هیچ
هیچ
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

سقوط آرزوها


بار ها به لحظه ی رفتنم فکر کرده ام.. به اینکه با چه کسانی در فرودگاه خدافظی میکنم.. قرار است چگونه آن لحظات را در کنار خونواده و عزیزانم بگذرانم.. آیا میتوانم قوی‌ باشم و گریه نکنم یا خیر .. به لحظه ی برخاستن هواپیما فکر کرده ام.. به اینکه آن لحظه دلم می ریزد و شروع به گریستن میکنم.‌. غریبه که نیستید به چیزهای بسیار زیادی فکر کرده ام.. چه کسانی و چه خاطراتی از جلوی‌ چشمم میگذرند.. به پشیمانی و درد مهاجرتی که همان جا در دلم مینشیند و حتى به لباس ساده ی بلندی كه آن روز پوشيده ام و صورت بى رمق به ظاهر خوشحالم هم فکر کرده ام.. اما .. اما باید اعتراف کنم که هیچ گاه به این فکر نکرده ام که شاید ديدار عزيزانم آخرين دیدار باشد.. هیچ گاه فکر نکرده ام که ممكن است برخاستن هواپيما، خزان روياهايم و سقوط آینده ام باشد و مسیرم، آغاز نشده به انتها برسد..

نمیتوانم بپذیرم بعد از این همه تلاش برای درس و مقاله و زبان و دردسر های مصاحبه و گرفتن ویزا و از طرف دیگر چشم پوشی بر هنر و موسیقی و خیلی از علاقه مندی های دیگر، زندگی در یک چشم به هم زدن تمام شود، آن هم درست زمانی که‌ مسیر جدیدت آغاز شده..

اینجاست که درد در سلول به سلول تنم می پیچد و بی رحمی دنیایی را که هیچوقت قرار نبوده مهربان باشد؛ به رخم میکشد..

منتظر رسیدن فرداییم‌ که زندگی کنیم، دریغا که شاید فردا هرگز نرسد..

تسلیت
از همه ی عزیزانی که در ویرگول منو همراهی کردن و با کامنت های پرمهر و گاها بانمکشون بهم نشون دادن که مهربونی هنوز زنده ست یه دنیا ممنونم. جهان هستی به مهربونی شما نیاز داره، با آرزوی بهترینا براتون :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید