همنشینی با دیو
اوایل بهار بود. نه، اواخرش بود. اصلا چه فرقی میکند.
آن سال را متفاوت شروع کردم. مدتی قبل دو عمل انجام داده بودم. عمل کلیه. تا آن سنگ های لعنتی را خارج کنم. آخر مگر بدن انسان جای سنگ است؟ آری. برایمن بود. نه یکی دوتا. بلکه مشت مشت. از سه سالگی با من نمو کرده بودند.
همان روز های لعین بود. تمام تنم گویی آشفته شد.
روی تخت دراز میکشیدم. به سقف زل میزدم.
و به خودم میپیچیدم. تهوع وضعیتی پیوسته شده بود. و با هر دم قلبم تیر میکشید
با این وضع مدرسه میرفتم. آنهم کلاس فرا برنامه برنامه. خلاصه درد به حدی شد که کم آوردم. ناچار شدم تست خون بدهم.
در آزمایشگاه مقداری خونم را در شیشه کردند. و با گنگی به برگه ی جواب خیره شدیم. من، پدر و مادرم. هیچ سر در نمیاوردیم. فوری رفتیم نزددکترم. راستش مادرمرفت. و من در ماشین خودخوری میکردم.حتی نامش دهشتناک بود. در ذهنم غولی بود خونخوار به نام دیالیز. بار ها شنیده بودم که شاید کار به آنجا برسد. مادر آمد. نگران و رنگ پریده. و البته نا امید. تنها با بغضی نهفته گفت؛ برویم بیمارستان. گفتم: اما…
و همانجا تمام شدم. پیله کردم. به چی؟ به اینکه فردا برویم. میترسیدم. مثل سگ. اما پیروز شدم. و آنشب را به خانه ی پدر بزرگم رفتیم. همه بودیم. جمعی ده پانزدهنفره. بلافاصله سفره پهن کردند. شامشان ماکارونی بود. سرخ و چرب. و همه با نگاهی پرسگرانه بهمان زل زده بودند. هیچ کس از حال درونم خبر نداشت.
مادر جریان بیمارستان را شرح داد. و من اشکم روان شد. زیاد و بی اراده. تلخ و با درد. به آشپزخانه رفتم و در را بستم. گریستم. بی امان. حس درونم بر همهآشکار شد. البته شاید. دلگرمی ها شروع شد. اما بی فایده. و بعد نمیدانم چگونه صبح شد. مثل تمام شب ها. مثل همه ی سیاهی ها. صبحی که هیچ میلی باآمدنش نداشتم.
پدر به دنبال کار هایم رفت. و من به همراه مادرم راهی بیمارستان شدیم. دایی بنده هم بود. وسیله مان تاکسی بود. شاید پراید. شاید پیکان. چه اهمیتی دارد. برایمن ارابه ی مرگ بود. به بیمارستان رسیدیم. ساختمان چهار، پنج طبقه با ورودی بزرگ. نوشته ی سر درش را به یاد دارم. بیمارستان الزهرا. رفتیم داخل. و با پرس وجو به پذیرش رسیدیم. چیزی شبیه دکه ای چوبی و شیشه ای. با چند صندلی در جلوی پیشخوان. سقفی بلند داشت. و کفش را سرامیک هایی بزرگ مزین کرده بود. به رنگ مشکی.
روی صندلی های فلزی نشستیم. من و دایی. سرما از صندلی در جانم پیچید. و من دستم مدام حرکت میکرد. از سینه به مثانه و برعکس. میسوخت. تیر میکشید. فریاد میزد. هیچ نگفته بودم از این حالات. به هیچکس. در انزوا و تنهایی داشتم تمام میشدم.
مادر با تعدادی برگه آمد. برگه های سفید و منگنه شده به هم.
و گفت: برویم. گفتم:کجا؟ گفت بخش ویژه. با خودم گفتم: یا خدا این دیگر چه اسمی است. راهی شدیم. خیل درب و داغان ها آنجا بود. کسی پایش لنگ بود.یکی درباند پیچیده و دیگری در ماسک اکسیژن حبس. و آنها که روپوش سفید داشتند، از همه سالم تر بودند. دکتر ها و پرستاران. خنده شان خوب به راه بود. که از اینبابت خداراشکر. وگرنه چه میکردیم. بگذریم. در آن لحظات حسودی میکردم. به زمین و زمان. نه، دروغ نگویید. نمیتوانید درک کنید. چون در آن حال نبودید. به هر حالسوار آسانسور شدیم. بالا رفتیم. یکی دو طبقه. و بله. تابلو بخش ویژه را دیدیم. داخل شدیم. ایستگاه پرستاری کناری بود. در راهرو ای نه چندان پهن و نه چندانقشنگ. سر پرستار برگه ها را گرفت. مانند سرباز ها، نامشان روی سینه شان بود.اتاقی را نشان داد. داخل شدیم. پنجره ی بزرگی داشت و نور شدیدی به درونهجوم میاورد. حتی پرده نیز کارگر نبود. دو تخت در اتاق بود. حاشیه و دیوار ها به رنگ سبز. و بالای هر تخت دم و دستگاه غریبی به چشم میخورد. مدتی هاج و واجنگاه کردم. از بالا به پایین. از چپ به راست. حتی یک هم تختی هم داشتم. بچه بود. حدودا ده ساله. و مادری که کنارش بود. بلافاصله مکالمه ی مادرم با او آغاز شد. چیزی که در آنجا شایع است. افراد از اوضاع هم خبر میگیرند. تا بدانند کدامیک نگون بخت تر است. نام کودک سیاوش بود. تنم لرزید. چرا؟ چون با خبر شدم. ازچه؟ از این که شب قبل دیالیز شده. دنیا روی سرم آوار شد. گفتم: خب کار تمام است. این هم فرجام من. آنهم در سیزده سالگی. از این بهتر نمیشود. مردی بالباس کرمی داخل شد. قد بلند. عبوس. و بد اخلاق. لباسی در دست داشت. به رنگ آبی. روی تخت گذاشت و گفت بپوش. و پوشیدم. طعم زار زدن لباس در تن را حسکردم. گویی برای پدرم بود. البته خاصیت لباس های بیمارستان است.
روی تخت دراز کشیدم و به بیرون خیره شدم. فرو رفته و درد. و پدری نگران که مدام تماس میگرفت. مدتی گذشت. غروب آفتاب نمایان شد. بیرون از اتاق کسیمیگفت: دکتر، دکتر.
لحظاتی گذشت و مردی به همراه چند خانم وارد شد. دو پسر جوان هم بودند. همه یکدست سفید پوش. و آنکه دکتر صدایش میکردند، جلو آمد. خوش برخورد بود. باقدی نسبتا کوتاه. صورتی استخوانی. موهای جوگندمی. و عینکی بر چشم.
گفت: آقا صادق؟
گفتم: بله
بعد احوالپرسی ای زوری انجام داد.در پایان پروند را دید زدکرد و گفت: خیلی خب.
مادر را به گوشه ای خواند.آهسته پچ پچ کرد. و من با درد و نا امیدی نگاه میکردم. تنها کاری که از دستم بر میامد.
مدتی گذشت و خانمی وارد شد. دوستداشتنی بود. سلامی کرد و با من و من گفت: کلیه هات از کار افتاده. متاسفانه باید دیالیز بشی. گویی در کسری از ثانیه ازدرون منفجر شدم. نه تنها من که مادرم هم. تمام وجودمان اشک بود. انگار که مرگ یک عزیز. و گریستیم در آغوش هم. حالا دیگر شب سیاه همه جا را گرفته بود. بهغول رسیده بودم. روی تخت دراز کشیدم. دوباره خیره به سقف شدم .پدرم سر رسید. با اخمی جعلی و لحنی جد گفت: مگر چه شده؟ چرا شلوغش کرده اید؟ اماصورتش، جنجال درونش را جار میزد.دستش در جیب شلوارش بود. لبه ی کتش کنار رفته بود. دروغ چرا، آبی بر آتش بود. گویی کمی آرام گرفتم.آرامشی متزلزل کهبا هر چیزی ممکن بود خراب شود. مدتی به دلداری و امید دادن گذشت. دو مرد داخل شدند. ظاهرا دکتر بودند. هر دو خوشتیپ و قد بلند.
