سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۱۳ دقیقه·۲۱ روز پیش

قصه آنها که انتخاب شدن( قسمت پانزدهم)

تارا و دیاکو
تارا و دیاکو



صبح سردی بود. آفتاب کم‌رمق اواخر آذر ماه از پشت شیشه‌های بخارگرفته‌ی عمارت زند به آرامی درون اتاق می‌تابید. بوی شیرکاکائو و نان تست در فضا پیچیده بود. مهسا، با لباس بافتنی سبز فسفری و شلوار راه‌راه قرمز، در کنار شومینه لم داده بود و خرسی‌اش را در آغوش گرفته بود. با صدای بلند به عروسکش می‌گفت: «خرسی! تو الان ارگ میزنی! باید بری دانشگاه و نمره بیاری!» سپس به اشکان که از کنار پیانوی بزرگ رد می‌شد، رو کرد و پرسید: «خان دایی! شما معلم خرسی می‌شی؟!»

اشکان لبخندی زد، خم شد و سر مهسا را بوسید و گفت: «چرا که نه. فقط اول باید تکالیف مهسا جونش تموم بشه بعد؟»

مهسا با چشمانی درخشان سرش را تکان داد: «می‌تونم! بیشترش رو نوشتم. شیرین جون گفت بعد درست کردن غذا بهم دیکته میگه.»

در همان لحظه، مامان کتی با تلفن بی‌سیم وارد شد و چهره‌اش کمی درهم بود. بی‌مقدمه گفت: «تارا دو روزه هیچ پیامی نفرستاده، حتی عکسِ گِل و گورِ همیشه‌گیشم نفرستاده!»

اشکان گفت: «شاید اینترنت اونجا ضعیف شده.»

کتایون گوشی را برداشت و شماره گرفت. دقایقی بعد، صدای گرم و خسته‌ی استاد نوری از آن سوی خط آمد: -سلام خانم زند
سلام جناب دکتر، خوب هستین، شرمنده مزاحم شما شدم اما تارا دو روزه...
- بله، تارا دیروز حالش بد شد...
نفس کتایون رفت :
-چی؟!
- نه نه، الان حالش بهتره، فقط یه جور گرمازدگی و خستگی بود، بردیمش درمانگاه. امروز خودش خواست بیاد سر کار فعلا هم حالش خوبه میدونید که کله‌شق‌تر از این حرفاست.

کتایون سکوت کرده بود. اشکان از پشت نگاهی به او انداخت، مهسا همچنان داشت با خرسی بازی می‌کرد.

کتایون آرام گفت: استاد تو این دو سه روز باران امد؟

- بله البته دیشب که تو درمانگاه بودیم. خانم زند تارا جمله جالبی گفت.

کتایون با نگرانی و کنجکاوی پرسید:
- چه جمله ای دکتر؟

استاد با لبخند پاسخ داد: که چقدر صدای باران قشنگه

کتایون ساکت شد، دلش گرم شد. چه اتفاقی برای دخترکش افتاده بود که دیگه از باران نمی ترسید.

- مطمئنید دکتر

- بله خودم تا صبح بالاسرش بودم، فقط نمی خوام نگرانتون کنم اما انگار یکم تو خودشه، خیلی ساکت تر شده.
شاید بد نباشه یه نفر از خانواده یکی دو روزی بیاد اینجا پیشش بمونه...

- متوجه‌م دکتر ، حتما.

کتایون گوشی را گذاشت. به قاب عکس روی میز نگاه کرد. عکس قدیمی‌ای از همه‌ی بچه‌ها کنار هم. لبخندی زد که تا نیمه‌ راه چهره‌اش آمد و بعد محو شد. انگار تصمیمی در ذهنش شکل گرفته بود.

-------

صدای زنگ تلفن رومیزی و دستگاه کپی دیاکو را آزار می‌داد. او در مقابل برگه‌ی بازجویی یکی از متهمان قتل دیروزی نشسته بود، اما حروف روی کاغذ برایش بی‌معنا بودند. گوشی‌اش را برداشت و دوباره پیام آخر تارا را خواند: "عشق در قید تو نیست، چون تو، خودت قیدی."

سه روز گذشته بود و هیچ خبری از او نرسیده بود.

