کاغذ و قلم را آماده می کنم تا تمرین قطعه نویسیِ کلاس نویسندگی خلاق را شروع کنم. لپ تاپ را روشن می کنم تا بتوانم متن را در صفحه ی بزرگ اش بهتر ببینم. همزمان با نوشتنِ اولین کلمات، صدای مردی را می شنوم که بسیار سلیس و با صوت، قرآن را تلاوت می کند. مردی که نمیدانم کیست و از کجا آمده است.
بی درنگ حواسم را میگذارم روی نوشتن و کمی می نویسم. دوباره صدای مرد را می شنوم که بلند تر می خوانَد. به یادِ راویِ داستانِ « ویالوون کش توی کوچه» می افتم که چگونه پشت میزِ کارش نشسته بود و صدای موسیقی او را از جایش بلند کرده بود و رسانده بود به تراس.
قلم را میگذارم روی میز و می رَوَم دنبالِ صدا. از پشتِ پنجره، مرد را با کلاه و لباسِ برق کاری در کوچه می بینم که هم قرآن تلاوت می کند و هم به خانه ها نگاهی می اندازد تا بفهمد کسی حواسِ شنوایی و بینایی اش را معطوفِ او کرده است یا نه!
بعد از چند ثانیه صبر، مانندِ راویِ داستان پشتِ میزِ کارم بر می گردم و سعی می کنم با بلند بلند خواندنِ قطعه و نوشتن اش تمرکزِ از دست رفته ام را بر گردانم.
چند دقیقه می گذرد و دیگر صدایی نمی شنوم. این بار نمیخواهم مثلِ راویِ داستانی که تمرینِ قطعه نویسی ام شده برگردم و دنبالِ مرد بگردم. پس می نشینم و کارِ قطعه نویسی را تمام می کنم وُ بعد، قلم را روی میز میگذارم و نفسِ راحتی می کشم و به شباهتِ اولین قطعه ی داستان نویسی با اتفاقِ امروزم می اندیشم.
سبز باشید ?
ارادتمند
فاطمه حسین زاده (سایه)