ویرگول
ورودثبت نام
سید ستار محسنی
سید ستار محسنی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

غايبي كه فكر مي‌كرد مهم نيست!

زنگ تفريح خورده بود و بچّه‌ها كم كم از كلاس خارج مي‌شدند و من هم داشتم وسايلم را از روي ميز جمع مي‌كردم كه به انتهاي كلاس نگاه كردم و ديدم اميرعلي در حال جمع كردن وسايلشه، بهش گفتم اميرعلي ديروز نبودي! كجا بودي؟

انگار كه يك نهيب بهش زده باشم و جا خورد و گفت: من رو مي‌گيد آقا؟!

گفتم آره، ديروز مگه غايب نبودي؟!

جلو آمد و با تعجّب بسيار گفت: چرا ديروز غايب بودم، شما فهميديد كه من ديروز نبودم سر كلاس؟!

من هم كه ديدم انگار داره بغض مي‌كنه گفتم: آره ديروز كه داشتم درس مي‌دادم تو كلاس چشمم به جاي خالي تو مي‌افتاد و يادت مي‌افتادم. حواسم بود كه نبودي!

حالا كه ديگر اميرعلي يك بغض درحال انفجار بود گفت: من فكر كردم اصلا نفهميديد كه ديروز نبودم و انقدر تو كلاس مهم نيستم!

ديدم داره اشك هاشو با گوشه آستينش پاك مي‌كنه كه بهش گفتم: چرا اتفاقا خيلي مهمي و من و همه‌ي معلم ها حواسمون بود كه نيستي و جات تو كلاس خالي بود!

وقتي با يك لبخند داشت اشك هاشو پاك مي‌كرد گفت: آقا دوسِت دارم و دويد بيرون از كلاس...

تا اينكه ديدم امروز برام 3 تا گردو آورده بود مدرسه و گفت آقا اينا براي شماست...

معلمي شغل نيست عشقه...

کلاسمعلممدرسهدانش آموزدانش آموزان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید