وقتی مامان در عرض دو شب، بینایی چشم راستش رو از دست داد و زندگی به شکل عجیبی تغییر کرد، بابا رو کرد بهم و گفت : "تو یک شبه هم مادر شدی هم مدیر خونه و حالا با چندتا نقش داری زندگی میکنی، برات سخته اما بدون که خیلی بزرگ شدی.."
این روزها که بابا درگیر سرطان شده و دست تنها باید حال احساسی و وضعیت خونه رو مدیریت کنم، فکر میکنم دارم تبدیل میشم به یه آدم عجیبی که تاحالا تجربهاش نکردم.
صبح با چشمهای دردناکی که از گریه دیشب خوابیدم، خودم رو توی آیینه نگاه میکنم. در اتاقم رو باز میکنم و مثل گویندههای صبحگاهی رادیو میگم : "سلاااااام، صبح بخیر ایرانی، صبح عالی متعالیییی، پرتغالییییی، پیاز، سیب زمینی، سه تا ده تومن، زنبیل رو وردار و بیار ... "
و بعد شبیه اسباب بازی شارژیها میچرخم و با بابااینا صبحانه میخورم و مسخره بازی درمیارم.
آماده میشم و از خونه تا محل کار به بدترین سناریوهای عالم فکر میکنم، صلوات و حمد میفرستم، از انگشتهام به عنوان تسبیح استفاده میکنم و این وسطها به خودم نهیب میزنم که گریه نکن ...
به دفتر کارم که میرسم، میشم همون آدم سابق که حالا این وسطها بهجای سرچ اخبار، به دنبال دکترها و تجربیات مریضها هستم.
عصر و شب تا قبل از رسیدن به خانه زمان مشورت با پزشکها، حرف زدن با خدا، سرزنش خودم هست و شبها با تعریف کردن رویدادهای روزم، سعی میکنم کمی ذهن بابا و مامان رو به چیزهای دیگه مشغول کنم.
گاهی وقتها هم با بابا شروع میکنم به گفتگو درباره همان ایدههای جدید کسب و کار، عقاید دینی و ایدلوژیها و اینجور مواقع بابا تا ساعت ده و نیم حرف میزنه و ...
تمام این لحظات برام شبیه به مسابقه است. مسابقهای که حریفت منصف نیست و بازنده شدنت نه شبیه به مسابقه که جنگ است.
من این روزها وقتی بابا رو میخندونم نه تنها به موضوع خنده که به صدای خنده بابا، به طرز خندیدن، حرکت لب ها و چشمهاش و حرفهای کوتاهی که وسط خنده میزنه دقیقاً توجه میکنم...
جزییاتی که قبلا عاشقانه ستایش میکردم و حالا شدیداً نگران از دست دادنش هستم...
پروردگار زیبای من کمک کن...