صبح با الف آمدم محل کارش در دماوند. دیروز عصر برگشتیم تهران. هرچه نزدیکتر شدیم دلگیری و استرسم بیشتر شد. ورودی تهران دود غلیظی بود از سمت جنوب؛ جمعه عصر اتوبان امام علی پرنده پر نمیزد. شب ساکت و آروم بود. به الف گفتم بیشتر از همه این سکوت وحشتناک آدم را میترساند؛ تهران حتی در روزهای عید هم اینطور ساکت نیست... نه صدای پرندهای، نه وانت باری، نه همسایهها که در کوچه زیر پنجرهی ما پچ پچ کنند و نه حتی کلاغهایی که روی درخت جلو خانه لانه داشتند... ساختمان اما مثل همیشه آرام است. بعضی همسایهها هستند و برخی نه.
نیمه شبی که گذشت با صدای پدافند که دور هم نبود بیدار شدم. دیروزش یکی که این هفته تهران مانده بود گفت سر و صدا هنوز هست ولی عادت کردیم. مردم ذره ذره دارند برمیگردند تهران. زندگی همینه و باید ساخت. با چی باید بسازیم؟ نمیدانم ولی باید بسازیم. نمیدونم تا کی قراره ادامه پیدا کنه. میمونیم و عادت میکنیم یا تموم میشه و زندگی رو از نو میسازیم؟