چون به خلوت میروند
از روبروی نیم دایره ای که مردم درست کرده بودند تا شاهد ماجرا باشند و از درون خانه صدای جیغ و داد می آمد. و سیل اسباب و اثاثیه ای که از پنجره طبقه دوم بهبیرون ریخته میشد و با ناله ی شکستنی ها در کف کوچه به پایان میرسید. داخل خانه اما زنی به صاحبخانه التماس میکرد تا رحم کند و مهلتی دیگر بدهد اما بیفایده بود. زن بعد از تلاش های بی وقفه اش، نوزادش را بغل گرفت و گوشه ی چادر مشکی اش را به دندان زد و خطاب به صاحبخانه گفت؛ گور پدرت. هر غلطیمیخواهی بکن مردک، اگر شوهرم زنده بود، باز هم جرأت چنین رفتاری را داشتی؟ ها؟ اینها را گفت و با عجله پله ها را پایین دوید. نوزاد را به دست یکی از همسایگانسپرد و تمام اثاثیه را به پشیزی فروخت. برای آخرین بار کشوی کمدش را وارسی کرد تا مبادا چیزی مهمی درونش باشد. فقط به نامه ای برخورد و آن را درود قنداقطفل نهاد و دور شد. تنها عده ی کمی احساس ترحم به وی داشتند و بقیه به دید موجودی پست نگاهش میکردند. بیست روز تمام بود که همسرش را در راه آهن ازدست داده بود و حالا هرکس به خودش جرأت میداد با شرف و ابرویش بازی کند. چند قدمی یکبار میاستاد، نوزاد را زمین میگذاشت و چادر را میتکاند هر چند اصلاخاکی نبود اما گویی با این کار میخواست کثیفی نگاه های سنگین را از روی خود بزداید. نگاهی به نوزاد انداخت و گفت؛ آه عزیزم، دخترکم، چه زود یتیم شدی، اصلاوقت کرده بودی پدرت را بشناسی. و به چشمان دریایی طفلش چشم دوخت که با زبان بی زبانی میگفت گرسنه ام. خوش چند روز بود که غذایی نخورده بود و یک قطرهشیر هم نداشت تا نثار او کند. درب تمام خانه های کوچه را زده بود و کسی مایل به کمک که نبود هیچ، بعضا با بد و بیراه و ناسزا بدرقه اش کرده بودند. تمام پولوسایل را اما برای خرید یک غذا و تعدادی رخت برای بچه خرج کرد. با نا امیدی تمام از مردمان، سرش را بالا گرفت تا بجوید، بجوید او را که وصفش را شنیده بود،همان که نامش خدا بود و دستگیر ضعیفان اما انگار سرش بیش از اینها شلوغ بود تا به کار تک تک بنده هایش برسد. روی جدول خیابان نشست و در حالی کهدخترک را روی پاهایش تکان میداد، غذایش را بلعید و بعد کمی شیر به دهان آن معصوم جاری کرد. از حس رضایت در چهره ی دخترک، برای مدتی شاد شد و اماحیف که اوقات خوش بسی زودگذرند. به یکدفعه نامه را که در کشو یافته بود، به یاد اورد و با دستپاچگی پاکتش را گشود و شروع به خواندن کرد.
سلام همسرم، عزیزم، همراه و مادر بچه ام. هیچ از وصیت نامه خوشم نمیاید اما چه میشود کرد که این روز ها مرگ را در سایه ی خودم میبینم. گریه نکن. عاقبت همههمین است. به زودی دیدار خواهیم کرد. زیاد حرف نمیزنم مبادا که دلت بیش از برنجد. فقط بگویمکه اگر روزی تقدیر خواست تا بی من سر کنی، به سراغ امیر برو. رفیق بچگی تا الانم. در انتهای بازار یک میخانه دارد. حتما دست یاری به سویت دراز خواه کرد. مواظب خودتو دخترمون باش.
زن دیگر از فرط اشک که گونه اش را در مینوردید و از چانه اش پایین پایین میریخت، نتوانستچیزی ببیند. فقط نامه را بوسید و تایش زد و دوباره در قنداق گذاشت. بعد از مدتی پیاده روی بهمیخانه رسید و تمام ماجرا را برای امیر شرح داد. و او با این که از مرگ رفیقش خبر داشت، بار دیگر چون بار اول گریست. همهچیز را برایمادر و فرزند آماده کرد و حسابی بهشان رسید. در یکی از همین شبها، شیخی در آستانه ی در میخانه حضور پیدا کرد گفت؛ صاحب اینجا کیست که این فاحشه را بهاینجا راه داده. امیر بلند شد تا ادب را به یاد این مرد رفت بیاورد. اما در این لحظه، زن از اشپزخانه در آمد و گفت؛ شیخی به زنیگفتا...... باقی اش را خودت خوبمیدانی. این تو پست فطرت بودی که ابرویم را در تمام شهر بردی وقتی که به هوس افسار گریخته ات جامه ی عمل نپوشاندم. تمام این دائم الخمر ها که اینجا میبینی،بهتو شرف داردند. زن جامی را بالا گرفت و افزود؛ اگر جنم داری این صراحی را سر بکش. البته میدانم که اینکار را نمیکنی، نه به خاطر این که توهم ایمان داری، بلکهمیترسی در مستی راز دلت برملا شود. شیخ که سرخ شده بود و سرش را پایین انداخته بود، زیر چشمی نگاهی به مردم کرد و با اشاره سر امیر که میگفت فقط برو،گورش را گم کرد.