در را کوبیدند. ستوان جاهد سرک کشید: "سرگرد، آقای سپهری اومده درباره جسدِ توی باغ..."

دیاکو پوفی کرد. "ده دقیقه صبر کن... نه، صبر کن بسپار به سر‌اوان محبی."

جاهد عقب رفت. دیاکو دست‌ها را به پشت گردنش برد و سرش را تکیه داد به صندلی. دلش می‌خواست الان در یک مکان بی‌صدا باشد. جایی که آدم‌ها جنازه پیدا نمی‌کردند و تارا ناپدید نمی‌شد.

تلفنش لرزید. مامان‌کتی بود.

- سلام پسرم. مزاحمت نیست؟

- نه مامان... جانم؟


مکثی کرد. بعد صدای جدی و آرام کتایون از آن سوی خط آمد:

- تارا بیمار شده بوده، دیروز بردنش درمانگاه. استادش گفت امروز بهتره و مرخص شده ولی... استادش گفت خیلی تو خودش رفته و ساکت تر شده. گفت بهتره یکی بره اونجا یکی دو روز حواسش بهش باشه ، می‌خوام بری پیشش؟ اگه بهتر نشد بیاریمش تهران.

دیاکو نشست روی صندلی، صاف و بی‌حرکت.

-چی؟ چی شده دقیقاً؟ چرا به من نگفته؟ چرا... مامان آخه من الان...

کتایون با شوقی که در صدا داشت حرفش را قطع کرد:
- دیاکو... تارا به استادش گفته صدای باران قشنگه... خودش گفته. دیشب. بعد از همه‌ی اون ترس‌هاش. این یعنی یه چیزایی داره تغییر می‌کنه. اما باید یکی باشه کنارش. کسی که بفهمدش، نه فقط از روی وظیفه.

دیاکو سکوت کرد. به انگشتانش نگاه کرد که لرزش ریزی درشان بود. احساسات گنگی توی گلویش جمع شده بودند. بغض؟ نه. شاید خشم، شاید ترس.

-کی حرکت کنم؟

فردا. بلیطت آماده‌ست.


تماس قطع شد. دیاکو گوشی را گذاشت. نگاهی به سقف دوخت. بعد از چند لحظه، آرام گفت:

تارا... صدای باران را دوست داره.

لباسش را پوشید. اسلحه‌اش را برداشت. پرونده‌ی قتل باغ را بی‌صدا روی میز بست. به رضا زنگ زد:
- جانم؟

- رضا دو سه روزی نیستم پرونده باغ دستت رو میبوسه.

رضا با نگرانی:
چرا؟ درباره پر‌ونده ایکسه؟ می خوای منم بیام؟

- نه یه مسئله خانوادگی‌ هستش. خبر میدم بهت.

دیاکو نمی‌دانست توی جیرفت منتظر چه چیزی‌ست. اما برای اولین بار، بعد از روزها، دلش می‌خواست برود... فقط برود.

-------


چادر کنفرانس تیم باستان‌شناسی – ساعت ۵ عصر. پرده‌ی ضخیم چادر بسته شده بود تا نور مزاحم نشود. نور متمرکز بر روی لوح سوم افتاده بود که حالا بزرگ‌نمایی‌شده روی پرده پروژکتور بود. نمادی خاص در مرکز آن توجه همه را جلب کرده بود.
دایره‌ای با شش خط که از آن خارج می‌شد و در انتهای هر خط، چیزی شبیه برگ یا شعله نقش بسته بود.

دکتر نیک‌فر رو به تیم کرد:
-طبق تحلیل اولیه، این می‌تونه نماد یک چرخه‌ی زمانی یا کیهانی باشه. ولی شکل برگ‌مانند در انتهای خطوط... اون متفاوته.

استاد نوری گفت:
- من دیشب نقوش مشابهی در الواح تمدن هاراپا دیده‌ام. اما اونجا برگ‌ها بیشتر به‌معنای «حیات» بودند.

تارا با اشتیاق گفت:
- اگه برگ‌ها نمایانگر حیات باشند، و شش خط از مرکز بیرون بیایند... شاید مرکز نماد، منبع حیات باشه. خورشید؟ یا شاید... وجود انسانی؟

پدرام از گوشه‌ی اتاق گفت:
- می‌تونیم فرض کنیم این نماد نوعی «نقشه‌ی مفهومی‌ه، نه صرفاً تزئینی.

دکتر نیک‌فر از پشت میز بلند شد و رفت کنار تصویر. با لیزر روی خطوط کشید:
- اگه این یک نقشه‌ی ذهنیه، شش شاخه می‌تونن نماینده‌ی مراحل زندگی یا نیمه سال باشند.

سکوتی کوتاه فضا را پر کرد.
استاد نوری گفت:
- شاید پاسخ در متن اطراف نماد باشه. بعضی از علائم شباهت به واژه‌های مرتبط با «سفر»، «بازگشت» یا «تحول» دارند.

پدرام که از هیجان چشمانش برق می‌زد گفت:
- یعنی ممکنه این نماد مفهومی از سفر روح باشه؟ یا حرکت انسان از مرکز هستی به شش جهت؟

سکوتی دیگر در اتاق حاکم شد. دکتر نیک‌فر نفس عمیقی کشید:
- اگر فرض شما درست باشه، این لوح فراتر از یک سند تاریخی صرفه. این یه بیان فلسفیه.

تیم به وجد آمده بود و جلسه با تقسیم وظایف ادامه پیدا کرد.

----------

تارا، شال نازک پشمی‌اش را محکم‌تر دور شانه پیچید و در کنج آتش نشسته بود. شعله‌ها با رقص بی‌قرارشان سایه‌هایی لرزان روی صورتش می‌انداختند. استاد نوری با لیوان چای داغی در دست، بی‌کلام به جرقه‌های آتش خیره مانده بود.

تارا گفت:
- امشب دوباره برگشتم به همون بخش... جایی که عین‌القضات درباره‌ی عشق اصغر، اکبر و کبیر حرف می‌زنه. ولی هنوز یه چیزی تهش برام مبهمه.

استاد نوری با نگاهی آرام پاسخ داد:
- خب، بپرس دخترم.

تارا ادامه داد:
- می‌گه باید فنا بشی، باید "تو" نباشی تا عشق خودش رو نشون بده. این یعنی چی؟"

استاد لبخند زد و گفت:
- نه دخترم... عشق یعنی خواستن. ولی نه خواستن از روی ترس. وقتی اون نباشه، یه چیز بزرگ‌تر، یه عشق آروم و بی‌قید میاد.

تارا لحظه‌ای در سکوت به شعله‌ها نگاه کرد. بعد گفت: - و عشق کبیر؟

استاد آهی کشید و گفت:
اون دیگه از جنس خداست. عشقی که هیچ “من”ی توش نیست.

تارا در سکوت به آتش خیره ماند. اشک کوچکی گوشه‌ی چشمش نشسته بود. استاد آخرین جرعه‌ی چای را نوشید و گفت- بعضی عشق‌ها حتی وقتی تموم می‌شن، هنوز زنده‌ان.
ـ می‌دونی تارا...
باستان‌شناسی فقط خاک نیست. گاهی باید لایه‌های ذهن آدم‌ها رو کاوید.

سکوتش را با نگاهی تیز به چشمان تارا شکست:
ـ و خودت رو... وقتی این‌همه از وابستگی می‌ترسی، یعنی یه چیزی اون ته خاک داره دست و پا می‌زنه.

تارا نیم‌نگاهی به آتش انداخت. نور زرد و نارنجی شعله‌ها روی گونه‌اش بازی می‌کرد.
ـ من فقط نمی‌خوام دوباره به چیزی یا کسی وابسته شم که ممکنه از دست بره.
صدایش لرزشی نامحسوس داشت.
ـ وقتی بچه بودم، هر بار به چیزی دل بستم، ازم گرفتنش. یه بار اسباب‌بازی بود... یه بار خانوادم... الان هم خودم...

استاد سرش را به‌علامت تأیید تکان داد.
ـ می‌فهمم. اما می‌دونی فرق بین ترس از دست دادن و شجاعت دل بستن چیه؟
اینه که دومی رو انتخاب می‌کنی، حتی اگه بدونی ممکنه درد بکشی.

