه انگار همیشه باید برای دیده شدن بجنگم. برای شنیده شدن، حتی وقتی حرفم منطقیه.

مامان کتی آهی کشید.

- می‌فهمم. ولی شاید وقتشه به جای جنگیدن برای دیده شدن، یاد بگیری از جایگاهت استفاده کنی برای ساختن. نه برای واکنش های عصبی.

سکوتی دیگر افتاد. این بار نه سنگین، بلکه اندکی گرم‌تر. مثل شعری نیمه‌کاره که هنوز می‌شد نجاتش داد.

سامیار زیر لب گفت:

- من معذرت می‌خوام. از تو. از تیم. حتی از خودم... چون یادم رفت توی این همه عدد و نمودار، اون آدمی که کنارم دارم، فقط یه همکار نیست.

نیاز آرام سر تکان داد. گفت:

- یکم من و کارم رو جدی بگیر . من هم فارق التحصیل همون دانشگاهی هستم که تو توش دکترا گرفتی. بذار از این به بعد تصمیم‌هامون واقعاً مشترک باشن. نه فقط روی کاغذ.

مامان کتی لبخند محوی زد.

- حالا برید یک نوشنیدنی بخورید، هر دو. تا ظهر دوباره برمی‌گردید، ولی این بار نه با شمشیر... با ایده.


در آسانسور تنها بود. سکوت بسته‌ی کابین، فرصت نادری برای نفس کشیدن می‌داد.

نیاز کیفش را روی شانه جابه‌جا کرد، دستی میان موهایش کشید. چشم‌هایش، سرد و متمرکز، روی درِ فلزی آسانسور قفل شده بودند. گوشی را بیرون آورد. نه برای تماس با سامیار، نه برای غر زدن.

ایمیل را باز کرد. تایپ کرد:

«موضوع جلسه‌ی ظهر: بازنگری در الگوی جریان نقدینگی و تفکیک ریسک عملیاتی از مالی.

پیوست: طرح پیشنهادی من برای اصلاح ساختار پرداخت در قراردادهای دسته‌ی سوم.

پیشنهاد می‌کنم به موقع در جلسه حاضر شوید.»

آسانسور ایستاد. دکمه ارسال رو زد . در که باز شد، صدای تق‌تق پاشنه‌های کفشش مثل ضرب‌آهنگ اعتماد به نفس در راهرو پیچید.

او آمده بود که بسازد، نه فقط مدیریت کند. آمده بود که سهم خودش را در نجات این ساختار پیدا کند.

با خود گفت:

- تو فقط دختر نادر نیستی. تو شریک این هلدینگ و بخشی از آینده‌اش هستی. حتی اگر بقیه یادشون رفته باشه. پس قوی باش.


ظهر، برگشت. نه با شمشیر. با راه‌حل

نیاز زمانی وارد شد که همه اعضای جلسه داخل اتاق کنفرانس بودن.

سامیار با ژستی رسمی کنار میز نشست. نگاه کوتاهش به ساعت، با کمی خستگی همراه بود.

نیاز لپ‌تاپش را در سکوت باز کرد و گفت:

- پیشنهاد می‌کنم جلسه رو با راه‌حل شروع کنیم، نه مشکل.

مهندس کیان سر بلند کرد، لبخند ملایمی زد.

- موافقم. بفرمایید خانم مهندس.

نیاز بدون مکث ادامه داد:

- در مورد بحران نقدینگی در قراردادهای دسته سوم، سه مسیر رو بررسی کردم.

اول: طراحی ضمانت اجرایی داخلی با استفاده از لایه‌های پرداخت مرحله‌ای.

دوم: پیوند زدن پرداخت‌ها به عملکرد واقعی، نه فقط زمان‌بندی قراردادی.

سوم: ارزیابی ریسک مشتری‌ها و تعریف سطح‌بندی برای نوع تعامل مالی.

مامان کتی با دقت نگاه می‌کرد.

مهناز اخگری کمی خم شد، به سمت اسلاید.

- این بخش رتبه‌بندی مشتری‌ها... چطوری پیاده‌سازی می‌شه؟ ما هنوز سیستم اعتبارسنجی نداریم.

نیاز:
- درسته. اما می‌تونیم از داده‌های داخلی خودمون شروع کنیم. سابقه‌ی پرداخت، میزان انحراف از برنامه، سطح تعامل. بر این اساس، یه الگوریتم ساده‌ی دسته‌بندی اولیه طراحی کردم.

مهندس کیان با لحن محکم:
- من با بخش اول موافقم. پرداخت مرحله‌ای با شرط عملکرد به نفع پروژه‌هاست. ما تو عمران همیشه از تأخیر رنج می‌کشیم. اگه این اجرا بشه، حداقل اونایی که جدی‌ترن، باقی می‌مونن.

مامان کتی لبخند محوی زد.
- آقای زند شما هم با آقای کیان موافقید؟

سامیار مکث کرد. نگاهش کوتاه به نیاز افتاد.
-ایده‌ها خوبن. ولی مسئله اینه که ما داریم سریع می‌ریم جلو بدون اینکه تبعات حقوقی رو کاملاً بررسی کنیم. من ترجیح می‌دم هر سه پیشنهاد خانم احتشامی اول با واحد حقوقی چک بشه.

نیاز، با لحنی آرام اما قاطع:
- دقیقا ، با شما موافقم. شراکت یعنی مسئولیت مشترک. حتی برای جزئی‌ترین کارها. نه اینکه یکی همه‌چی رو جمع کنه، یکی فقط نگاه کنه. اگر همان دیروز به من اطلاع داده بودید الان پاسخ واحد حقوقی هم روی میز بود.

چند ثانیه سکوت.

مهناز اخگری سریع برای جلوگیری از بروز تنشی دیگر:
- من حاضرم کمک کنم برای تهیه شاخص‌های اولیه رتبه‌بندی مشتری. واقعاً نیاز داریم.

مامان کتی از جایش بلند شد، دست به سینه ایستاد.
- خب. تیم مالی، حقوقی، و اجرایی تا سه‌شنبه فرصت دارن مدل پیشنهادی خانم احتشامی رو بررسی کنن. آقای زند، شما نظارت مستقیم داشته باشید.

همه بلند شدند. فضا هنوز کمی سنگین بود، اما پویا.

سامیار آرام به نیاز نزدیک شد.
- فکر نمی‌کنی زیادی عجله کردی؟

نیاز همان‌طور که لپ‌تاپش را جمع می‌کرد، زمزمه کرد:
- نه. دیگه منتظر نمی‌مونم کسی یادش بیاد من کنارش هستم ، خودم از جایگاهی که دارم برای پیشبرد هدف ها البته با مشورت و هماهنگی اقدام می کنم.


تراس طبقه‌ی مدیریت
غروب، بعد از چالش های کاری سخت

هوا هنوز بوی بارون داشت. نیاز کنار نرده ایستاده بود. دستی که فنجان چای را گرفته بود، اندکی می‌لرزید. نه از سرما، از چیزی درونی.

سامیار با کت باز و کراواتی شل ، به افق خیره شده بود. هنوز بوی جدی جلسه ظهر در فضاست.

نیاز با نگاهی آرام اما محکم:

- منتظر بودی حرفمو تو جلسه مهندس کیان بزنه؟ یا خانم اخگری؟

سامیار سرش را کمی تکان می‌دهد:

- نه. فقط... فکر نمی‌کردم این‌قدر سریع و دقیق جلو بری. من داشتم هنوز تحلیل داده‌ها رو می‌دیدم.

نیاز لبخند محوی می‌زند:

- من سال‌هاست با این مدل بحران ها زندگی می‌کنم، سامیار. تو تازه داری عادت می‌کنی که من فقط همسر سامیار زند نیستم.

سامیار با مکث انگشتش را روی نرده می‌کشد:

- آره. و گاهی... نمی‌دونم این خوبه یا ترسناک.

نیاز لبخندش خشک شد:

- ترسناک؟! این‌که همسرت بلده مشکل رو حل کنه، ترسناک شده؟

سامیار به او نگاه نمی‌کند:

- نه ترسناک از اون جنس... فقط سخته دیدن اینکه اون آرامش و اطمینانی که یک روز برای من بود، حالا سهم هر کی جز منه.

نیاز صدایش کمی می‌لرزد اما کنترل‌شده:

- چون دیگه برات مهم نیست. چون راحت شدی از اینکه من شبیه قبل نیستم. ولی یادت نیست چرا.

سامیار کمی تند:

- نه که تو هم شبیه قبل مونده باشی. حالا همه چیز برات پروژه ست. راه حل داره، جلسه داره...

