سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۱۶ دقیقه·۱ ماه پیش

قصه آنها که انتخاب شدن (قسمت چهاردهم)

رویای تارا
رویای تارا



"نیاز"

نور سفید و سردِ مانیتور چهره‌ام را بی‌روح کرده بود. در اتاق شیشه‌ای‌ام نشسته بودم، پشت میزی که از امروز باید با تمرکز بالا کارها را سروسامان می‌دادم، اما امروز... امروز حواسم حتی به ثانیه‌شمار ساعت دیجیتال روی دیوار هم نمی‌رسید.
شیشه‌ی شفاف روبه‌رو، درست روبه‌روی میز سامیار بود. او نشسته بود، کمر صاف، نگاه خیره به صفحه‌اش، گوشی را گاهی برمی‌داشت، گاهی با کیبورد تایپ می‌کرد.
حتی یک‌بار هم نگاهم نکرد.

دیشب مثل خواب و بیداری بود. لمسش هنوز روی پوستم بود. صدایش هنوز در گوشم می‌پیچید. اما حالا... همه‌چیز رسمی، دقیق، بی‌نقص.
کسی از بیرون اگر نگاه می‌کرد، ما را فقط دو همکار می‌دید، شاید هم رئیس و معاونش. کسی از نگاه‌ نکردن‌های ما، از سکوت کش‌دارمان، از چشمانی که به اجبار راه‌شان را عوض می‌کردند تا به هم برنخورند، چیزی نمی‌فهمید.

در جلسه‌ی صبح، وقتی وارد شد، طبق معمول لبخند ملایمی روی لبش بود. همان لبخندی که همیشه در جلسات رسمی می‌زند، نه گرم، نه سرد؛ فقط به اندازه‌ی لازم.
روبروی من نشست، چند برگه‌ی گزارش را ورق زد.
– خانم احتشامی، لطف می‌کنید این بند بودجه‌ی تدارکات رو مجدد بررسی کنید؟ فکر می‌کنم ابهام داره.
«خانم احتشامی»...
از دیشب تا حالا، فاصله از "کوچولو" به "خانم احتشامی"...
نگاهش نکردم. فقط سر تکان دادم و آرام گفتم:
– بررسی می‌کنم و اصلاح‌شده‌اش رو تا پایان روز براتون می‌فرستم.

صدا در گلویم خشک شده بود. تمام حس‌هایی که دیشب مثل موج بالا آمده بودند، حالا زیر لایه‌ای از ماسک حرفه‌ای مدفون شده بودند. اما با هر نفس، با هر نگاه دزدیده‌شده از پشت شیشه، بالا می‌آمدند، خفه‌کننده‌تر از قبل.

تا ظهر چند بار صدای مکالمه‌اش را با دیگر همکاران شنیدم. با همه شوخ، با همه مهربان، حتی با باران، منشی جدید طبقه بالا، دو بار خندید.
آن خنده‌ها خنجر بود. نمی‌دانم چرا. شاید چون دیشب فقط برای من نگاهش آن‌قدر خاص بود. شاید چون حالا سهمی از آن نگاه نداشتم.

در سکوت، به سمت پنجره‌ای که پشت میزم بود رفتم. از شیشه بیرون را نگاه کردم. آسمان ابری بود، ولی باران نمی‌بارید. کاش می‌بارید. باران همیشه شبیه آغوش بود؛ شبیه همان لحظه‌هایی که شب گذشته تجربه کرده بودم.

صدای باز شدن درِ اتاق سامیار را شنیدم. برگشتم، نگاهش را دزدید. بی‌آن‌که حرفی بزند، پوشه‌ای در دست، به سمت اتاق کنفرانس رفت.
با هر قدمش، دلم فرو می‌ریخت. چطور توانسته بود این‌قدر راحت از کنار دیشب عبور کند؟ یا شاید هم... فقط بهتر از من بلد بود ماسک بزند؟

لبخند زدم، نه برای کسی، فقط برای دوربین امنیتی‌ای که همیشه در بالای اتاق فعال بود. باید نقشم را خوب بازی می‌کردم. اینجا، شرکت بود. و اینجا، هیچ‌کس حق نداشت دلتنگ باشد.

------

صدای تق تق انگشتان سامیار روی کیبورد به وضوح در فضای آرام اتاق می‌پیچید. نور سفید سقف بر روی چهره‌اش تابیده بود و سکوتی شفاف همه جا را فراگرفته بود. او پشت مانیتور نشسته بود، اما نگاهش گویی به نیاز قفل شده بود. موهایش به هم ریخته و چهره‌اش نشان می‌داد که در تلاش است تا احساساتش را پنهان کند. لبخند محوی روی لبش بود. از همان لبخندهای کاری که هزار بار دیده بود، ولی حالا... حالا، دردناک بود.

سامیار نگاهش را دزدید.
در دل گفت:
«لعنتی... دیشب رو خراب کردم؟ یا همه‌چی از اول اشتباه بود؟ اون بوسه، اون آغوش، اون خواستن… فقط برای من بود یا برای او هم؟»

کلافه از صندلی بلند شد. صدای چرخش صندلی در فضای بی‌صدا مثل ضربه‌ای در گوش بود. گوشی‌اش را برداشت و از اتاق بیرون زد. درست همان لحظه، در اتاق نیاز هم باز شد.

چند قدم مانده به در تراس، با هم چشم تو چشم شدند.
هر دو ایستادند.
نه آن‌قدر دور که بتوان بی‌تفاوت رد شد، نه آن‌قدر نزدیک که حرفی زد.

قدم‌هاش بی‌هدف بود. دلش بهونه گرفته بود برای دیدنش، برای شنیدن یه کلمه از لب‌هاش. شاید یه لبخند، شاید فقط یه نگاه که بگه هیچ چیزی تموم نشده.
اما وقتی در صورت نیاز نه لبخندی بود، نه نگاه گرمی. فقط همون سکوتی که بیشتر از هر فریادی درد داشت.
ایستادند. روبه‌رویش.
سامیار لب زد:
– قهوه می خوری؟

نیاز پلک زد. گفت:
– نه ممنون

همون تُن همیشگی. رسمی. دقیق. مثل لبه‌ی یک تیغ.

سامیار با تردید گفت:
– می‌ری تراس؟

– آره. لازم دارم یکم نفس بکشم.

سامیار جلو رفت. در تراس را باز کرد و با دست اشاره کرد:
– اول شما.

نیاز رد شد. فاصله‌شان از چند قدم، به چند سانتی‌متر رسیده بود. بوی عطر ملایم نیاز، بوی دیشب را زنده کرد. بوی آن لحظه‌ی بی‌پناهی، آن بوسه‌ی بی‌اجازه.
در را بست.
تراس خلوت بود. فقط صدای آرام ماشین‌ها از دور می‌آمد

نیاز پشت به او ایستاد. به لبه‌ی تراس تکیه داد. نگاهش افتاده بود به دوردست، به ساختمان‌های خاکستری و خیابونی که بیدار شده بود.

سامیار چند قدم جلو رفت. گفت:
– دیشب...
مکثی کرد.
– من هیچ‌چیز رو بازی نگرفتم، نیاز.

نیاز آهسته نفس کشید، در دل «تو غلط کردی» نثارش کرد، ولی حرفی نزد.

– کاش می‌دونستی که من دیشب را هزار بار در ذهنم مرور کردم. کاش می‌توانستم برایت توضیح بدهم، اما...

نیاز چرخید. نگاهش سرد بود. بی‌رحمانه آرام:
– ولی هیچی نگفتی سامیار. صبح شد، خورشید زد، با کلافگی و غذرخواهی رفتی.
مکثی کرد
– و من موندم با یه حجم خالی، که حتی نمی‌دونستم باید چطور جمعش کنم. میدونی اون لحظه چه حس کثیفی بهم دادی؟ یادم رفت من حلال‌ترین اشتباه زندگیتم. حس زن خیابونی که فقط برای یک شب...

سامیار با کلافگی گفت: ادامه نده، خواهش می‌کنم
چند لحظه سکوت کرد تا هیاهوی درونش آرام بگیر. «چه کرده بودم با این دختر».
سامیار لحنش آرام ولی لرزشش پیدا بود:
– اشتباه کردم. نه دیشب رو... امروز صبح رو. اینکه ترسیدم اینکه هیچی نداشتم بگم.

نیاز لب زد:
– بعضی سکوت‌ها... صدای خیلی بلندی دارن.

مکث کوتاهی کرد و گفت؛
– نگران نباش. برنمی‌گردم اون لحظه رو تکرار کنم. حتی اگر تمام وجودم بخواهد. چون دیگر نمی‌خواهم خودم را گم کنم. تو حالا فقط یک همکار و یک اسم تو شناسنامه‌ام هستی. فهمیدی؟ پس از ذهنت خارجش کن.

چشم‌هایش برق زد، ولی اشکی نریخت. فقط سکوت.
سامیار نگاهش کرد. درمانده، ولی درک‌کننده.

– فقط... اگه یه روز خواستی دربارش حرف بزنی، بدون من هنوز همون آدمم... شاید یه‌کم دیر فهمیدم، ولی بلاخره فهمیدم.

نیاز برگشت. پشت کرد. صدایش نرم بود، اما مثل زخمی که به‌وقت کشیدن بخیه، تمام تن را می‌سوزاند:
– بعضی چیزها هستن که وقتی دیر فهمیده می‌شن، حتی اگه راست‌ترین حس دنیا پشتشون باشه، دیگه نمی‌تونن ترمیم کننده قلبی که شکسته باشن.
اون لحظه‌ای که باید شنیده می‌شد، گذشته...
اون حسی که باید باور می‌شد، توی تاریکیِ تردید دفن شد...
الان دیگه حتی صداقت هم نمی‌تونه هیچ چیزی رو به عقب برگردونه...
چون بعضی دردها، وقتی جاشون خشک بشه، بخشی از آدم می‌شن. من هشت ساله دچار درد و زخم های خشک شدم...

و رفت.

------

"تارا"

آفتاب تازه از پشت کوه‌ها بالا آمده بود. صدای بیل‌ها و قلم‌موی باستان‌شناسان با سکوت رازآلود سحر آمیخته بود.

تارا، با زانوهایی که در خاک فرو رفته بودند، با دقت روی یکی از سنگ‌فرش‌های نیمه‌کشف‌شده کار می‌کرد. قطره‌های عرق از پیشانی‌اش پایین می‌آمدند، اما چشمانش برق خاصی داشتند. انگار چیزی را حس کرده بود.

صدای پدرام از دور آمد:
– تارا! اون قطعه‌ی جنوب شرقی، یک لایه‌ی تازه دیده شده. بیا یه نگاهی بنداز.

تارا به سرعت خودش را به آنجا رساند. خاک به‌تازگی کنار رفته بود و بخشی از یک سطح سنگی نمایان شده بود. با قلم‌مو به آرامی خاک‌های نرم را کنار زدند. لحظاتی بعد، لبه‌ی صاف یک لوح نمایان شد. با ظرافت کامل، قطعه بیرون کشیده شد. نگاه‌ها مات ماند.

روی سطح آن، یک نماد مرکزی برجسته دیده می‌شد: دایره‌ای با شش خط شعاعی که در انتهای هر خط، شکلی شبیه شعله یا برگ به‌چشم می‌خورد.

تارا آهی کشید:
– این... این شبیه هیچ‌کدوم از نقش‌هایی نیست که تا حالا دیده بودیم.

دکتر نیک‌فر، که با شنیدن خبر به‌سرعت خودش را رسانده بود، وقتی لوح را در دست گرفت، چند لحظه سکوت کرد. بعد با صدایی آرام گفت:
– این باید سومین لوح باشه. از نظر ترکیب نمادها... می‌تونه کلید درک بقیه باشه.

استاد نوری با دقت به خطوط خیره شد.
– اطراف نماد، متن حک شده. بخشی از اون خط ایلامی به‌نظر می‌رسه... ولی بخش‌هایی هم ناشناس‌اند.

تارا به نماد مرکزی اشاره کرد.
– حس می‌کنم این نقش، یه جور زبان ذهنیه. یه نقشه‌ی مفهومی... مثل اینکه این‌ها فقط نشانه نیستن، فکرن. معنا دارن.

دکتر نیک‌فر با لبخند گفت:
– این کشف، ممکنه یکی از مهم‌ترین شواهد تفکر نمادین در تمدن‌های اولیه باشه. باید سریع اسکنش کنیم و به تیم رمزگشایی بدیم. این فقط یک شیء تاریخی نیست. این، یه دروازه‌ست.

تارا با احتیاط از کنار حفاری دور شد و روی صخره‌ای کوتاه نشست. دستش را روی پیشانی گذاشت. پوستش داغ شده بود. پشت گردنش می‌سوخت. اما دلش نمی‌خواست این احساس ناتوانی را به روی کسی بیاورد.

دکتر نیک‌فر، لوح را درون جعبه‌ی ضدضربه گذاشت و با وسواس خاصی آن را به پدرام سپرد:
– مستقیم ببرش به آزمایشگاه موقت، عکسبرداری سه‌بعدی، اسکن طیف‌نگار، و ثبت دما و رطوبت. فقط خودت مسئولشی.

پدرام با دقت سر تکان داد و رفت. تارا با انگشتان لرزان بطری آب را از کیفش درآورد و جرعه‌ای نوشید، اما دهانش خشک بود.
استاد نوری کنارش ایستاد:
– حالت خوب نیست تارا؟ رنگت پریده.

– یه کم احساس بی حالم دارم، بدنم کمی تب داره... شاید آفتاب‌زدگی باشه.

نوری نگاهی به چشمانش انداخت.
– بهتره بری استراحت. چیزی کشف نکردیم که بدون تو به نتیجه برسه.

تارا لبخند کمرنگی زد، اما لب‌های خشکیده‌اش ترک برداشتند.
– نه استاد. من باید تا ورود لوح به چادر باشم. نمی‌تونم این بخش رو از دست بدم.

نوری با نگاهی پدرانه سری تکان داد.

ظهر – ایستگاه تحقیقاتی موقت

تارا حالا روی یک صندلی نشسته بود، پتو روی دوشش. هرازگاهی می‌لرزید. رنگش پریده بود، ولی چشمانش هنوز مشتاق و بیدار بودند. دانشجویان، تجهیزات دیجیتال را آماده کرده بودند. دکتر نیک‌فر وارد شد. پشت سرش پدرام با جعبه‌ای در دست.

نفس‌ها در سینه حبس شد.

در چادر بسته شد. چراغ‌ها خاموش، تنها نور پروژکتور وسط چادر روشن شد. لوح سوم، با دقت روی سکوی شیشه‌ای قرار گرفت. تصویر بزرگ‌شده‌اش روی پرده افتاد.

تارا بی‌اراده دست استاد نوری را گرفت. نوری نگاهی متعجب به او انداخت، اما دستش را عقب نکشید. تارا زیر لب زمزمه کرد: – این لوح... یه چیزیش فرق داره. انگار...

نوری با لحنی آرام پرسید: – چی می‌بینی، تارا؟

– نمی‌دونم... یه حس غریبه. شبیه نور، رؤیا...

صدایش لرزان بود. نفسش سنگین شده بود. لحظه‌ای سرش را به عقب تکیه داد و فقط تاریکی.

-------

سکوت، مثل حریری نقره‌ای بر صحنه‌ی هستی افتاده بود.
تارا در دشتی بی‌زمان ایستاده بود.
نه شب بود، نه روز.
آسمان، رنگ نداشت؛
انگار خودِ معنا بود، جاری در هوا.
نسیمی از درون برخاست، نه از بیرون،

صدایی پیچید، از ژرفای جانش، نه از گوشش:
«سبحانی… ما أعظم شأني…»

چرخید.
پیرمردی را دید با ردایی سپید، نگاهی خیره اما مهربان، و چهره‌ای که هزار سال حیرت را با خود داشت.

بایزید بود.
مست، اما بیدار…

نوری خاموش در چشمانش، مثل ستاره‌ای دور.
لبخند زد و گفت:
ـ «من گم شدم در او، و فریاد شدم…
در آن لحظه، "من" نبودم.
او بود، و من، تنها پژواک حضورش بودم.»

تارا لب گشود، اما قبل از اینکه بپرسد،
نوری گرم، آهسته از دور نزدیک شد.
نه آزاردهنده، نه درخشان… بلکه پر از آرامش.

تارا توان نگاه کردن به آن عظمت و شکوه را نداشت ناخداگاه سر به زیر افکند.

پیامبر آرام قدم برداشت.
متانتی در رفتارش بود که کوه را فرو می‌نشاند،
و عشقی که آسمان را آرام می‌کرد.

نگاهی به بایزید کرد، لبخندی زد:
ـ «تو در جذبه سوختی،
من در آگاهی سوختم.
تو جام را یک‌نفس سر کشیدی،
من قطره‌قطره چشاندمش به تشنگان.
تو فریاد شدی،
من نجوا…
اما هر دو، در او گم شدیم.»

تارا با اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، آرام در دل پرسید:
ـ اگر من هم گم شوم… اگر بخواهم در او گم شوم… آیا باز خواهم گشت؟آیا خودم را باز خواهم یافت؟ لبانش تکان نخورده بود اما هر دوی آن بزرگان نشنیده خواندن سوال دل دختر را.

بایزید لبخندی زد، تلخ و شیرین، و پاسخ داد:
ـ آن‌که می‌خواهد بماند، نباید گم شود.
و آن‌که می‌خواهد او را بیابد، باید خود را فراموش کند.

پیامبر آرام نزدیک‌تر آمد. نگاهش، تارا را آرام کرد، انگار تمام دردهایش را دیده بود. خجل و هیجان زده دوباره سر به زیر افکند.

پیامبر گفت:
ـ گم شدن برای یافتن، مقدمه است.
اما ماندن، در دانایی‌ست…
در بخشیدن، در صبوری، در بیداری.
تو نیامده‌ای تا فنا شوی،
آمده‌ای تا عشق را در میان خاک بتابانی.

تارا زیر لب گفت:
ـ پس من باید بمانم… و بتابم؟

پیامبر لبخند زد:
ـ بله… حتی اگر تاریکی بلند باشد.
تو روشنی کوچکی، اما کافی.

تارا در سکوت فرو رفت. قلبش سرشار از نوری نامرئی بود. اما هنوز یک سؤال، چون تکه‌ای از آسمانِ ابری، در ذهنش مانده بود. با نگاهی لرزان، به زانو افتاد، اشک در چشمانش حلقه زد.

لبش لرزید، و با صدایی که انگار از همه‌ی عمرش جمع شده بود، پرسید:
ـ «اگر خدا همه چیز را می‌دانَد… اگر پایان را می‌دانَد…
چرا آغاز کرد؟
چرا با این‌همه درد ما را آفرید؟
چرا بعضی وقت‌ها این‌قدر دوره؟
انگار از ما جداست…
چرا من انقدر تنهام؟
چرا خدا خانوادم رو تو زلزله ازم گرفت؟
چرا وقتی می‌دونه چه زجری کشیدم، آرومم نمی‌کنه؟
چرا قلبم این‌قدر سنگینه؟
و یک دنیا چرای دیگه که توان گفتنش را نداشت»
با هق‌هق، بر خاک افتاد.

سکوت شد.

نه از آن سکوت‌هایی که چیزی نمی‌گوید…
سکوتی که در آن، حقیقت نفس می‌کشید.

آنگاه، پیامبر به آرامی گفت:
ـ «دل‌هایی که شکسته‌اند، خانه‌ی خدا شده‌اند…
و تو، خانه‌ای هستی که او هزار بار در آن قدم زده،
اما تو هنوز پشت پنجره‌ای که بسته‌ای ایستاده‌ای.»

بایزید نزدیک شد. در کنار تارا زانو زد.
ـ «غم، معبر است… نه مقصد.
تنهایی، صدای بلندتری دارد برای شنیدن خدا…
و او، هیچ‌گاه نرفته.
تو در طوفان بودی، اما او سکان‌دار بود…»

در همان لحظه، نوری دیگر طلوع کرد.
نه انسانی، نه صدایی آشنا…
بلکه حضوری بی‌نام، بی‌شکل، و بی‌زمان.

نور، درون قلب تارا زمزمه کرد:
ـ «گاهی خدا، به جای پاسخ، آدم می‌فرستد…
نه برای آنکه درد را پاک کند،
برای آنکه کنارت بماند وقتی می‌سوزی.

فرستادمش…
نه چون تنها بودی،
بلکه چون نمی‌خواستم دیگر تنها بمانی.
او را بخشنده ساختم، ساکت، صبور…
و تو هنوز نمی‌دانی،
اما بودنش، دعای من بود بر جانت.
او مأمور آرام کردن دلِ آتشناک توست.
دلش، جایی‌ست که من در آن پنهان شده‌ام…»

تارا اشک ریخت. اما دیگر در اشک‌هایش، اندکی نور بود.

و بار دیگر، صدایی درونش پیچید:
ـ «بندگی، بلندترین پرواز است…
و تو، هنوز در حال برخاستنی…»

------

چشمانش را به‌سختی گشود.
نوری خاکستری‌رنگ از لای پرده‌ ساده‌ اتاق عبور کرده بود.
صدای اذان صبح، دور و خفه، در میان صدای باران گم می‌شد.

سرش هنوز سنگین بود، اما قلبش، سبک شده بود.
نمی‌دانست آنچه دیده خواب بود یا حقیقتی از جنس دیگر.
اما دستی روی سینه‌اش گذاشت، همان‌جا که کلمات پیامبر در رؤیا، آرام گرفته بودند.
لب‌های خشکیده‌اش بی‌صدا چیزی زمزمه کرد… شاید یک دعا، شاید فقط یک تشکر خاموش.

در آن سکوت درمانگاه روستایی، تارا برای نخستین‌بار، احساس کرد تنها نیست.
انگار در دل همان سحرگاه بارانی، کسی از آسمان خم شده بود تا دستی به شانه‌ی خاکی‌اش بگذارد.
بدنش هنوز داغ بود، اما تبش شکسته بود. چشم‌هایش بیدار بودند، خیره به سقف.

نوری صدای او را شنید و کنارش آمد.
– تارا؟ حالت بهتره؟

تارا آهسته گفت:
– استاد... دیدم

– چی رو عزیزم؟

به آرامی دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: هستیم

نوری حیرت‌زده نگاهش کرد. نه از جنبه‌ی معنوی، بلکه چون حس کرد چیزی عمیق‌تر در وجود این دختر بیدار شده.

– استراحت کن دخترم. صبح دربارش حرف می‌زنیم.

تارا پلک زد. اما ذهنش بیدار شده بود. دیگر چیزی مثل قبل نبود

– زیر لب زمزمه کرد صدای باران چقدر زیباست و به آرامی به خواب رفت.



نور کمرنگ صبح از میان پرده‌های نیمه‌باز به داخل اتاق خزیده بود. صدای پرندگان رها، نوید بیداری آرام و بی‌شتابی را می‌داد. تارا چشم‌هایش را با سنگینی گشود. هنوز ذهنش در گذرگاه باریکی میان رویا و بیداری سرگردان بود؛ جایی میان نور و ندا.
نفس عمیقی کشید. دستی به سینه‌اش کشید، درست بر نقطه‌ای که احساس می‌کرد چیزی در درونش جابه‌جا شده؛ چیزی که هنوز زبان نیافته، اما در وجودش ریشه دوانده بود. نشست. با طمأنینه. آرام. گویی نبض جهان در لحظه‌ای کش آمده و در سکوتی ژرف متوقف شده بود.

استاد نوری، که از همان لحظه‌ی اول بیداری‌اش به او چشم دوخته بود، هنوز ساکت مانده بود. نگاهی پر از پرسش، اما بی‌فشار. مثل همیشه، صبور. تارا پلک زد، نگاهش را از زمین گرفت و به او دوخت. لب‌هایش با تردیدی شاعرانه از هم باز شد، صدایش آرام بود، اما لرزان از بار آنچه دیده بود:

«دیشب، پیامبری را دیدم که از نور ساخته شده بود
و پیرمردی که لبریز از مستی خدا بود.
یکی فریاد زد: سبحانی!
دیگری نجوا کرد: ما عرفناک حق معرفتک...
یکی به دریا پرید
دیگری کوزه‌ای برداشت تا تشنه‌ای را سیراب کند.»

سکوتی ژرف اتاق را در آغوش گرفت، مثل لحظه‌ای که آسمان پیش از باریدن، نفس در سینه حبس می‌کند. استاد نوری لحظه‌ای به پنجره چشم دوخت، سپس آهسته سرش را به سوی تارا برگرداند. نگاهش نرم و آشنا بود، اما در عمق چشمانش چیزی شبیه انعکاس ستارگان در چاهی کهنه برق می‌زد.
آهسته، با لحنی که انگار از هزار سال تجربه می‌آمد، گفت:

«یکی خدا را در آیینه‌ی خودش دید،
دیگری خودش را در آیینه‌ی خدا.
یکی از وحدت گفت، آن‌چنان که مرز میان خود و معبود را شکست،
دیگری از فقر وجودش، زبان به عجز گشود.
هر دو راست گفتند، هر دو در راه‌اند...
اما مسیر هر روحی، به وسعت ظرف وجود اوست.
و تو، تارا جان...
تو نیز راهت را خواهی یافت،
شاید نه در فریاد، نه در نجوا،
بلکه جایی میان آن دو،
جایی که رویا، تو را از خواب بیدار می‌کند...»

تارا پلک زد. قطره‌ای اشک، بی‌آن‌که اندوهی در میان باشد، از گوشه‌ی چشمش فرو افتاد. گویی رویا هنوز در او تنفس


پاورقی

برای دوست داران عرفان:

رویای تارا در داستان بر گرفته شده از یک روایت هست که من برای این قسمت ازش الهام گرفتم.

روایت معروفی در سنت عرفانی وجود دارد که در آن شمس تبریزی از مولانا می‌پرسد: «بایزید بسطامی بزرگ‌تر است یا پیامبر اسلام؟» این پرسش در منابعی چون مناقب‌العارفین اثر احمد افلاکی نقل شده است.

در این روایت، شمس تبریزی از مولانا می‌پرسد: «بایزید بسطامی بزرگ‌تر است یا محمد بن عبدالله؟» مولانا پاسخ می‌دهد: «این چه سؤالی است؟ محمد خاتم پیامبران است، چگونه می‌توان بایزید را با او مقایسه کرد؟» شمس تبریزی ادامه می‌دهد: «پس چرا پیامبر می‌فرماید: ما عرفناک حق معرفتک (تو را آن‌گونه که شایسته است نشناختیم)، اما بایزید بسطامی می‌گوید: سبحانی ما اعظم شأنی (پاکا، چه عظیم است شأن من)؟»

مولانا از هیبت این سؤال بیفتاد و از هوش رفت. پس از به‌هوش آمدن، شمس دست مولانا را گرفت و او را به مدرسه خود برد و تا چهل روز در حجره‌ای با او خلوت داشتند.

این روایت در منابعی چون مناقب‌العارفین اثر احمد افلاکی نقل شده است.

همچنین، در تذکرةالاولیاء اثر عطار نیشابوری، داستانی درباره بایزید بسطامی آمده است که در آن بایزید در خلوت می‌گوید: «سبحانی ما اعظم شأنی». پس از بازگشت به خود، مریدان به او می‌گویند: «چنین کلمه‌ای بر زبان تو برفت». بایزید پاسخ می‌دهد: «خداتان خصم، بایزیدتان خصم! اگر از این جنس کلمه‌ای بگویم، مرا پاره پاره بکنید».

این داستان‌ها بیشتر جنبه تمثیلی و عرفانی دارند و هدف آن‌ها بیان تفاوت در مراتب سلوک و شناخت عرفانی است.


پاورقی

من برای نوشتن قسمت رویای تارا از این داستان الهام گرفتم.

روایت معروفی در سنت عرفانی وجود دارد که در آن شمس تبریزی از مولانا می‌پرسد: «بایزید بسطامی بزرگ‌تر است یا پیامبر اسلام؟» این پرسش در منابعی چون مناقب‌العارفین اثر احمد افلاکی نقل شده است.

در این روایت، شمس تبریزی از مولانا می‌پرسد: «بایزید بسطامی بزرگ‌تر است یا محمد بن عبدالله؟» مولانا پاسخ می‌دهد: «این چه سؤالی است؟ محمد خاتم پیامبران است، چگونه می‌توان بایزید را با او مقایسه کرد؟» شمس تبریزی ادامه می‌دهد: «پس چرا پیامبر می‌فرماید: ما عرفناک حق معرفتک (تو را آن‌گونه که شایسته است نشناختیم)، اما بایزید بسطامی می‌گوید: سبحانی ما اعظم شأنی (پاکا، چه عظیم است شأن من)؟»

مولانا از هیبت این سؤال بیفتاد و از هوش رفت. پس از به‌هوش آمدن، شمس دست مولانا را گرفت و او را به مدرسه خود برد و تا چهل روز در حجره‌ای با او خلوت داشتند.

این روایت در منابعی چون مناقب‌العارفین اثر احمد افلاکی نقل شده است.

همچنین، در تذکرةالاولیاء اثر عطار نیشابوری، داستانی درباره بایزید بسطامی آمده است که در آن بایزید در خلوت می‌گوید: «سبحانی ما اعظم شأنی». پس از بازگشت به خود، مریدان به او می‌گویند: «چنین کلمه‌ای بر زبان تو برفت». بایزید پاسخ می‌دهد: «خداتان خصم، بایزیدتان خصم! اگر از این جنس کلمه‌ای بگویم، مرا پاره پاره بکنید».

این داستان‌ها بیشتر جنبه تمثیلی و عرفانی دارند و هدف آن‌ها بیان تفاوت در مراتب سلوک و شناخت عرفانی است.

می‌کرد.

رمانعاشقانهعرفاننویسندگیخودشناسی
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید