در لحظهای که مستاصل شدی و نمیدونی باید چکار کنی، چکار میکنی؟؟
هفته گذشته تصادفاً متوجه شدم، دارویی برای بیماری بابا هست که از قضا بسیار گرونه و کمیاب
این دارو، آبه روی آتیشِ این غدهها و منشاشون
به پلنهای مختلفی فکر کردم از فروش ماشین تا گرفتن وام و گرفتن چند پروژه بزرگ که بدون ایجاد نگرانی برای خانواده، بشه این درمان رو شروع کرد.
نشستم یک لیست از آدمهایی که در خارج از کشور میتونن بهم کمک کنن تا این دارو رو بفرستن ایران، نوشتم.
جلوی اسم هر کدومشون براساس میزان امکان همکاری ستاره کشیدم از یک ستاره تا پنج ستاره.
به دفعات و تکرار استفاده از دارو و تهیه پلکانی و زمانیش فکر کردم، ریز شدم و ریزتر.
به خودم اومدم و دیدم کاغذ سیاه شده و من معلقتر از لحظهای بودم که تصمیم گرفتم به این ماجرای تو در تو فکر کنم.
چیزی توی ذهنم سوت کشید، گوشهام از اعماقشون شروع کردن به سوختن و یک لحظه همهچیز ساکت شد. بی شنیدن هیچ صدایی...
امشب که بهدنبال داروی جلسه سوم شیمی درمانی خاله به داروخانه ۱۳ آبان رفتم، اون سوت قاطی شد توی صدای آدمهایی که از مسئول پذیرش ۱، میخواستن که بهشون کمک کنه.
الان یک هفته اس که دنبال این دارو میگردیم اما پیدا نمیشه. استیصال در این وقتها رجزخوانی میکنه، پاش رو بیشتر از گلیمش دراز میکنه و تا سرحد اقلیمِ امید میاد جلو...
این سرزمینی که من توش وایسادم، کوههاش تیرهاس، آسمونش ابریه و بهجای بارون، باد گرم و سوزان میوزه.
اما به زیرپام امیدوارم که همینطور مستحکم و حامی، نگهم داره...
سه دقیقه مانده به یک بامداد، ۲۵ فروردین۱۴۰۰- اول رمضان