فاطمه حسین زاده (سایه)
فاطمه حسین زاده (سایه)
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تقدیر

طراحی بنده با زغال
طراحی بنده با زغال


ساکت بود. دلشوره هایش اما تمامی نداشتند. امروز را با این چندرغاز می‌گذراند. فردا را چه می‌کرد. به دخترک قول داده بود که فردا ببردش بازار و برای عیدش کفش بخرد.

سرش را بین دو دستانش گرفت و چشمانش را بست. فکرش را جمع کرد تا راهی بیابد. هر راهی در ذهنش به بن‌بست ختم می‌شد.

چاره ای نداشت اما. پول لازم داشت. ترازو را برداشت و به محل کارِ همیشگی‌اش رفت. به پیاده روی خیابانی در غربِ شهر.

نشست. ترازو را با دستمالِ پارچه ای قرمز رنگی که دیگر چیزی از آن نمانده بود پاک کرد.

گذاشتش روی زمین. سرش را خم کرد و چشمانش را بست. با خود می‌اندیشید.

کاش می‌توانست شغل دیگری دست و پا کند.

اینگونه شاید خیلی طول می‌کشید تا پول کفش را به دست آوَرَد. اما مجببور بود.

چند دقیقه ای را همانطور نشسته و غرق در افکارش گذراند. در انتظارِ هیچ چیز.

صدای مردانه ای را شنید که می‌گفت: «آقا؟»

چشمانش را باز کرد.

نگاهی انداخت.

مردی سی و هفت هشت ساله را با لباس هایی کهنه و خاکی اما هیکلی که شاید از چهارچوبِ در هم به زور رد می‌شد، رو‌به‌روی خودش دید.

انتظارش را نداشت.

پرسید: « با منی؟!»

مرد پاسخ داد: « آره. راستش عجله دارم. اومدم بگم می‌تونی کمک کنی کیسه های آرد رو از پشت کامیون خالی کنیم؟ سر همین خیابونه اما وقت تنگه و کسی هم پیدا نمیشه کله سحری یک کمکی برسونه. اگر بیای کمک بابت کارِت مزد هم می‌گیری. »

قند در دلش آب شد. ترازو را برداشت و بدون آنکه حرفی بزند بلند شد و مصمم گفت: «بریم.»

و در راهِ رسیدن به کامیون به این فکر می‌کرد که  دخترک کفش‌های صورتی را خیلی دوست داشت.


That's a story about life. About a responsible father who is not rich enough to efford shoes for her daughter. But every thing changes out of expecting and he finds a new job. So I don't know how we can believe this unbelievable world.

ارادتمند

فاطمه حسین‌زاده

@sayeh_qalam

جهانِ معلمِ جوانی که جان می‌گیرد از هنر... فارغ التحصیل کارشناسی ارشد رشته مهندسی شیمی، مدرس زبان انگلیسی، طراح و نقاش، مترجم و یک نیمچه نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید