تا پیش از خوندن این کتاب هیچوقت فکر نمیکردم بشه دربارهی حلزون بیشتر از یکی دو پاراگراف صحبت کرد، درحالیکه یک نوشتهی علمی و زیستشناختی دربارهی حلزونها نباشه و برای عموم افراد خواندنی باشد. تقریبا از سر اجبار خوندن این کتاب رو شروع کردم چون برای چالش کتاب محیط زیستی انتخاب خاصی نداشتم، ولی نویسندهی کتاب که به سبب یک بیماری زمینگیر و همنشین یک حلزون شده بود چنان با ظرافت، جذابیت و دقیق حلزون و عملکردش رو توصیف کرده بود و حتی رفرنسهایی از کتابهای مختلف علمی درباره حلزونها آورده بود که سریع و کوتاهتر از زمانی که فکر میکردم خوندنش رو تموم کردم و در سه چهار روزی که کتاب رو میخوندم، بارها دربارهی حلزونهای مختلف سرچ میکردم و در یوتیوب ویدیوهای مستندهای مرتبط رو میدیدم.
نویسندهی کتاب خانم الیزابت تووا بایلی در مدتی که به دلیل بیماری نمیتونسته حتی از تختش خارج بشه، همنشین کوچکی پیدا میکنه که یکی از دوستانش از جنگل نزدیک خانهی محل اقامت او براش پیدا کرده؛ یک حلزون وحشی. اوایل شاید از سر بیکاری خانم بایلی نگاهی به حلزون مینداخته ولی کمکم به فعالیتهای مختلف حلزون دقیقتر میشه؛ مثلا پیدا کردن غذای مناسب براش، فهمیدن ساعتهای خواب و بیداری و فعالیتهای حلزون و... . نویسنده بعدتر برای نوشتن این کتاب به دایره المعارفها و کتابهای مرجع مختلفی دربارهی حلزونها هم مراجعه کرده و اطلاعات جذاب و جدیدی از این حیوانات کوچک که نزدیکی زیادی به گونهی گیاهان دارند در اختیار خواننده قرار میده. تقریبا در هر صفحه و پاراگرافی اطلاعات جدید و جالب دربارهی حلزونها، نحوهی زندگیشان یا آناتومی بدنشان یا چگونگی جفتگیری و... وجود داره و خواننده رو به ادامهی مطالعه ترغیب میکنه.
نکتهی مهم دیگر در این کتاب مقایسهی عملکرد انسان با حلزون هست، خصوصا که نویسنده به علت بیماری از سرعت سرسامآور زندگی اطرافش دور افتاده و گویی در حالت انجماد نسبت به اونا قرار داره و سرعت آرام حلزون مایهی آرامش و پذیرش شرایط برای الیزابت تووا بایلی شده است. در همین خصوص نویسنده نوشته:« روزها غیرعادی بودن وضعم به آشکارترین حد خود میرسید؛ در زمانی که دوستان و همکارانم در کارشان پیشرفت میکردند و خانوادههایشان را پرورش میدادند، من افتاده روی تخت و زمینگیر بودم. با این حال، عادت خواب روزانهی حلزون سبب شد اوضاع را طور دیگری ببینم؛ من تنها کسی نبودم که روزها استراحت میکرد. حلزون طبق عادت طبیعیاش روزها میخوابید، حتی در آفتابیترین بعدازظهرها. همنشینیاش مایهی آرامش من بود و از شدت احساس بیمصرفیام میکاست.»
از مقایسههای جالب بین انسانها و حلزون در کتاب جای دیگری مینویسه:« درحالیکه ما انسانها پنج حس داریم، و برای یافتن راهمان بیشتر از همه به بینایی وابستهایم، حلزونها تقریبا فقط به سه حس متکی هستند: بویایی، چشایی و بساوایی، که از این میان، بویایی از همه تعیینکننده تر است. پس حلزون من توانایی شنیدن هیچ صدایی را نداشت. او در دنیایی از سکوت زندگی میکرد. بینایی اش بسیار محدود بود و فقط اطلاعاتی کلی از نور و تاریکی داشت تا در جهتیابی کمکش کند. نور زیاد میتواند هشدار محیطی گرمتر، خشکتر و چالشانگیزتر باشد؛ تاریکی خبر از شرایط امنتر، خنکتر و مرطوبتر دارد. اما یک سایهی ناگهانی میتواند او را گوش به زنگ نزدیک شدن یک جانور شکارچی کند.»
یا مثلا جایی دیگر در توصیف صدف حلزون میگوید:« من صدف مارپیچی حلزونم را از بیرون دیده بودم، اما زندگی در درون چنین شکلی چگونه بود؟ درست یک ماه پیش از آغاز بیماریام از موزهی گوگنهایم در نیویورک دیدار کرده بودم. در نیمهی راه پایین رفتن از اندرون مارپیچ ساختمان گنبدی موزه بودم که ناگهان ایستادم. از نگاه کردن به بالای سرم و دیدن کف ساختمان که دور تا دور من و بالای سرم میپیچیدند سرم گیج میرفت و از نگاه کردن به پایین تا سطح زمین که خیلی پایین تر بود نیز همینطور. اکنون سعی میکردم تصور کنم که اگر نسبت من به گوگنهایم مانند نسبت حلزون به صدفش بود، چه حسی داشت که سرم را از ورودی اصلی پایین بیرون بیاورم در حالیکه بدنم تا بالای کف مارپیچی موزه امتداد داشته باشد.»
در آخر بنظرم این کتاب برای تمام مخاطبینی که به طبیعت و مشاهدهی عملکرد حیوانات علاقهمند هستند جذاب خواهد بود. کتاب کوتاهیه و روان ترجمه شده. فایل الکترونیکی و نسخهی صوتیش هم هردو در اپلیکیشن طاقچه موجوده و حتی فایل متنی رو از طاقچه بینهایت میتونید دریافت کنید.