بسته ای در دست داشتند. بهشان ماتم برد.یکیشان گفت: اسم این اکسز است. برای دیالیز باید توی ران پات جا بذارمش. اما محتویات بسته چه بود؟ میگویم. یکلوله ی بلند به اندازه ی یک وجب. که در انتها به دو لوله تقسیم میشد. یک قرمز و دیگری آبی. خوف کردم. تنم با عرقی سرد آبیاری شد. اما چاره چه بود؟ راهی بود کهبتوان به آن پناه برد؟ نه. و پدری که از مردانگی و قوی بودن حرف میزد. جالب آنکه جواب میداد. روی تخت خوابیدم. و خودم را به دستشان سپردم. بی هیچ مقاومتی،انگار که اصلا این بدن متعلق به من نیست. سردی و سوز بتادین را روی پایم حس کردم. سرم را بالا آوردم تا شاهد ماجرا باشم. که با فشار دست اطرافیان دوبارهخوابیدم. بعد سوزنی بی حس کننده زدند. بیرحمانه شکافت. اما ارزشش را داشت. تقریبا درد خاصی از ورود آن لوله حس نکردم.
پرستار و دکتر ها در رفت و آمد بودند. و من بی حرف، فقط مشایعت شان میکردم. شخصی دم در اتاق بلند گفت: غذا. و پدر رفت و غذا را گرفت.چیزی نمیتوانستمبخورم. حتی یادم نیست که آنشب غذا چه کوفتی بود. کارم را تمام شده میدانستم. کابوس های چند ساله به واقعیت پیوسته بود. و هیچ ناجی ای نبود. حتی خدا راکنار زدم. همه فقط نگاه میکردند. نیمه شب فرا رسیده بود. فضا آرام بود.مهتابی راهرو بخش، مدام روشن و خاموش میشد. انگار او هم روز های آخر عمرش بود. خانمی پرونده به دست داخل شد.و گفت: برویم دیالیز. باز وحشت جای آرامش را گرفت. آن دیو پلید، دیالیز، حالا نزدیک بود. نزدیک تر از هر زمان دیگری.
خانم گفت: میتوانیم راه بیایید؟ سر تکان دادم .پدر گفت که تازه پایش را عمل کرده. خانم گفت: پس میروم ویلچر میاورد. لحظاتی بعد برگشت. همراه ویلچری قراضهو بزرگ. به سختی رویش نشستم. تا حالا فقط با ویلچر بازی کرده بودم. برای یکی از اقوام بود. اما حالا…پس از نشستن، پتویی روی شانه ام انداختند. اصلا انگارخصلت آدم مریض است. سردش میشود. میلرزد. آسیب پذیر میشود. راه افتادیم و از چند راهرو گذشتیم. لامپ و مهتابی ها یکی در میان خاموش بودند. بعد بازهمان آسانسور بوگندوی لعنتی. پایین رفتیم. از کنار در ورودی، وارد راهروی بزرگی شدیم. در انتهای آن، تابلویی کوچک بود. رویش نوشته بود؛ بخش همودیالیز. وارد شدیم. انتظار معجزه داشتم. نمیدانم چه چیزی؟ شاید مرگ و یا شاید شفا. آنهم در یک لحظه.اما نه. نمیشد.
جلو تر رفتیم. بلافاصله دندان هایم بهم خورد. بدنم تیر کشید. انگار این در بخش هنوز زمستان بود.روبرویم را نگاه کردم. چندین دستگاه به رنگ سفید در آن بود. درفاصله ی یکی دو متری از هم. و تنها یک پرستار خانم آنجا بود. با لباسی به رنگ آبی پر رنگ. سلامی بی حال کردم. از سر بی میلی. یا شاید برای اینکه مراعاتم رابکند. خانم گفت: پرونده را بدهید. نگاهی سرسری به آن آن انداخت. سپس گفت: بیاوریدش. و خودش راهنمایی کرد. پیش یکی از دستگاه ها رفتم. روی تخت لعنتیکنارش خوابیدم. در حالی که سرما، گرمای درونم را میبلعید. سراسر کنجکاوی بودم. البته ترسم بر این احساس میچربید.
دستگاه عجیبی بود. با تعداد زیادی کلید. و مقدار زیادی لوله. صدایی خفه داشت. بعد آن خانم آبی پوش آمد. ماسکی سفید بر صورت. و دستکش در دست داشت. مظلومانه پرسیدم: درد دارد؟گفت: نه عزیزم اصلا. درست جوابی که انتظارش میرفت. اگر قرار باشد سرت را هم ببرند، میگویند درد ندارد.کمی به آن لوله ها ور رفت. وسرش را به لوله ی توی پایم وصل کرد. کلیدی را زد. و خون درلوله ها جاری شد. قرمز. گرم.
حتی مهلت نداد که مادر و پدرم داخل بیایند. من تنها بودم. تنها مریضِ آنجا. چون دیر وقت بود. بعد از چند دقیقه احساس خوبی پیدا کردم. احساس سبکی. انگارتمام آن درد ها به داخل لوله کشیده میشد.حتی چشمانم داشت روشن میشد. تمام وجودم آرامش شد. بعد از حدود یک ماه زجر، لذت بردم. انقدر ها هم بد نبود. نامدیالیز با خودش کلی فرق داشت. دیالیز تمام شد. دیو کمکم کرده بود. و در پایان همان خون، آرام آرام به رگانم برگشت. به آشیانه ی خودش.
باز سوار ویلچر شدم. و کل همان مسیر را تا بخش برگشتیم. اما با حسی یکسره متفاوت. مانند سابق شده بودم. عالی.
پدرم بیرون رفت. با یک مرغ بریان برگشت. و من خوردم. بی امان خوردم. بعد از مدتها. سس کچاپ رویش میریختم. و دلم قنج میرفت. کلی افسوس خوردم که چرازود تر دیالیز نشدم. رها شده بودم. آنهم به وسیله یک لوله و یک دستگاه. اندازه ی عزیزانم دوستش داشتم آن دستگاه پلاستیکی را. فردای آن روز بود که دکترم آمد. نگران بود. یا شاید وانمود میکرد. تنها گفت: دکتر شیفت دیشب وسط جانت رسید. اوضاع خیلی خطرناک بود. و من گمراه بودم. بین شکرگزاری و تشکر یا اعتراضبه اهمال کاری شان.
شب و روز به دنبال هم گذشت. هجده روز تمام آنجا بودم. و هر بار دیالیز برایم مانوس تر میشد. یکبار یادم میاید یک دانشجو وارد اتاقم شد. وگفت: میدانستیددیالیز رشد را متوقف میکنه؟ و من دوباره زجه زدم. مانند روز اول. اما او راست میگفت.
مرخص که شده بودم، خیلی تغییر کرده بودم. با استقبال گرم خانواده مواجه شدم.حالا باید جور دیگری زندگی میکردم. باید ها و نباید های متعددی به زندگی اماضافه شده بود. گاهی دشوار بود و گاهی دشوار تر.
اما اکنون سیزده سال گذشته است. آزمایش ها را چشم بسته میخوانیم.حیات من همچنان به آن دستگاه وابسته است. من اما همانم. شاید عاقل تر و البته تحلیلرفته تر. حتی محتاج به ویلچر. آنهم تمام وقت و واقعی. و آن دیو دیالیز تا امروز دمخور من است.
راستی هنوز هم با سیاوش دوستم و دوستش دارم.