مدادهایم را میتراشم و کاغذها را میگذارم روی میز برای طراحی.
از جایم بلند میشوم، آلبومِ موسیقیهای شوبرت را میگشایم و یکی از قطعههای مورد علاقهام را برای لَختی گوش و نیوش برمیگزینم. قطعه آغاز میشود. ترکیبی از رقصِ خرامانهی دستها روی پیانو و ویالون. آه شوبرت تو چه کردهای؟
به پشتِ میزِ کارم بر میگردم و تمرین را با کشیدنِ پرترهای خیالی آغاز میکنم.
نقش زدن بر کاغذ با همراهیِ شوبرتِ بزرگ چنان زیبا و رها مینماید که گاه یادم میرود گذرِ زمان را.
چارچوبِ صورت که تمام میشود میرَوَم سراغِ موها که موجهای سیاه و سپیدِشان همچون حرکتِ کلیدهای سیاه و سپیدِ پیانو پر از تلاطم اند.
ابروها و چشمها که نشانِ به خصوصی از احساسهای چهره دارند، یکی پس از دیگری روی کاغذ مینشینند و
شروع میکنند به دیدن و کاویدن.
بینی و گونهها نیز که در امتدادِ یکدیگرند بی هیچ وقفهای حاصل میشوند و در امتدادِ چهره جا خوش می کنند.
لبها اما کمی بد قلق اند. نه نُتهای پیانوی شوبرت را میشناسند، نه انگشتانِ دستِ مرا.
دقایقی میگذرد و لبها به هیچ توافقی با چهره نمیرسند. سایه زدن را از سر میگیرم تا شاید فرجی حاصل گردد.
آه شوبرتِ عزیزم، چرا این لبها به بار نمینشینند؟
میپرسم. او پاسخی نمیدهد و در پسِ موسیقیِ خروشانِ بیکلامش پنهان میشود.
ناگزیر فکری به ذهنم میرسد. چهره ای بدونِ لب.
مدادم را به قلمدان میرسانم و اینچنین سکوت پدیدار می شود.
سبز باشید
ارادتمند
فاطمه حسین زاده (سایه)