فاطمه حسین زاده (سایه)
فاطمه حسین زاده (سایه)
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

داستانِ انیمیشنِ پدر و دختر

داستانِ پدر و دختر
داستانِ پدر و دختر


داستان از جایی شروع می شود که در روزی آفتابی با آسمانی که میزبانِ پاره ای از ابرهاست، پدر عزمِ رفتن می‌کند.
دخترکش را بر می‌دارد و می روند کنارِ ساحل.
دوچرخه ها را کنارِ درختانِ همیشه سبزی که نمادِ استقامت اند می‌گذارند و بعد دخترک، پدر را با بوسه ای بدرقه می‌کند و او را به دریا می سپارد.
دخترک سوار دوچرخه اش می شود و دوچرخه ی پدر را که بدونِ سرنشین است نظاره می‌کند. دور می‌زند و از راهی که آمده بود باز می‌گردد.
مدت ها می‌گذرد و دخترک به امیدِ بازگشتِ پدر سوارِ دوچرخه اش می شود و مسیر را طی می‌کند تا به دریا برسد. به جایی که آخرین محلِ ملاقاتش با پدر بود. در راه زنی را می‌بیند سالمند که به سختی روی دوچرخه اش نشسته و رکاب می‌زند. دخترک اما پر انرژی و هدفمند به رکاب زدن ادامه می دهد.
به مقصد می رسد. خبری از پدر نیست جز دوچرخه ای که کنار درخت مانده است.
روزها می گذرد و دخترک بزرگ تر می شود. او حتی در روزهای طوفانی و بارانی نیز دست بردار نیست. به دریا می رود. در راه به زنی میانسال بر می‌خورد که سوارِ دوچرخه ی خویش است و به آرامی رکاب می‌زند.
سال ها بعد که دختر به سن نوجوانی می رسد. روزی با دوستانش از کنار درختی که شاهدِ آخرین دیدارش با پدر بود می‌گذرد. می ایستد. نظاره می‌کند. رد می‌شود و به دوستانش می پیوندد.
لیک آنکه رد شدنِ دخترکی با سن و سال خودش از کنار او سیرِ عجیبی دارد.
روزها و سال ها بعد، دخترک به همراهِ همسرش به سراغِ دریا می‌رود تا نشانی از پدر به دست آورد اما گزیری نمیابد جز بازگشت.
دخترکی نوجوانِ در حالِ عبور از کنارِ این زوج، نشانی از تضاد دارد.
دخترک اکنون مادر است. او به همراه همسر و کودکانشان راهیِ آخرین محلِ دیدار می‌شود.
پدر نیست. و دریا آرام است و بی صدا.
دختر بچه ای می گذرد.
سال ها بعد دخترک که زنی بالغ شده است، تنها و آرام و به دور از تمامِ هیجان هایی که روزی از آنها سرشار بود به دریا خیره می‌شود.
دستِ خالی سوار دوچرخه اش می شود و از راهی که آمده بود باز می‌گردد.
پیرزن آخرین بخش از وجودِ اوست که تناقضِ عمیقش در گذر از کنارِ دختر بچه ای چالاک مشهود است.
به دریا می رسد. دوچرخه را بعد از بارها تلاش برای ثابت نگه داشتنش روی زمین رها می کند.
به سراغِ دریایی می رود که امروز آبی ندارد. خشکِ خشک است. پر از علف های قد علم کرده.
دل به دریا می‌زند و از میانِ صحرایی که روزی دریا بود رد می شود. در میانه ی راه به قایقِ پدر بر می‌خورد. نظاره اش می‌کند.
گویی بخواهد انتظاری طولانی را پایان دهد. کنارِ دیواره ی قایق می نشیند و سرش را بر زمین می گذارد.
پیرزن مرده است اما دخترکی که سال ها منتظرِ پدرش بود اکنون در آغوشِ اوست.

سبز باشید ?


ارادتمند

فاطمه حسین زاده (سایه)

ممنونم از توجهتون ??

@sayeh_qalam

جهانِ معلمِ جوانی که جان می‌گیرد از هنر... فارغ التحصیل کارشناسی ارشد رشته مهندسی شیمی، مدرس زبان انگلیسی، طراح و نقاش، مترجم و یک نیمچه نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید