به حتم رنج از اولین احساسات بشری بوده که در روح و جسمش رسوخ کرده، رنج گرسنگی، رنج ترس از شکار شدن توسط حیوانات وحشی،رنج فقدان عزیز و ازهمان ابتدا همیشه در پی یافتن چاره ای برای رهایی از این احساس بوده. عبارت انسان بی رنج، احمقانه ترین چیزیست که یک نفر میتواند به زبان بیاورد. رنج و لذت به دو کفه ی ترازو می مانند که با ورود عاملی خوشحال یا ناراحت کننده،تعادلشان بهم خورده و یکی بر دیگری میچربد.رنج و لذت با آنکه مکمل همند، اما حضور همزمان ندارند. وقتی یکی خود را نشان میدهد، دیگری غایب است. و اما، اگر رنج نبود، و ما معیاری برای سنجش حال بدنداشتیم، آیا لذت برایمان عادی نمیشد و قدرش را میدانستیم؟معمولا انسان در بار اول مواجه شدن با رنج، وجود خدا را به چالش میکشد و این سوال تسخیرش میکند که کجاست آن عدالت الهی، یا چرا من و دیگری نه، که معمولابا نگاهی به اطراف خود، به عمومیت رنج آگاه میشود و در نتیجه تحمل آن را آسان تر میابد. گاهی در خود رنج کشیدن نیز لذتی آنی نهفته است. همچون مادری که نوزادی را به دنیا میاورد. رنج میکشد اما آن رضایت خاطر ناشی از آن و دیدن چهره ی نوزاد به لذتی بدل میشود که تمام آن درد و سختی را از بین میبرد.
باید توجه داشت که رنج از بین نمیرود و فقط حالتش تغییر میکنید. به زندگی خودتان نگاه کنید. زمانی تمام رنجتان عبور از امتحانات دبستان بود، بعد راهنمایی ودبیرستان و دانشگاه. حالا اگر سن تان هم بالاتر باشد، رنج زندگی مشترک، کار و درآمد. میتوان گفت که ما حالت خنثی نداریم، به طور کلی یا شادیم و یا غمگین و وقتی ارتباطمان با یکی قطع میگردد، بلافاصله به دیگری متصل میشویم. اما از آنجا که همیشه میزان رنجمان بیشتر است، اغلب اوقات غمگین هستیم و فقط گهگاهی شادی و لذت، بهمان سر میزند. لذت به مثابه خیر و رنج به مثابه شر تلقی میشود، که هردو برای بقا به دیگری نیاز دارند، اما جدالشان پایان ناپذیر است. اما اگر رنج به لذت منتهی شود چه؟ کشاورزی را در نظر بگیرید که در سرما و گرما شخم میزند، بذرمیپاشد و آبیاری میکند، حتی رنج صبر و انتظار را به جان میخرد، تا در پایان به درک یک لذت برسد. لذتی چون گاز زدن میوه ی شیرین و دسته کردن اسکناس های فروش محصول. پس میتوان رنج را تونلی تصور کرد که با پذیرش تاریکی و سختی آن، عاقبت به محل سعادت میرسیم، که همان لذت است. اما اگر آدمی هنر پذیرش رنج را نداشته باشد، آیا به لذتی دست پیدا میکند؟ و این عدم پذیرش خود سبب رنج و درد بیشتر نمیشود؟ به کلام ساده، رنج بهای پیروزی و لذت است. به طور کلی مادو نوع رنج را بر خود میبینیم. رنج هایی که در به وجود آمدنش، هیچ نقشی نداریم. و نوع دوم رنج هایی که خود خواسته است. دسته ی اول را چون انگار بهمان تحمیل شده، بسیار سختند اما دسته ی دوم با اراده ی خود آدم است تا به جایی که میخواهد برسد، مانند کارکردن و یا تمرین و ورزش، البته بماند که خود این کار ها گاه برای بعضی افراد، خود لذت به حساب میاید. اما تصور کنید که پشت این رنج و درد ها، هیچ هدف خاص و معینی وجود نداشته باشد. در آن صورت است که تحمل رنج بسیار سخت میشود و از آنجا که پاداش و معنی خاصی در کار نیست، به هیبتی غول آسا در میاید ولو رنجشی کوچک باشد. اما راه حل این معضل چیست؟فرض کنید که رنج عمیقی را از فقدان عزیزی تجربه میکنید و هیچ راهی برای فروکش کردنش نیست. تنها یک راه برای مقابله دارید و آن بالا بردن تحملتان است. اگرایمانتان قوی باشد، احتمالا تمام این رنج ها را به مثابه امتحان الهی و حکمت خواهید گذاشت که البته مسکنی است موثر و چه بسا درست هم باشد، چه کسی میداند؟
مثلا کسی را فرض کنید که به دلیل مشکلی خاص نتوانسته سوار هواپیما شود و پرواز را از دست داده. ابتدا دچار تشویش میشود و خود را به دلیل شانس بدش سرزنش میکند. اما در کمال تعجب میبیند که هواپیما سقوط کرده. اینجاست که همه چیز را پای حکمت، خیر و صلاح میبیند و از بابت این موضوع حتی شکر گزاری میکند.
حجم غم و رنجی که ما دریافت میکنیم، هیچ ربطی به سن، شرایط و محیط ندارد و در همه یکسان است. بر فرض مثال کسی را تصور کنید که از بیماری سختی رنج میبرد و حجم دردش x به توان ۱۰ است. حالا کسی را تصور کنید که سرماخوردگی معمولی دارد، اما چون تا الان وضعیتی بدتر از آن را تجربه نکرده، رنج و درد را باهمان حجم x به توان ۱۰ حس میکند. مگر اینکه در وضعیتی بدتر قرار گیرد تا در آن صورت مثلا سرماخوردگی در نظرش x به توان ۷ شود. باید این نکته را دانست که لذت و شادی از یک حدی فراتر نرفته و همیشه در آستانه ی همان x به توان ۱۰ است.
لذت نیز از این قاعده مستثنی نیست. همانقدر که کودکی با اسباب بازی کوچکی شاد میشود، فرد دیگری با خرید یک اتومبیل به همان مقدار شادی و لذت دست میابد. یا این تفسیر در جهان، نه کسی از شما خوشبخت تر است و نه بدبختر. و اگر با دیدن فردی فقیر یا روی ویلچر، سریع قدردان خدا میشوی و بعد از مدتها به یادش میاوری، بدان که چقدر در اشتباهی. قطعا زندگی خیلی سخت تر بود اگر ما در جهان به تنهایی رنج میبردیم.گاهی اما ناراحتی ما در این است که رنجمان دیده نمیشود، افراد نمیبینندکه ما چه میکشیم و با چه دست و پنجه نرم میکنیم و از آن بدتر این که حتی اگر هم از رنج ما آگاه شوند، انقدر در منجلاب زندگی خود غرق هستند، که کاری از دستشان بر نمی آید. اما راه حل چیست؟
ویکتور فرانکل، روانشناس اتریشی مکتب ( لوگو تراپی) یا معنا درمانی، در کتاب انسان در جستجوی معنا میگوید؛ کسی که چرایی را یافته، با هر چگونه ای خواهدسخت. به تعریف ساده تر، اگر معنای رنج کشیدنمان را پیدا و درک کنیم، با تمام دشواری ها و سختی ها میسازیم تنها به یک دلیل، هدف. در این صورت است که انسان دیگر احساس پوچی نکرده و چه بسا در مسیر، لذت هم میبرد. اما چگونه معنا بسازیم؟ لوگو تراپی سه گزینه را پیشنهاد میدهد. ۱: با انجام کاری ارزشمند ۲: با تجربه کردن ارزشی والا مانند عشق ۳: باتحمل درد و رنج
بی معنایی همیشه با نامیدی گره خورده چرا که وقتی کسی رنجی را تحمل میکند بدون آنکه معنا و هدف آنرا بداند، امید خود را از دست میدهد چون به نظر خودش هیچ چیز خوشایندی در انتهای این رنج وجود ندارد و رنج بدون آنکه لذتی را نوید دهد، انقدر ادامه میابد که ناگزیر فرد از پا میافتد. از اینرو، مسئولیت یافتن معنا درزندگی، چیزیست که حضور مارا در این جهان توجیه میکند.
یووال نوح هراری در کتابش اشاره میکند که وقتی بودا به معنی بیدار شده با نام اصلی( گوتاما سیدارتا) به معنی کمالجو به تاج و تخت محل کوچکی در تبت رسید،آن را رها کرد و همه جارا زیر پا گذاشت تا دریابد دلیل این همه رنج و درد چیست.دید که مردم تا در رنجند برای رهایی از آن رنج میکشند و زمانی هم که در لذت به سر میبرند،از ترس اینکه مبادا تمام شود و یا چرا بیشتر لذت نمیبرند، باز در رنج هستند.
اما بد نیست که ببینیم آیین بودایی، در این باره چه میگوید؟
آنها ریشه ی اصلی رنج را خود نفس پنداشته و معتقدند آدمی تنها زمانی به شادمانی میرسد که از دنیا برود.از نظر آنها، اگر آدمی خود را از شر منِ تخیلی خلاص کند، از دردها و رنج ها خلاصی میابد. میگویند؛ آدمی به دلیل وابستگی خود به این دنیا، اعمال خود را از روی خود پرستی انجام میدهد و به خاطر همین اعمال که از سر وابستگی انجام میگیرند، بشر را به حیاط های پی در پی مقید میکند که موجب میشود انسان پس از این زندگی، به زندگی دیگری انتقال یابد. این است که باتولد دوباره، رنج و درد نیز آغاز میشود. اما اگر به دام این اعمال و وسوسه های حسی نیافتد، در بدن دیگری به حیات خود ادامه نداده و در نهایت به آزادی میرسد. تنها در این صورت است که انسان به نیروانا یعنی عالیترین مقام میرسد. و اگر شایسته ی این مقام نشود، در دور باطل به اصطلاح سمسارا اسیر باقی میماند. و امابرای رهایی از این رنج ها باید از میل فراوان به زیستن و هوس هایش دست بکشد و برای ریشه کن کردنشان چند راه حل ارایه میکند. مانند: نیت یا اندیشه ی درست،کردار درست، معیشت درست، بینش و کوشش و گفتار درست. در پایان و از نظر آیین بودا، درد و رنج محصول جهل آدمی بوده و اگر انسان از آن اعمال دلبستگی دوری کند، در همین زندگی به نیروانا دست پیدا خواهد کرد.
در پایان میتوان گفت هر کسی در مواجه شدن با رنج خویش، تجربه و راهکار متفاوتی داره. اما به نظرم بهترین آرزویی که میتوان برای کسی کرد، اینست که به معناو چرایی رنجش دست یابد.