تارا نفس عمیقی کشید.
ـ دلم می‌خواد شبیه اون پرنده باشم... همون که تو روایت گفتین.
پرنده‌ای که آسمون رو انتخاب کرد، حتی اگه طوفان در پیش باشه.

استاد لبخند کمرنگی زد.
ـ پس شاید وقتشه تو هم از لبه‌ی شاخه بپری.
گاهی زمین خوردن، بخشی از پروازه.

لحظه‌ای سکوت بین‌شان نشست. بعد استاد نگاهش را به آتش دوخت و زمزمه کرد:
ـ و اگه... اگه برگشت، یعنی وقتشه... وقتِ رها کردن ترس‌هاته.
اون وقت شاید بشه... به پرواز، دوباره فکر کرد.

تارا نگاهش را به شعله‌ها دوخت. نمی‌دانست دلش برای کدام "برگشتن" تنگ شده. شاید خودش. شاید او.

آن شب، وقتی شعله‌های آتش آرام گرفتند، تارا برگشت به چادرش. دفتر چرمی‌اش را بیرون آورد و آرام نوشت: "دیاکو... همیشه فکر می‌کردم اگر کنارم نباشی، دلم تکه‌تکه می‌شه. ولی امشب فهمیدم اینا ترس بودند، نه عشق. خواستن من از نوع عشق اصغر بود... اما حالا می‌فهمم می‌تونم عاشقت باشم، حتی اگر هیچ‌وقت نگی دوستم داری."

--------

دیاکو در تاریکی اتاقش قدم می‌زد. پنجره کمی باز بود و بوی باران‌خورده‌ی درختان کاج، بی‌اجازه وارد شده بودن.

پیراهنش را از تن درآورد و روی صندلی انداخت. دست به کمر ایستاد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. ذهنش پر بود از صداها، تصویرها، قضاوت‌ها، سکوت‌ها.

ـ این‌همه فاصله، واسه اینه که نمی‌خوام آسیب ببینه...
ـ ولی شاید همین فاصله، بیشتر از هر چیز بهش آسیب بزنه

پشت‌گردنش را ماساژ داد. گره‌ای در گلویش بود. نه اشک می‌شد، نه فریاد.
دستی به موهایش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
ـ تارا... من اگه بیام... تو من رو می خوای؟

صدای ضبط هنوز در اتاق می‌پیچید. قطعه‌ای سنتی و بی‌کلام که دیگر نمی‌دانست چند بار تکرار شده. اما مهم نبود. گاهی تکرار، تنها چیزی‌ست که زخم‌های آدم را آرام می‌کند.

-------

چادر تحقیقات

هوای عصر کمی خنک‌تر شده بود. تیم بعد از ساعت‌ها تطبیق و تحلیل، حالا دور میز کوچکی حلقه زده بودند. لپ‌تاپ تارا به پروژکتور وصل بود. تصویری بزرگ از متن دور نماد روی پرده افتاده بود؛ حروفی منحنی، کنده‌کاری‌شده با دقتی حیرت‌آور.
دکتر نیک‌فر، دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:
– بخشی از حروف با خط ایلامی و بخشی به زبان ناشناخته‌تری نزدیکه، اما یک عبارت تکرار می‌شه. نوری جان، اون عبارت رو بخون.

استاد نوری عینکش را جابه‌جا کرد، به متن خیره شد و با صدایی شمرده گفت:
– «بازگشتِ اصل، در زمانِ دگرگونیِ جهان».
مکثی کرد، لبخندی آرام زد.
– شبیه مفهومی از سیر و سلوک یا معاد درونی‌ه.

تارا با هیجان گفت:
– یعنی چی؟ بازگشتِ اصل؟ یعنی روح؟

نوری آرام گفت:
– در بسیاری از مکاتب عرفانی، از جمله در اندیشه سهروردی یا ابن‌عربی، «اصل» همان فطرت نورانی انسان است... که از منبع آمده، و باید به آن بازگردد. این لوح، ممکن است شاهدی بر آن نوع تفکر در تمدن جیرفت باشد.

دکتر نیک‌فر گفت:
– جالبه که چنین مفاهیمی، قرن‌ها قبل از ادیان ابراهیمی در این سرزمین شکل گرفته بودن. این احتمالاً اثبات می‌کنه که انسان همیشه درگیر پرسش از «کجایم و از کجایم» بوده.

پدرام با شگفتی گفت:
– ممکنه این لوح به یک آیین یا مکتب فکری تعلق داشته باشه؟ مثل اوستا یا وداها؟

نوری با طمأنینه گفت:
– شاید. یا حتی چیزی پیش‌تر و پنهان‌تر. چیزی که بعدها الهام‌بخش ادیان شده. اینجا ما با زبان نمادین سروکار داریم، که هم علمی‌ست، هم عرفانی.

تارا آرام در خودش فرو رفت. چیزی در درونش می‌جوشید. «بازگشتِ اصل...»
ناخودآگاه دست برد و گوشه‌ی برگه تا خورده زیر لپ تاپ نوشت:
- شاید من هم در سفری‌ام، سفری درونی... از خودِ برساخته، به خودِ حقیقی.

دکتر نیک‌فر با جدیت گفت:
– از این لحظه، پروژه فقط باستان‌شناسی نیست. این یک سفر فکری هم هست. باید ببینیم این سه لوح، چه داستانی رو پنهان کردن. و مهم‌تر... چرا حالا کشف شدن؟

------

چادر تارا – غروب، هوایی میان گرگ‌ومیش

هوا بوی خاک خنک‌شده‌ی عصر را می‌داد. تارا پرده‌ی ضخیم چادر را کنار زد و وارد شد. هنوز آستین لباس صحرایی‌اش خاکی بود. کیفش را آرام روی میز گذاشت، نور زرد چراغ مطالعه روشن بود.

و همان‌جا...

دیاکو، نشسته بر تنها صندلیِ کنار میز، پشت به در، دفترچه‌ی چرمی تارا در دست.

لحظه‌ای ایستاد. ؛ نه شگفت‌زده، نه ترسیده. گویی نفس کشیدن را فراموش کرده بود؛ هوایی که به ریه‌هایش می‌رسید انگار سنگین‌تر شده بود.

دیاکو آرام سرش را برگرداند. نگاه‌شان گره خورد؛ سکوتی سنگین و لطیف، شبیه چیزی که هر دو مدت‌ها دنبالش بودند.

دیاکو دفترچه را بست. لب‌هایش لرزید، اما صدایش نرم و محکم بود:
–نمی‌خواستم فضولی کنم... فقط دیدم افتاده گوشه‌ی میز، بی‌اختیار برداشتم.

مکث کرد، نگاهش را پایین انداخت.
– خوندم. اون جمله رو... فقط همون یکی رو.

تارا بی‌کلام جلو رفت، خودش را روی لبه‌ی تخت نشاند. فاصله‌شان فقط چند گام بود.

دیاکو بلند شد، دفترچه را با دو دست گرفت، انگار چیزی مقدس باشد. نزدیک آمد و جلوی او نشست، روی زمین، درست کنار تخت.

– اون نوشته... نمی‌دونم چرا، ولی شبیه خودمه. انگار سال‌ها بود یکی باید به جای من اون رو می‌نوشت. تو شجاع بودی ، تو نوشتی.

تارا نگاهش کرد، صدایش آرام و مطمئن بود:
– منم سال‌ها بود باید اون جمله رو از خودم بیرون می‌کشیدم. تا بفهمم اون چیزی که دنبالش بودم، ترحم نبود، دلسوزی نبود... فقط فهمیدن بود.

– و دوست‌داشتن؟
صدایش آن‌قدر آرام بود که انگار از پرسیدن‌ش نه از تارا، بلکه از خودش خجالت کشید.

تارا لبخند زد؛ لبخندی نصفه‌نیمه، اما واقعی. انگار دلش قبل از لب‌هایش گفته بود "آره".

– اون خودش اومد. بی‌هیاهو. پشت همه‌ی گریختن‌هام، لج‌کردن‌هام، و حتی ترس‌هام... خودش اومد.

دیاکو آرام گفت:

– خوندمش... حالا دیگه می‌دونم. می‌دونم که دوستم داری. ولی من... هنوز درست بلد نیستم چطور کنارت باشم. نه مثل یه مأمور، نه مثل مردی که از دوست داشتن می‌ترسه. اگه اجازه بدی، از امروز تمرین می‌کنم. کم‌کم، با تو... حتی اگر هیچ‌وقت دیگه اون جمله رو بهم نگی، من می‌دونم. و بازم می‌خوامت.

تارا سرش را کمی خم کرد. یک لحظه، فقط یک لحظه، انگشتانش رفتند سمت صورت دیاکو؛ لمس نکرد، اما همین نزدیکی کافی بود که گرمای وجودشان با هم یکی شود.
– نمی‌خوام قهرمان من باشی، نمی‌خوام بجنگی. فقط... باش. کنارم، نه جلو، نه پشت سر... فقط همین‌قدر نزدیک.

دیاکو لحظه‌ای مکث کرد. سپس آرام دستش را بالا آورد، به سمت تارا، کف دستش باز، بی‌ادعا، بی‌کلام. نه برای گرفتن، نه برای اصرار... فقط برای بودن.
دعوتی خاموش، از کسی که بعد از تمام فاصله‌ها، حالا روبه‌رویش نشسته بود.

تارا نگاه کرد، انگشتانش را در انگشت‌های او گذاشت.
– خوش اومدی، جناب سرگرد... دیر رسیدی، ولی رسیدی.

لبخند تلخی روی لب دیاکو نشست.

– امیدوارم هنوز وقت باشه... برای با هم خوندن این دفتر، تا آخرش.

چادر در سکوت ماند.
فقط نور زرد چراغ مطالعه بود و گرگ‌ومیش غروب که از گوشه‌ی پرده سرک می‌کشید.

دیاکو نگاهش را از دست‌هایشان بالا آورد، رسید به چشم‌های تارا. چیزی در نگاهش لرزید. انگار سال‌ها حرف، در گلو گیر کرده باشد و حالا، دیگر نشود با کلمات نجاتش داد.

آرام خم شد. بی‌شتاب، بی‌هیاهو. فقط با یک نیاز بی‌واسطه برای بودن، برای لمس کردن چیزی که مدت‌ها ازش فرار کرده بود.

لب‌هایش را آرام روی لب‌های تارا گذاشت؛ بوسه‌ای کوتاه، ساده، بی‌ادعا... اما پر از دلتنگی.
بوسه‌ای که دنبال پرسش نبود، فقط جواب دلتنگی بود...

وقتی عقب کشید، صورتش هنوز نزدیک بود. انگار نفس کشیدن را هم فراموش کرده. نگاهش پایین افتاد. گونه‌اش کمی سرخ شده بود، صدایش در گلویش شکست:

– ببخش... نمی‌خواستم...

تارا فقط نگاهش کرد. بعد، بی‌هیچ واژه‌ای، او را به آغوش کشید.
دستش را پشت گردن دیاکو برد، سرش را آرام در آغوش خودش نشاند. صدای قلب‌شان، ریتمی نرم و هماهنگ داشت، مثل نوای ساز دل‌نشین.
موهایش را بو کشید، بوسه‌ای روی سرش زد . یکی دیگر. سپس روی پیشانی‌اش. آرام و عاشقانه، شبیه نوازشی مادرانه در دل عشق.

نگاهش کرد. نگاه به مردی که دستانش هنوز لرزش دلش را لو می‌داد. دستش را روی گونه‌ی او گذاشت، آرام، مثل نوازش برگ بر آب.

بعد، با صدایی که شبیه زمزمه‌ی نسیم شب بود، گفت:

– من چیزی برای بخشیدن ندارم... وقتی تو همه‌ی خودت رو دادی، دیگه چی می‌مونه جز دوست داشتن؟

دیاکو سرش را آهسته پایین آورد و پیشانی‌اش را به دستان تارا سپرد.
دیگر حرفی لازم نبود. هوا خنک شده بود، اما چادر، گرمِ آغوش دو دلی بود که بالاخره به هم رسیده بودند.

دیاکو چشم بست؛ نه از خستگی، از آرامشی که شبیه هیچ ماموریتی نبود.
برای اولین بار، جایی را خانه نامید؛ با بوی خاک، با گرمای آغوش، با زنی که در سکوت، نامش را صدا کرده بود.

رمان عاشقانهداستاننویسندگی
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید