دزد خرابات
مرد؛ جناب قاضی، جناب قاضی. رحم کنید. خواهش میکنم ترا به خدا مرا ببخشید. عفو کنید سروروم. زندگی مرا پس بدهید.
قاضی اخمانش را در هم کشید و چروک های ردایش را صاف کرد. عینکش را کمی روی بینی جابجا کرد، زل زد به مرد.و گفت؛ ببین جوان بد کرده ای. بعد کرده ای بهمردمان و بیشتر از همه به خودت. شنبه در میدان شهر به دار آویخته خواهی شد تا بلکه عبرتی باشی. و کسی راه نکبت بار تو را انتخاب نکند. میفهمی؟
مرد در حال گریه، گفت سرورم میدانم چه کرده ام حتی به شما حق میدهم. اما من به تنهایی در این مسیر نیافتاده ام. رحم کنید. بگذارید داستانش را یک بار دیگربگویم. ترا به خدا. آنوقت امر کنید.
قاضی سرش را تکان داد و با بی حوصلگی گفت بنال مردک.
مرد گفت؛ سرورم نمیدانید چه روزگار سختی بود. نان نداشتیم بخوریم. سه بچه در خانه داشتیم و پدر فوت شده بود. آه پدرم. نازنینم. قاضی با بیرحمی داد زد. ادامهبده وقت تنگ است. مرد؛ بله.بله. جامه هایمان همه از هم پاشیده بود. خیلی سعی کردم تا کاری دست و پا کنم اما نشد. یا میگفتند سنت کم است یا مهارت نداری وهزار مزخرف دیگر. شما بگویید چه میتوانسم بکنم؟ از طریق یکی آشنایان به کار خلاف رو آوردم. به هر حال راحت تر از دیدن عزیزانم در آن وضع بود. اول زورگیریدر شهر و بعد....
روزی در بیابان منتظر بودیم. منتظر چه؟ میگویم خدمتتان. کاروان هایی را که از اصفهان به مشهد میرفتند را سرقت میکردیم. آخر با خودشان همه چیز داشتند. پول وطلا.
دفعه آخر به یک کاروان بزرگ زدیم و چه وحشتناک بود شنیدن صدای جیغ زن ها و کودکان. خدا مرا ببخشد هر چند اصلا چنین انتظاری ندارم. تمام داراییشان راسرقت کردیم. فریاد راهزنان راهزنان از جلو آمد. رفتم و مسئول کاروان را از شتر به زیر کشیدم. شعله ای روشن کردم و در صورتش گرفتم تا بدانم چه کس است یامیتواند چیز بیشتری به ما عرضه دارد؟ در همین لحضه خنجر و آتش هر دو از دستم بر زمین افتاد. زانو زدم و طلب بخشش کردم. بارها. مگر میشود صادق میرزااینجا و این هم در این موقعیت. آه. رویم به سیاهی ذغال بود. تمام اموالشان را پس دادم و حتی پذیرایی هم کردیم. دور آتش نشستیم. من و او. دوست قدیمی پدرم کهحالا بیش از ده سال بود ندیده بودمش.
رو کرد بهم و گفت؛ پس پسر تقی خان، راهزن شده. ها. چه میگویند شبیه دزد سرگردنه. چه شد که به این روز افتادی؟
و من از نامرادی ها سخن گفتم. چیزی که گویی مرا در این مسیر نکبت انداخت. میرزا گفت؛ یادت میاید در ده به من چه میگفتند؟
گفتم آری. پیر خرابات.
گفت؛ و یعنی چه؟ گفتم نمیدانم. فکر میکنم کسی که خیلی با تجربه است در موقع ویرانی و سختی. چه میدانم. مثل چراغ راه
مرد گفت احسنت. گوش بگیر پسر جان. من چند سالیست که شغل پر رونقی پیدا کرده ام. مایلی انجامش دهی، از این راه زنی بهتر است.
گفتم اما چه؟
گفت؛ به این صورت که در شهر مغازه ای میگیری شبیه مغازه های فرنگ. پول مردم را جمع میکنی که مثلا برایشان از فرنگ جنس بیاوری. پول ها که جمع شد، خودتهم از آن شهر میروی و جای دیگر زندگی میکنی. خندید و گفت؛ من در این مدت تمام شهر ها زندگی کرده ام.
گفتم آخر این نامردیست. و در جواب گفت؛ میخواهی بگویی کاری که الان میکنی جوانمردانه است. حداقل به کسی حمله نمیکنی. آرام نیش میزنی. حتی من برایاینکه گناهانم شسته شود. مدام به امامزاده ها میروم.
در دلم گفتم چه حماقتی. سرورم، جناب قاضی، شما بعد از اولین بار که اینکار را کردم، دستگیرم کردید. اما آن مرد چه میشود؟ صادق میرزایی که صادق نبود؟ به منبگویید.
قاضی رو کرد بهش و گفت؛ تمام شد؟؟ما تحقیق کرده ایم. آدم مؤمنی است.نمیشود تهمتش زد. باید بروم ناهار پسر جان.
شنبه اعدام
اما سرورم. سرورم...مادرم، خواهرانم