نیاز محکم:

چون مجبور شدم، چون دیگه جای حرف زدن فقط می شنوم "سرم شلوغه، بعدا". چون وقتی کنارتم باز هم تنهام.

سامیار سریع‌تر، کمی تلخ:

- من هر روز هزار تا چیز باید هندل کنم، نیاز. نمی‌تونم مدام تو حالت احساسات باشم.

نیاز آرام، اما محکم، ضربه‌زننده:

- اشتباهت همینه. فکر می‌کنی احساس داشتن یک فاز اضافه‌ست. فکر می‌کنی کسی که خسته‌ست، دیگه حق نداره دوست داشته باشه... یا نشون بده که دوست داره.

سامیار سکوت می‌کند. انگار حرفی ندارد، یا نمی‌خواهد داشته باشد.

نیاز نفسش را آهسته بیرون می‌دهد:

- اون جلسه، ایده مال من بود. ولی اعتبارش مال ما شد... مثل قدیما، وقتی با هم تیم بودیم. فقط حیف... تیم بودن بدون دل، یک قرارداد کاریه، نه زندگی.

سامیار آرام، کمی دیر:

- تو همیشه بلدی چی بگی... درست لحظه‌ای که من ترجیح می‌دم ساکت بمونم.

نیاز دل شکسته ولی آرام:

- آره. چون اگه منم سکوت کنم، دیگه چیزی نمی‌مونه برای نجات دادن.

چیزی در صورت سامیار لرزید. اما چیزی نگفت. همیشه همین بود.

نیاز فنجان را روی نرده گذاشت.لحظه‌ای به او نگاه کرد. بعد، بی‌آن‌که چیزی بگوید، برگشت. صدای بسته شدن در پشت سرش، بلندتر از هر فریادی بود.

--------

شب، اتاق کار سامیار

سامیار هنوز پشت میز نشسته. به فایل پرزنتیشن زل زده، اما صفحه فقط یک جدول خالی نشون می‌ده. صندلی‌اش رو عقب می‌زنه، به پشتی تکیه می‌ده. دستی به ته‌ریش‌اش می‌کشه.

از روی میز، لیوان سرد قهوه رو برمی‌داره. یه جرعه می‌نوشه، بعد اخم می‌کنه. سرد و بی‌مزه‌ست.

آهسته زمزمه می‌کنه:

جدی بود. حرفاش... یه‌جور خاصی جدی بود.

بلند می‌شه، قدم‌زنان می‌ره سمت پنجره‌ی نیمه‌باز. دست‌هاشو تو جیبش فرو می‌کنه. سرش پایین، فکرش مشغول.

خیلی حرفه‌ای شده... شاید بیشتر از من.

این ایده‌ی اصلاح روند گزارش‌دهی و شفاف‌سازی مالی... دقیق، به‌جا، قابل اجرا.

حتی اخگری هم سر تکون داد.

چرا اون‌قدر تعجب کردم؟

مگه اولین باره؟

نه... ولی شاید... شاید چون عادت کردم به سکوتش، به این‌که همیشه بدون سر و صدا پشت من وایسه.

و امروز... جلو همه حرف زد. محکم. بدون این‌که نگران باشه از نگاه من.

حس کردم یه‌جورایی... از کنارم رد شد.

نه که بره. نه. نیاز نمی‌ره. محکم‌تر از این تصوراته.

اون همیشه هست.

همیشه...

لبخندی کج می‌زنه. دست به سینه می‌ایسته. نگاهش می‌افته به عکس دونفره‌ای که روی قفسه‌ست. نیاز با کت خاکستری ایستاده کنارش، با لبخندی که حالا انگار کمی محو شده.

همیشه هستی... مگه نه؟
این بحران ها حل بشه تمام تلاشم رو میکنم برای به دست آوردن دلت و شروعی دوباره

صدای نوتیفیکیشن روی موبایلش بلند می‌شه. سامیار برمی‌گرده، نگاه می‌کنه. پیام از نیاز:

- اصلاح ساختار گزارش‌دهی و اجرایی کردنش از فردا، ضمناً جلسه‌ی فردا با سهراب و مهناز رو من تنظیم کردم. در جریان باش. شب‌به‌خیر.

به صفحه گوشی خیره‌ می‌مونه. آهسته می‌نویسه:

خسته نباشی امروز عالی بودی، شب تو هم بخیر.

اما دکمه‌ی ارسال رو نمی‌زنه. فقط خیره می‌مونه. بعد از چند ثانیه، پنجره پیام رو می‌بنده. برمی‌گرده سر جاش.


سکوت نیمه‌شب، سنگین و آرام بر خانه افتاده بود.

ساعت، حوالی سه بود. مهتاب، از پشت شیشه‌ی پنجره به داخل می‌تابید. نیاز در تخت، کنار سامیار دراز کشیده بود. هوا کمی خشک بود و گلویش می‌سوخت. چشم‌هایش نیمه‌باز بود، ذهنش اما بیدارتر از همیشه.

آهسته غلت زد.

پتوی سامیار کمی روی زمین افتاده بود.

بی‌هیچ فکر خاصی، دستی به آن کشید و آرام روی شانه‌های نیمه‌برهنه‌ی او کشید.

حتی حالا... با اینکه دلش از او گرفته بود، هنوز نمی‌توانست بی‌تفاوت از کنارش بگذرد.

"احساساتش رو به زوال بود، اما عادتِ دوست داشتن، سخت می‌مرد"

بلند شد.

روبدوشامبر ساتن صورتی اش را پوشید، دمپایی‌های حوله‌ای‌اش را پا کرد و بی‌صدا از اتاق بیرون زد.

خانه در تاریکی آرامی غرق بود؛ فقط نواری از نور نارنجی، از لبه‌ی در نیمه‌باز آشپزخانه به راهرو ریخته بود.

در را هل داد.

نور کم‌جان چراغ بالای سینک، بوی شب را ملایم‌تر می‌کرد.

لیوانی از کابینت برداشت، زیر شیر آب گرفت و نفس بلندی کشید. آب، کمی گلو را ساکت کرد، اما دل را نه.

داشت برمی‌گشت که ناگهان سایه‌ای از گوشه‌ی چشمش دید.

برگشت.

شومینه‌ی کوچک گوشه‌ی هال روشن بود، و در نور سوسوزن شعله‌ها، قامت نادر دیده می‌شد. آرام نشسته بود گوشه‌ی مبل سه‌نفره، با نگاهی خیره، بی‌حرکت.

دل نیاز فرو ریخت.

سریع جلو رفت.

– «بابا؟ چیزی شده؟ سردته؟ تشنه‌ای؟ آقای شیرازی کجاست؟»

نادر سرش را کمی چرخاند، اما حرفی نزد. فقط نگاه کرد؛ نگاهی تهی، اما نه خشن، نه غریب... چیزی میان فراموشی و مهربانی.

در همین لحظه، صدای آهسته‌ای از سمت کتابخانه آمد.

آقای شیرازی، با چهره‌ای آرام، عینکی بر چشم و کتابی در دست، از میان تاریکی بیرون آمد. پیراهن مردانه‌ی اتوکرده و دمپایی‌اش، تصویری از یک مراقب صبور می‌ساخت.

– ببخشید خانم احتشامی. بیدارتون کردیم؟ آقا نادر خوابشون نمی‌برد... یک علاقه‌ی عجیبی دارن به نشستن جلوی شومینه. گفتم براشون کتاب بخونم، شاید خوابشون ببره.

نیاز لبخند زد، با نگاهی قدردان.

– خیلی لطف می‌کنید، واقعاً ممنونم. ولی شما خسته‌اید آقای شیرازی. من پیششون می‌مونم. حتی اگر خوابشون گرفت کمکشون می‌کنم بیان تو اتاق. شما راحت باشید. اگه چیزی شد حتماً صداتون می‌کنم.

آقای شیرازی سرش را خم کرد:

– به شب بیداری عادت دارم خانم. شما از صبح شرکت بودین، صبح زود هم باید بیدار شید.

– ایرادی نداره، دوست دارم یکم با بابا خلوت کنم.

– اگه ‌واقعا مایل هستین پس شب بخیر خانم... اگر چیزی لازم بود من در اتاق هستم.

با رفتن او، نیاز آهسته به سمت پدر برگشت. پتوی نازکی را از کنار مبل برداشت و به آرامی روی شانه‌های نادر انداخت. دستی به بازویش کشید.

– سرده بابا... کاش می‌شد بخوابی.

پدر فقط نگاهش کرد. نه با شناخت، نه با انکار. با یک جور سکوتی که برای نیاز آشنا بود. سکوتی که انگار سال‌هاست بین‌شان افتاده.

آهسته گوشه دیگر مبل نشست.

– «بیا ... به‌جای کتاب، یکم خاطره‌بازی کنیم؟...

یادته یک بار تو باغ ویلای لواسان گم شدم؟

مامان جیغ می‌زد، همه دنبالم می‌گشتن...

تو اما فقط گفتی: نیاز من هیچ‌وقت گم نمی‌شه...

اگرم بشه، همیشه پیداش می‌کنم.»

صدایش با بغض نرمی همراه بود. دلش خواست بخندد، اما اشک‌های حلقه‌زده راه لبخند را بسته بودند.

– «اون لحظه، برام مثل قهرمان‌ها بودی.

با اون کت طوسی و دست‌های گرم‌ت که منو بلند کردی،

انگار هیچ ترسی تو دنیا نبود.»

– بابا بازم گم شدم میشه دوباره پیدام کنی؟

نگاهش تار شد. پلک زد. قطره‌ای پایین افتاد.

– «دلم برات تنگ شده بابا...

برای اون وقتایی که صدات توی خونه می‌پیچید، که می‌گفتی "دختر بابا کجاست؟"

من دیگه دختر بابای هیچ‌کس نیستم...

من فقط یه زن خسته‌م... بی‌مادر، بی‌پناه...»

درنگی کرد. مبل نرم بود. نادر کمی جابه‌جا شد.

نیاز آرام پاهایش را جمع کرد و سرش را گذاشت روی پای پدر. انگار زمان عقب رفت، سال‌ها.

دلش می‌خواست کودک شود. فقط برای امشب.

– « شبِ عروسی‌م رو یادته... و وقتی صدای آهنگ

"روی پیشونیِ فرشته ها، نوشته

هر کی دختر داره؛ جاش وسطِ بهشته

از آسمون می باره؛ درّ و طلا و گوهر!

زر و سیم و نقره، وقتی می خنده دختر…"

پخش شد ،

و گفتن "رقص پدر و دختر"، تو چطور بغلم کردی.

میانه گریه لبخند بزرگی رو صورتش نشست.

همه کف می‌زدن، تو اما فقط توی گوشم گفتی:

تو دیگه دختر کوچولوی من نیستی... بزرگ شدی، از دستم رفتی بابا... خونه بدون نیاز که خونه نیست.

ولی دستات، محکم بود. یک جوری که انگار هنوز نمی‌خواستی ولم کنی.

اون لحظه، انگار دنیا برام ایستاد.

تو منو می‌شناختی. با همه‌ی قصه‌هام...

برعکس حالا.

صدایش لرزید.

نادر ، کمی تکان خورد. هنوز ساکت بود، اما حالا نگاهش تار نبود. گویی چیزی در عمق وجودش، خاطره‌ای دور، داشت نفس می‌کشید.

– الان اما... من غریبه‌م برات.

ولی می‌دونی؟ هنوزم می‌خوام اون دختر کوچولوت باشم.

همون که گم نمی‌شد...

همون که باهات می‌رقصید، بی‌هیچ ترسی از فردا.»

صدایش لرزید:

– «بابا... سامیار نیست.

هست، ولی کنارم نیست...

هشت سال... هشت سال تو لندن تنها بودم. منو گذاشت و ازم دور شد که چی، این یک ازدواج تجاری تحمیل شده

است برای هر دومون ولی برای من نبود... با همه‌چی جنگیدم... با بی‌خوابی، با درس، با غم، با خاطره‌های مامان...

اون حتی بعد از مرگ مامان یک شب هم کنارم نموند.

حالا هم... دوباره خوردم میکنه. انگار اصلاً نمی‌فهمه.

دوستم نداره بابا.

فکر کنم من اشتباه کردم اون واقعا منو نمی خواست

فقط دوتا دوست خیلی خوب بودیم کنار هم که با ازدواجمون دوستیمون هم تموم شد»

چشم‌هایش را بست. اشک‌ها بی‌اجازه می‌لغزیدند.

اما همان لحظه، چیزی در وجودش لرزید. دستی گرم، مثل گذشته‌ها، از میان موهایش گذشت.

نوازشی که سال‌ها جایش خالی بود.

نوازشی که دیگر از ذهن برنمی‌خاست، از دل می‌آمد.

از جایی دورتر از حافظه، اما نزدیک‌تر از هر چیزی به عشق.

نیاز، چشمانش را بست.

در آن لحظه، چیزی شبیه امنیت، دوباره متولد شد.

سکوت پدر، امن بود. امن‌تر از هر آغوشی.

لبخند کمرنگی روی لبش نشست. صدایش آرام شد، زمزمه‌ای میان اشک و لبخند:

– یادته بابا... روز خواستگاری،

همه جمع بودن، مامان، مامان‌بزرگ، دایی گودرز...

تو اون گوشه نشسته بودی، ساکت.

ولی وقتی پرسیدن نظرت چیه، تو یه شعر خوندی...

گفتی:

- به کس کسونش نمی‌دم...

به همه کسونش نمیدم...

همه خندیدن، بعد بغلم کردی و گفتی:

- می‌خواد پسر بهروز باشه یا هر کس دیگه‌ای،

من نمی‌دمش...

می‌خوام ترشیش بندازم، نگهش دارم، تا آخر عمر کنارم بمونه.

وای بابا... کاش می‌کردی...

کاش ترشیم می‌نداختی...

کاش نگه‌م می‌داشتی...

کاش نمی‌رفتم...

کاش نمی‌ذاشتی این‌قدر تنها شم...»

دست نادر، هنوز روی موهای دخترش آرام بالا و پایین می‌رفت. بی‌هیچ حرفی، اما پر از حس. گویی دلش، بی‌اجازه از ذهنش، همه چیز را می‌فهمید.

نیاز لب برچید، بی‌صدا گریست. گونه‌اش خیس بود، قلبش پر، آغوشش اما، برای اولین‌بار بعد از سال‌ها، آرام گرفته بود.

نادر، بی‌هیچ کلامی، آرام سر دخترش را نوازش می‌کرد.

با انگشتانی لرزان اما پر از حس آشنا.

ذهنش شاید دیگر نیاز را نمی‌شناخت،

اما قلبش، هنوز صدای گریه‌ی دخترکش را از میان خاطرات دور، می‌شنید.

نیاز، گریست اما آرام‌تر.

انگار همان دستی که حالا بی‌صدا نوازشش می‌کرد، داشت تمام سال‌های خالی را پر می‌کرد.

در همان لحظه، بی‌خبر از نگاه نیاز، پشت ستون نیمه‌تاریک نزدیک آشپزخانه، کتایون ایستاده بود. لیوان نیمه‌پُری در دست داشت، اما دستش می‌لرزید. نفسش در سینه حبس شده بود. چشمانش خیره به نیاز، پر از ناباوری، پر از بغض.

همه‌ی جمله‌ها در گوشش پیچیده بود.

تمام سال‌هایی که فکر می‌کرد نیاز در کنار سامیار "زن خوشبختی‌ست".

همه‌ی خیال‌های بافته‌شده از اینکه «اون‌ها زوج موفقی‌ان...»

اما حالا...

نیاز داشت بی‌صدا جلوی پدری که دیگر نمی‌شناختش، فرو می‌ریخت.

دل کتایون از چیزی بیشتر از درد، شکست.

با خودش گفت:

– «گیتی... با دخترت چی کار کردیم؟

با امانت تو... با دلبندت...

چی ازش موند؟

منی که همه‌چی رو زیر نظر داشتم، چرا هیچی ندیدم؟

نیاز دختر من نبود، اما توی دل من همیشه جاشو داشت.

ولی الان... حالا که می‌بینم سامیار، پسر من... پسر من اون دختر رو این‌طور تنها گذاشته، دلم می‌خواد زمین باز شه...»

نفس عمیقی کشید. پشتش را به دیوار تکیه داد. بغضش را فرو خورد.

و همان‌جا، در دلش قسم خورد:

– «اگه نیاز یه‌بار... فقط یه‌بار گفت که نمی‌خواد، که خسته‌ست،

من خودم دستشو می‌گیرم، می‌برمش... پشتش میشم، همون‌طور که تو اگه بودی، می‌شدی...

و اگه سامیار خیال کرد می‌تونه سر بالا بگیره و بی‌تفاوت بمونه...

خودم نشونش می‌دم که از چه مادری زاده شده.»

آرام عقب رفت. لیوانش را گذاشت روی پیش‌خوان، بی‌آن‌که جرعه‌ای بنوشد.

رفت توی اتاقش.

ولی خوابش نبرد.

نه اون شب، نه شب‌های بعدش.

رمان عاشقانهداستاننویسندگیرمان
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید