زنگ تفريح خورده بود و بچّهها كم كم از كلاس خارج ميشدند و من هم داشتم وسايلم را از روي ميز جمع ميكردم كه به انتهاي كلاس نگاه كردم و ديدم اميرعلي در حال جمع كردن وسايلشه، بهش گفتم اميرعلي ديروز نبودي! كجا بودي؟
انگار كه يك نهيب بهش زده باشم و جا خورد و گفت: من رو ميگيد آقا؟!
گفتم آره، ديروز مگه غايب نبودي؟!
جلو آمد و با تعجّب بسيار گفت: چرا ديروز غايب بودم، شما فهميديد كه من ديروز نبودم سر كلاس؟!
من هم كه ديدم انگار داره بغض ميكنه گفتم: آره ديروز كه داشتم درس ميدادم تو كلاس چشمم به جاي خالي تو ميافتاد و يادت ميافتادم. حواسم بود كه نبودي!
حالا كه ديگر اميرعلي يك بغض درحال انفجار بود گفت: من فكر كردم اصلا نفهميديد كه ديروز نبودم و انقدر تو كلاس مهم نيستم!
ديدم داره اشك هاشو با گوشه آستينش پاك ميكنه كه بهش گفتم: چرا اتفاقا خيلي مهمي و من و همهي معلم ها حواسمون بود كه نيستي و جات تو كلاس خالي بود!
وقتي با يك لبخند داشت اشك هاشو پاك ميكرد گفت: آقا دوسِت دارم و دويد بيرون از كلاس...
تا اينكه ديدم امروز برام 3 تا گردو آورده بود مدرسه و گفت آقا اينا براي شماست...
معلمي شغل نيست عشقه...